♥️ در مواقعی که باهم مشکلی ندارید، برای همدیگر جملات عاشقانه بنویسید. آنها را نگهداری کنید برای روزهایی که از هم دلخورید؛ به درد خواهند خورد...!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
☺️بی خیال نداشته هایت
بیخیال غصه هایت
بی خیال هر چه که تو را ناآرام میکند.
☺️به من بگو ببینم امروز نفس میکشی؟
پس خوش به حالت!
عمیق نفس بکش
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
خیلی از مشکلات خانوادهها به خاطر جدل ایجاد میشه
جدل نه تنها ایمان رو از بین میبره بلکه زندگی رو پوچ و بی روح میکنه
باکمی گذشت وسکوت زندگی رو شیرین کنیم
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💙
مردها دوبار تربیت میشوند؛ یکبار توسط والدینشان، بطوری که بتوانند فرزند خوبی باشند و بار دوم توسط همسرشان بهنحوی که شوهر خوبی برای همسرشان باشند،
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #هر_دو_بخوانید!
💠 زمان برای مردها به سرعت میرود ولی برای زنها خیلی کند جلو میرود. دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری میرود بیرون پنج شش ساعت بعد برمیگردد،برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!!
💠 کلمهی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار میگیرد:
🔸مثال:
مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل)
مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل)
مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل)
💠 توصیف کلمهی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است.
🔸مثال:
چرا گله میکنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز)
💠 این تفاوت بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود.
پس تفاوتهای یکدیگر را بشناسیم!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#سیاستهای_زنانه
💙 در گفتگوهایتان شوهر خود را حلال مشکلات بدانید!!!
💙 مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند؛
💜 و تاکید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است
💜 با این کار مردانگی اورا تثبیت می کنید و خواهید دید که همیشه برای براورده کردن خواسته های شما مشتاق می شود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 23
--دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده.
تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه!
مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم!
باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود.
--میشه منو ببرین پیشش؟
--بله! حتما بفرمایید از این طرف.....
چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد.
سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.!
پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش.
آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم.
--آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن.
--بله چشم.
لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم.
آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد!
بدنم آتیش گرفته بود.
سرمو پایین انداختم.
هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم.
همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته!
نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد.
--آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که.........
با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد.
سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد.
دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه....
با هیجان روبه من
--تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده.
با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟
باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت.
تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم.....
وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم.
بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه.
همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟
--راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم!
--حال دوستت هنوز خوب نشد؟
--چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه.
--خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار.
--چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟
--اره، گوشی...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم.
--الو حامد جان..؟
--سلام بابا خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟
--نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت.
راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه.
--نه تو اتاقم بگو.
-- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟
با جدیت جواب داد
--اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟
--نه دیشب...........................
همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود.
و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد.
--خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه.
--باشه باباجون مارو بی خبر نزار.
--چشم.
بلند شدم اول رفتم پیش آرمان!
تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم.
انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده.
ساعت ۵ صبح بود.
--سلام وقتتون بخیر.
--میتونم بپرسم حال اون خانمی که
--بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد..
کلافه حرفشو قطع کردم
-- بله. میشه بگین کجان؟
--بله از این طرف لطفاً....
تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت.
دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد.
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت
--بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید.
با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم.
حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم.
ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم.
وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #با_هم_ببینیم
🖋 چرا تمایل به سازگاری و حل مشکل در بین همسران کم شده است؟
🎥 پاسخ را در کلیپ بالا مشاهده کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت24
دستمو به طرفش دراز کردم
--سلام آقای دکتر.
دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد.
--راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟
--فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه.
--بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟
--بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید.
--بله.ممنون.
--خواهش میکنم روز بخیر.....
از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده.
--نسبتتون باهاشون چیه؟
--چطور؟
--خب واسه امضاء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه.
با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه.
--پدرش هستم.پدر آرمان.
--جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟
محترمانه پرسیدم
--الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟
--نه فقط کنجکاو شدم.
بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید.
بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم.
با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله.
از تصورش خندم گرفته بود.
رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت.
--به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم.
خوب خوابیدیا!
خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم.
--عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب.
با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد.
--جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟
--اره ولی خیلی باید مراقب باشی.
لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم.
با یه دستم داروها رو برداستم.
--ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان.
--خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت....
آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه.
ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم.
--خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟
--بستنی.
--چشششم.
از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم.
تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون.
--میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت.
سرشو پایین انداخت و بغض کرد.
با بغض ادامه داد
--آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه.
--مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟
--چرا ولی...
--ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی.
با هزار دوز و کلک راضیش کردم.
بامامانم تماس گرفتم.
--الو حامد چیزی شده مامان؟
--نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز.
با این حرفم خندش گرفت
--باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم.
گوشیو قطع کردم.
آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد
--اسم مامانت مهتابه داداش؟
--اره اسم مامان تو چیه؟
--اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی.
به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم...
ماشینو بردم داخل حیاط.
--وااای حامد چقدر خونتون قشنگه.
--چشمات قشنگه.
از ماشین پیاده شدم.
چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود.
آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم.
با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد.
--سلام مهتاب خانوم.
من داداش کوچیک حامدم.
--سلام عزیزم.چه پسر قشنگی!
صدامو صاف کردم
--یه موقع نگی پسرمم هستاااا.
با اخمی که مامانم کرد خندیدم
--شوخی کردم مامان خانم.
با دستش کمرمو هول داد
--بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی.
آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم.
با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت.
--آفررررین آقا آرمان.
همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم.
آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه.
--چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟
--آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس.
میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری.
معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد.
با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم.
--نوکر داداش کوچیکه هم هستیم...
روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم.
مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت.
بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد.
تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸?
May 11
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت...
#شعر_خوانی
#فاضل_نظری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هیچ گلی به فکر رقابت با گلهای دیگر نیست، فقط شکفته میشود
در مسیر پیمودن راه بر دیگران تمرکز نکنید،به خود بیندیشید
اعتماد به نفس یک خودباوری است که دریای طوفانی ذهن را آرام می کند
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📝 #یادمون_باشه
رمز از دست ندادن نعمت،
فهمِ "لا حول و لا قوه الا بالله "هست!
این رمز رو در زیارتنامهها یادمون دادن 👇؛
و لا تَسلُب مِنّی، ما أَنا فیه، (خدایا نعمتمو ازم نگیر)
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
(چون تو همه کارهای، برای نعمتهای من )
اینجاست که آدم میفهمه ؛
تنها رمز موندگاری نعمتها، اینه که مداااااام حواست به "صاحب نعمت" باشه!
💥نه انتسابِ نعمت به خودت!
اینکه باور کنی، #تو
هیـــــــــــــچ اثری نداری!
و هرچی داری ؛ دارن از مرکز قوت دیگهای، بهت میدن،
و میتونن در چشم برهم زدنی، ازت بگیرن!
گُندِگی نکن !
گُندِگی، نعمت رو کور میکنه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹هر دو بدانیم
✅"چه زمانى ازدواج، به کابوس تبدیل میشود؟!!!"
👈 وقتی که مرد یا زن به همسرش میگوید؛ "تو حال من را خراب میکنی...!"
👈 این نگاه که ازدواج قرار است حال شما را خوب کند؛ خیلی کودکانه است. اصولا هر چیزی که این قدرت را داشته باشد که حال شما را خیلی خوب کند؛ این استعداد را دارد که حال شما را خیلی خراب هم کند...
👈 ازدواج تصمیمی است که خیلی از امنیتهای دوران مجردی را از آدم میگیرد تا او را رشد دهد و به دلیل همین عدم آمادگی روانی است که خیلیها هم سقوط میکنند.
👈 برای تشبیه میتوان از تفاوت دبیرستان و دانشگاه صحبت کرد؛ حتما که دوران دبیرستان از دانشگاه آسان است اما میرویم به دانشگاه که چهار تا سختی بکشیم ولی رشد کنید...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️فقط زن و شوهر نباشید، یک تیم باشید. اینکه همیشه به همسرتان یادآوری کنید پشت او هستید و از هیچ کمکی برای به کمال رسیدن او دریغ نمیکنید، عالیترین راه برای تقویت رابطه شماست.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸سیاستهای همسرداری
♥️ جلویِ بقیه، حتی با گوشه و کنایه، به راز و عیب همسرتون اشاره نکنید. افشای راز، صمیمیت و اعتماد میانِ زوجها و استحکام خانواده رو نابود میکنه...!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
رزق...
همیشه پول نیست
آدمای اطرافمون هم
رزق و روزی هستن
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت25
با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود.
دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم.
مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم.
به آرمان نگاه کرد و لبخند زد.
--من به دوستت غذا میدم.
بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد.
جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت.
دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم.
نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه.
حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین.
غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد.
--ممنون مهتاب خانم.
خیلی خوشمزه بود.
مامان بهش لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل.
تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش.
--خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟
با ذوق کارتون رو انتخاب کرد.
منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه.
از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود.
روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم.
با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم.
--میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله.
سر فرصت واستون تعریف میکنم.
راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم.
اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه.
الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون.
فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده.
میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی.
--باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟
--گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم.
--باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش.
به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود.
گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم.
--سلام آقای دکتر.
--سلام بفرمایید؟
--راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین.
--آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟
--نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟
--نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین.
روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید.
--بله چشم. ممنونم ازتون.
--خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟
--خیر. بازم ممنون.خداحافظ....
بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد.
--خب حامد جان چی گفت؟
--هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم.
--باشه من اینکارو میکنم.
راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که.
--اهان راستی خوب شد گفتی.
رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم.
--آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام.
اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟
--باشه ولی من خجالت میکشم.
--عه این حرفا چیه؟
با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم.
سرشو بالا گرفت
--فقط زود برگرد.
--چشم......
ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم.
سر کوچه، ساسان وایساده بود.
ماشینو نگه داشتم و بوق زدم.
انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد.
--به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟
--سلام حامد راه بیفت میگم بهت....
--خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟
--هیچی بابا اومدم بریم بیرون.
ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم.
منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟!
--درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه.
--واسه چی؟ چی شده مگه؟
یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم.....
--خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر.
جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم.
--راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟
درمونده نگاهش کردم.
--نمیدونم.
-- میریم از فروشنده میپرسیم.
خودش جلو رفت و منم پشت سرش...
--سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم.
--بله حتما بفرمایید از این طرف.
با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم.
بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود.
به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد.
بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم.
همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود.
ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸