💟 تکنیک های همسرداری
🎗همدیگر را بفهمید
فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت❌
چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه😖
🔖سکوت و گفتن جمله «حق با شماست»
میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه...💯
✴️ این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید🌿
#همسر_داری
#زندگی_موفق
#سکوت
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ابراز علاقه دختر به پسر.mp3
4.36M
#سوال کاربر:
💠 دختر۲۰ ساله ای هستم. از کسی خوشم اومده و احساس میکنم هم کفو هم هستیم.
هیچ واسطه ای و ارتباط خاصی هم ندارم که بخواهم از اون طریق علاقه ام رو به طرف بگم. باید چیکار کنم؟
🔹 البته چند بار خیلی ظریف و غیر مستقیم بهش علاقه خودم رو نشون دادم، ولی یا متوجه نشد یا خودشو به اون در زد. به نظرتون علاقه ام رو به او بگویم؟
⭕️ پاسخ مشاور: استاد مصطفوی رو می تونید در فایل بالا بشنوید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
خوشبختی ...
زمانیست کہ وجودت ارمغان آرامش برای دیگران باشد...
هرزمان احساس کردی دیگران درکنارت آرامش دارند.....
بدان کہ خوشبختی..
چون خودت آرامی...
کہ میتوانی دیگران را آرام کنی.....
…
بیاییم با آرامش بخشیدن به دیگران زندگی رازیباتر کنیم.....
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت اول
در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی میکنیم،اتفاقات خوب و بد زیادی ،ممکن است برایمان بیفتد!
این اتفاقات گاهی مسیر زندگیمان را عوض میکنند.و این تغییر مسیر،یک شروع است،شروعی دوباره برای زندگی♡
همینطور که داشتیم با بچه ها از باغ خارج میشدیم،دنبال موبایلم میگشتم که یادم افتاد،توی باغ جاگذاشتم.
--ساسان!ساسان!؟
همینطور که داشت تلو تلو میخورد ،به طرفم برگشت و با چشمای نیمه باز و خمارش بهم زل زد.؟
_راستش من موبایلم رو جا گذاشتم،شما برید من خودم میام.
یه پوزخند زد و با سر تایید کرد.
راه رفته رو برگشتم ودر ویلا رو باز کردم،بوی گند سیگار و مشروب ،بدجوری حالمو بد کرد!همینطور که بایه دست دماغمو گرفته بودم به طرف مبلی که موبایلم روش بود رفتم و موبایل رو برداشتم.
از ویلا بیرون اومدم و همینطور که داشتم از باغ خارج میشدم،به این فکر میکردم که،خاله سوری بد بخت باید فردا با اون کمر دردش اینحارو تمیز کنه،و چقدرم فوش نثار ماها میکنه....!
سوار ماشین شدم و به طرف شهر حرکت کردم.
چون باغ خیلی دور تر از محوطه شهر بود،انگار که جاده رو بسته بودن و فقط ماشین من حق ورود به اون خیابون رو داشت،تاریک تاریک!
راستش اولش یه نمه ترسیدم ولی بعدش ترسم تبدیل به عادت شد.
کم کم تیر برق های کنار جاده شروع شد،و این یعنی وارد شهر شده بودم.
یدفعه حالم بد شد و مجبور شدم توقف کنم.
از شانس من کنار یه بستنی فروشی ایستاده بودم.
با همون حال نامیزون از ماشین پیاده شدمو به طرف مغازه رفتم ،نمیدونم چرا معازه دار که یه پسر هم سن و سال خودم بودم یه طور مشکوکی بهم نگا میکرد.
یه آب معدنی گرفتم و تلو تلو خوران خودمو به ماشین رسوندم،یکم از آب رو خوردم و بقیشو همونطور که وایساده بودم ریختم رو صورتم،خیسی صورتم رو باد ملایمی که در حال وزیدن بود از بین برد ولی انگار تو بدنم تنور روشن بود.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمونداره.
همونطور که به ماشین تکیه داده بودم نشستم.
باد موهامو به این طرف و اونطرف میبرد.
باهمون چشمای نیمه بازم به آسمون خیره شدم،سیاه سیاه،اونقدری که دل سیاهم از نگاه با آسمون سیاه تر شد.
تو فکرم برگشتم به عقب،به روزایی که من یه پسر ۱۹-۱۸ساله بودم.
عاشق درس،اونقدری عاشق درس خوندن بودم که برعکس بقیه دلم میخواست زودتر کنکور بدم.
از پدر و مادرم تا همسایه ده متر اونور تر خونمون همه و همه ازم راضی بودن، به قول معروف آسه میرفتم و آسه میومدم.
یه خونواده معمولی داشتم،پدرم کارخونه دار و مادرم معلم بود.
ولی به قول خودش به اجبار پدرش این شغل رو انتخاب کرده بود و آخر سر هم دووم نیاورد.
استعفا داد.............
🍁نویسنده :حلما 🍁
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ | با کسی ازدواج کن که آرامش بهت بده!💞
👌شاخصهای مهم و کلیدی برای انتخاب همسر💞
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #ثواب_آشتی_دادن_زن_و_شوهر
✍️ پیامبـــر اکـــرم (ص):
🔸من مَشی فی اِصلاحٍ بَینَ اِمرَأَةٍ وَ زَوجِها اَعطاهُ اللهُ تعالی أَجرَ اَلفِ شَهیدٍ قُتِلوا فی سبیلِ الله حَقّاً.
💠 هر کس برای سازش دادن میان زن و شوهر قدم بردارد، خداوند متعال ثواب هزار شهیدی که به حقیقت در راه خدا به شهادت رسیدهاند به وی عطا خواهد فرمود.
📚ثوابالاعمال، ص ٦٧١
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایا
سپاس برای تمام غروبها
و شبهای زیبایی که دیدم
برای شکیبایی و صبری که
اجازه داد لحظههای بزرگ
اندوه را تحمل کنم
زندگی با وجود همه غمها
بازهم زیباست
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܠܢ̣ܟܿـــࡅ߭ܥツ
💗❄️سه شنبه تون عالی و بینظیر
❄️☃️امیدوارم خداوند
🌷❄️برای امروزتون سبد سبد
💗❄️ اتفاقات خوب
❄️☃️و خوش رقم بزنه و حال
🌷❄️دلتون مثل
💗☃️گل تازه و باطراوت باشه
🌷❄️روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت2
تک فرزندخونواده ی رادمنش،سال آخر دبیرستان بودم.
یه روز همینطور که داشتم از محوطه خارج میشدم،یه نفر داشت اسم من رو صدا میزد،عکس العملی نشون ندادم و به راهم ادامه دادم.
دستی به کمرم خورد،سرمو که برگردوندم،یه پسر با یه قد متوسط،هیلکی تپل،با صورتی گرد و موهای مشکی که سیاهی چشماش کاملا مشخص بود.
در حالی که داشت به من لبخند میزد دستشو جلو صورتم تکون میداد
--حالت خوبه؟
--بله ممنونم یه لحظه حواسم پرت شد،نشناختمتون شما؟
--خب من اسمم ساسانه،ساسان وصال،سال دومیم و تازه اومدم اینجا،تو این چند روزیم که اومدم هیچ دوستی نتونستم پیدا کنم،تا اینکه یه روز شمارو دیدم و پیش خودم گفتم که شاید بتونم با شما رفیق بشم.
دستشو به طرفم دراز کرد
--قبول؟
نمیدونم چرا یه حس بد داشتم،یه حسی که جلودار دستم میشد،ولی منم باهاش دست دادم
--منم حامدم.
حامدرادمنش.از آشناییت خوشوقتم.
--منم همینطور آقا حامد.
--خب دیگه من باید برم ،بقیه صحبتا بمونه واسه فردا.....!
اون روز همش تو فکر بودم،یه حسی ته دلم گواه بد میداد،انگار که یه علامت خطر بود،امامن ازش بی خبر بودم....!
روزها می گذشت و من و ساسان بیشتر باهم رفیق شده بودیم.
پسر بدی نبود، میشد بهش اعتماد کرد،شاید بخاطر اینکه من برادری نداشتم،حکم یه برادر کوچیک تر رو واسم داشت....
یه روز که داشتیم با هم حرف میزدیم ،ازم درخواست کرد که باهاش به مهمونی برم. اولش قبول نکردم،چون نمیدونستم که قراره کجا بره و با کی بره(هه اون موقع این چیزاواسم مهم بود)
ولی بعد بااصرارای ساسان قبول کردم برم.
اون روز بعد اینکه از مدرسه اومدم ،بهم پیام داد که ساعت ۶ عصر آماده باشم خودش میاد دنبالم.
نزدیکای ۶ بود که یه تیپ شیک و مردونه زدم و به مامان گفتم میخوام برم مهمونی،اونم قبول کرد.
تو راه ساسان انقدر منو خندونده بود که حال حرف زدن نداشتم.
بعد یه ساعت که تو راه بودیم جلوی یه ساختمون تقریبا بلند،توقف کرد و ازم خواست پیاده شم.
باهم به طرف ساختمون راه افتادیم.
ساسان جلو میرفت و منم به دنبالش.
با آسانسور به طبقه ای که ساسان گفت رفتیم و روبه روی در یه واحد ایستادیم،ساسان در زد و یه پسر قد بلند درو باز کرد.
وقتی وارد شدیم چندتا پسر دیگه هم توی خونه بودنو روی مبلا لم داده بودن،تا ساسانو دیدن همشون ایستادن و باهاش خوش و بش کرد،با چشماشون به من اشاره میکردن که ساسان منو بهشون معرفی کرد.
همون پسری که در رو باز کرده و حالا فهمیده بودم اسمش کامرانه،تعارف کرد بشینیم و بعد برامون کیک و بستنی آورد،خودشم نشست و همگی مشغول صحبت بودن که تلفن کامران زنگ خورد،رو صفحه رو نگاه کردو با یه چشمک
--به به جوجه رنگیا از راه رسیدن.
اولش نفهمیدم منظورش کیه ولی بعد که گوشیشو گذاشت رو بلندگو صدای نازک یه دختر بود.
همون موقع حس کردم که قراره یه اتفاقی بیفته،ولی به روی خودم نیاوردم.
چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان زده شد و بعد ازچند ثانیه کامران همراه با چهار تا دختر به جمعمون اضافه شدن،هضم اون اتفاق واسم سخت بود واسه خاطر همین،با یه اخم و به حالت سوالی به ساسان نگاه کردم،اونم شونه بالا انداخت وبلند شد رفت به تک تک دخترا سلام کرد.
همشون به من اشاره میکردن که ساسان منو به اونا معرفی کرد،یکی یکی سلام کردن و منم خیلی جدی جوابشون رو دادم.
یکی شون با خنده گفت
--مثل اینکه آقا حامد هنوز خودمونی نیستن، بعدش یه خنده بلندی کرد.
اما من سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم.
بعد از پذیرایی از دخترا کامران روبه دخترا گفت
--خب بچه ها چرا نشستید؟
پاشید آماده شید دیگه!
کم کم داشتم به ماجرا پی میبردم و اول خودمو و بعد هم ساسانو به خاطر اونجا رفتنم لعن و نفرین میکردم ...............
از اون شب من عوض شدم،عوض که نه بهتره بگم عوضی شدم،نمیدونم اون شب چه نیروی کثیفی منو با اونا همراه کرد،ولی هر چی که بود،زورش زیاد بود و من رو از یه جایی به جای دیگه برد....
اولش یکم به قول ساسان بد قلقی میکردم ولی بعدش دیگه راه افتادم.
هر هفته مهمونی و سیگار کشیدنای به قول خودم تفریحی برام جای درس خوندن رو پر کرده بود....
به هر جون کندنی بود،کنکور دادم و توی دانشگاه مهندسی برق مشغول شدم.
ولی یه چیزی اینجا میلنگید،اونم من بودم.
دیگه از درس خوندن لذت نمیبردم،فقط واسه رفع فراغت درس میخوندم،نمراتم بد نبود،ولی اونی که من میخواستم نبود.
نمره ای که با جون و دل به دست میاوردم نبود،کلا هیچی مثل قبل نبود!............!
🍁نویسنده : حلما خانم 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸