🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 30
از آشپزخونه اومدم بیرون.
--خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته.
الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون.
--نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم.
رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود....
از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم.
نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد.
--بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد.
کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد.
کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--قول میدم مواظبش باشم.
شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته.
--نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم.
--مراقب خودتون باشید.
--چشم پسرم برو خدا به همرات.
از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم.
کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم.
اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد.
زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.
چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد.
ناامید کنار خیابون نشستم.
چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم.
--آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره.
--من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد.
خنده آرومی کرد و ادامه داد
--راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم.
ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی.
البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون!
--نه الان اسنپ میگیرم.
--والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی.
پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری.
--نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم.
توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم.
نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟
درمونده سرمو پایین انداختم.
--هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟
از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم.........
--شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه.
--ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه.
به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد.
--بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش.
وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد!
یه حس آشنا و غریب!
کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد.
--راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم.
زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه.
امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش.
با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت.
تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد.
یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود.
روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود
" اگر شهید نشویم، میمیریم."
جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند!
نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند.
به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم.
از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم.
همون چشما! همون مو! همون ریش و......
وااای خدای من! انگار خودم بود.
کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد....
--سلام رفیق!
--سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس.
خندید و دستشو زد روی شونم
--خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی!
--من کجا شمارو دیدم؟
لبخند زو
--همونجایی که چند وقتیه میری!
راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها!
--یعنی شما!....
--آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا!
همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد....
--نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی!
--اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...!
چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود.
یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد.
--چیشده پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی!
اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم.
--ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم.
--نه مادرجون من بیدار بودم.
چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز.
--چشم. الان پا میشم.
با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود.
کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
به "درد" هم اگر خوردیـم
قشنگ است...
به شانه بار هم "بُردیم"
قشنگ است...
در این دنیا ڪه پایانش به
"مرگ" است،
براے هم اگر "مُردیـم"
قشنگ است....
روزتان به نیکی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#سیاستهای_همسرداری
💕به همسرتان در رفتار با والدینش آزادی عمل بدهید.
🔰علاوه بر تعهدی که زوجین در برابر یکدیگر دارند، با رفتن به زیر یک سقف نیز باید بپذیرند که هر کدامشان در برابر خانواده و پدر و مادرش هم تعهدی دارد.
🔰پس اگر همسر شما نسبت به شما برخوردی شایسته دارد، اجازه بدهید آزادانه آنچه را دوست دارد برای والدیناش انجام بدهد. در واقع هرچقدر به همسرمان آزادی عمل بیشتری بدهیم، خودمان هم آزادی عمل بیشتری خواهیم داشت.
⬅️از تنگنظری و خودخواهیهایی که دامنگیر خود شما هم میشود بپرهیزید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✅بگومگو نشانه یک رابطه سالم است✅
محققان اعتقاد دارند که یک رابطه سالم ۷ نشانه دارد که یکی از آنها دعواست.
اگر زوجها هیچ موقع با یکدیگر دعوا نکنند، در واقع چیزی میان آنها اشتباه است.
ثابت شده این زوجها اهمیتی به یکدیگر نمیدهند و در واقع همدیگر را رها کرده اند.
دعوا باعث میشود که افراد از آنچه برایشان اهمیت دارد یا عصبانی شان میکند بیشتر حرف بزنند.
البته دعوا باید با احترام و آرامش به همراه باشد تا نتیجهای مثبت دهد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣ افزایش مهر و #محبت همسران❣
✳️هر کس «بسم الله الرحمن الرحیم» را ۷۸۶ مرتبه بر ظرف آبی بخواند و بدمد تا بیاشامد به شخص مقابل محبت شدیدی به او پیدا خواهد کرد.
✳️هرگاه زن یا شوهری از همدیگر #راضی نیستند این آیه 👇را بر شیرینی بخواند و فوت کند و به همسرش بخوراند انشاءالله با او مهربان خواهد شد.
💥و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله والذین امنوا اشد حبالله و لو یری الذین ظلموا اذ یرون العذاب ان القوة لله جمیعا و ان الله شدید العذاب💥
( آیه ۱۶۵ بقره)
✳️ برای تسخیر قلب و رفع کدورت بین دو نفر این عمل انجام شود:👇
🔸ابتدا دو رکعت نماز به نیت رفع کدورت بخواند، در هر رکعت بعد از حمد، ۷ مرتبه این آیه را بخواند:
💥عسی الله ان یجعل بینکم و بین الذین عادیتم منهم مودة و الله قدیر و الله غفور الرحیم💥
( ممتحنه آیه ۷)
🔸سپس بعد از نماز ۷۷ مرتبه بگوید
💥اللهم لین قلب ( اسم شخص و پدرش) لی کما لینت الحدید لداود و سخر لی قلبه کما سخرت لسلیمان جنوده من الجن و الانس والطیر فهم یوزعون.💥
👈🏻آن شخص چنان مسخر گردد که تصور آن ممکن نیست.
✅( البته می توانید دعای آخر را به اینصورت خلاصه کنید: اللهم لین قلب - اسم شخص و پدرش- لی کما لینت الحدید لداود).
✳️ برای #تسخیر قلب ، صبح هنگام طلوع آفتاب ۱۱ مرتبه آیةالکرسی را بخوان و بین دو عین «یشفع» و «عنده» آن شخص را قصد نما ، یک هفته تمام نشده مسخر تو گردد.
✳️ برای ایجاد #محبت در دل مقابل در روز جمعه ۱۰۰۰ مرتبه ذکر « الودود» را بر انار شیرین بخواند و به مطلوب بدهد تا بخورد، دوستی او بینهایت گردد به گونه ای که تا روز قیامت از او جدا نشود.
✳️ برای #آشتی دادن، آیه ۱۱۵ انعام (و تمت کلمۀ ربک ... العلیم) را سه مرتبه بخوان و بر روی کسی که قهر کرده فوت کن طوری که متوجه نشود، آشتی خواهد کرد و عذر خواهد طلبید.
✳️ حرف(ث) را که تلفظ آن « ثاء» است روزی ۵۰۰ مرتبه بگویید که برای جلب محبت بسیار مجرب است.
📚گنجینه اسرار غیب، محمدرضاصادقی سوادکوهی، صحفه ۷۸ تا ۷۹
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
.
🌿⃟📗 خــوشبختی یعنی...
واقف بودن به اینکه
❀ هر چه داریم ازرحمت خداست
❀ و هر چه نداریم ازحکمت خدا…
.
🌿⃟📗 احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی
❀ رسیدن به خواسته ها نیست
❀ "بلکه لذت بـردن ازداشته هاست"
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت31
تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود.
انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....!
چند تا مشت آب یه صورتم زدم!
از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت.
وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم.
سربه زیر وارد هال شدم.
--سلام حاج خانم! قبول باشه.
--سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم.
تشکر کردم و رفتم توی اتاق.
اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد.
نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده....
با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم.
به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......!
نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد.
با آخ گفتنم متوجه من شد.
--عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو.......
با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش
--ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟
یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم.
--چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم.
--سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.
--نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم.
--نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو.
نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد.
--جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟
نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد.
--عطره پسرم. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم.
سرمو پایین انداختم.
--اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد.
--واقعا نمیخواستم بیدارت کنم.
--نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین.
از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم.
و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد.
چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......!
سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد.
--چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟
--چشم الان میخورم.
اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم.
--خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود.
یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد.
یادته نرههه هااا.
از فکر و خیال دراومدم.
--راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟
--ساعت ۴ بعد از ظهر. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم.
--پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال.
--نه مادر زحمتت میشه.
--نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم.
--باشه مادر برو خدا به همراهت.....!
به خیابون پر از ماشیننگاه کردم و با خودم گفتم
انگار فقط دیشب راه بندون بوده!
تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم.
ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه.
توی راه شماره خونه رو گرفتم.
--الو بفرمایید؟
آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم.
--سلام بچه جون. مامانت هست؟
--مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست.
--خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم.
--چند لحظه گوشی دستتون......!
صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود.
--الو؟ الو؟ بفرمایید!
--سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟
--سلام. بله اتفاقی افتاده؟
--نه فقط دیروز تصادف کرده. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید.
--چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟
--حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید.
گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم.
ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم.
دوباره صدای آرمان بود
--کیه؟
--بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در.
--چشم......
مامانم پشت در ایستاده بود.
--سلام آقای محترم بفرمایید.
--سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟
--ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه.
--حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم.
صدای من همراه شد با باز کردن در
گلارو گرفتم جلوی مامانم.
--تقدیم به بهترین مامان دنیا.
با حالت ناباوری!
--حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟
--آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟
--هان....هان....اهااان بیا برو تو!
کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سه صفتی که برای مردان عیبه اما برای زنان لازم و ضروری هست❗️
حجتالاسلام فرازی نیا 🎥
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#نکته_های_اورژانسی✔️
✔️ قبل از ازدواج به خانواده همسر دقت کنید، فرزندان عصاره ی تربیتی خانواده هستند و اختلاف فرهنگی حتما روی آنها تاثیر خواهد داشت
👈 اختلاف فرهنگی رو با اختلاف طبقاتی اشتباه نگیرید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 "دیدی گفتــم" ممـــنوع!
💠 وقتی همسرتان اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: دیدی گفتم؟ اگر از اشتباه كردن در حضور شما هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما دورتر می شود و به مرور، احساس آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود.
💠 این هراس، زمینهی از بین رفتن اقتدار و اعتماد بهنفس همسر، مخفیکاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی او با شما شده و به مرور باعث اختلاف و ســرد شدن رابطهتان خواهـــد شـــد.
💠 تغافل و یا توجیه خطای همسر در نزد دیگران، هم زمینهی اصلاح همسرتان را فراهم میکند و هم شما را در نزد او محبوب میسازد.
💠 درخطاهای بزرگ و ریشهدار که از همسرتان سر میزند اگر استمرار پیدا کرد حتماً با مشاور در میان بگذارید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
آمدن هر صبح،
پیام خداوند برای آغاز
یک فرصت تازه است...
برخیز و در این فرصت تازه
زندگی را زندگی کن
و از یک روز دوست داشتنی
لذت ببر! بخند و شاکر باش...
صبحتون بخیر و سرشار از آرامش
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
💕✨سه شنبه تون زیبا و بی نظیر
❄️✨یک روز پراز آرامش
⛄️✨یک دل آرام و بی غصه
💕✨یک زندگی آروم
❄️✨و عاشقانه
⛄️✨و یک دعای خیر از
💕✨ته دل!
❄️✨نصیب لحظه هاتون
⛄️✨روزتون عالی
💕✨و سرشار از خیر و برکت
☸️ شش مهارتِ مدیریت تعارضات در زندگی مشترک:
1️⃣ تمرین خود-آرام بخشی:
هنگامی که تعارض شدیدی در حال وقوع است، یک مهلتی بدهید. بروید قدم بزنید، دوش بگیرید، کتاب بخوانید، هرکاری می خواهید بکنید تا چند نفس عمیق بگیرید، آرام شوید، و با چارچوب ذهنی بهتر بازگردید.
2️⃣ شروع آرامِ گفتگو:
دقت کنید که، مکالمات معمولاً به نقطه ای منتهی می شوند که از آن شروع شده اند، در نتیجه با لحنی آرام بحث را آغاز کنید. انتقاد و سرزنش نکنید.
از جملات "من" استفاده کنید. واقعه را توصیف کنید و مؤدبانه صحبت کنید.
3️⃣ تعمیرِ رابطه و تشنج زدایی از تعارض:
از عباراتی نظیر "بزار دوباره تلاش کنم"، "متأسفم" برای کمک به تشنج زدایی از تعارض و تعمیر رابطه استفاده کنید.
4️⃣ گوش دادن به احساسات و آرزوهای اساسیِ شریک زندگی تان:
شما بایستی از دو جهت روی این مقوله کار کنید. از یک طرف به گفتگوهایتان وضوح بیشتری بدهید و احساسات و خواسته هایتان را شفاف و دقيق بیان کنید. از طرف دیگر، شنوندۀ بهتری باشید و سعی کنید خواسته های اساسی شریک عاطفی تان را کشف کنید.
5️⃣ نسبت به شریک عاطفی تان نفوذپذیر باشید:
نظرات و ایده های شریک عاطفی تان را مهم تلقی کنید و به آنها احترام بگذارید.
6️⃣ مذاکره و مصالحه:
مصالحه یک هنر است.
در مصالحه هر دو طرف بایستی احساسِ احترام، درک و حمایت بکنند. هر طرف چیزی به دست می آورد و چیزی از دست می دهد، در نتیجه هر دو برنده اند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت32
نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد.
همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد.
همونجور که دستشو گرفته بود
--آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم!
--بله گفتین.
با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم.
--مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟
بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم!
به حالت قهرسرشو برگردوند
--مگه من چیزی به تو گفتم؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم.
--آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!!
رفتم و گلارو برداشتم.
--ببخشید دیگه!
گلارو گرفت و رفت.
نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد.
دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود.
--خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا!
هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد.
سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب
--چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟
--آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟
اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟
اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟
با دستام اشکاشو پاک کردم.
--ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد.
بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟
--آره خوبه! ممنون داداش.
با خنده زدم پس کلش
--این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا!
با حالت تاسف سر تکون دادم.
--وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!.....
بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.
خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد.
صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد.
--حامد! بیا نهار.
--چشم مامان اومدم.
سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم.
--حامد، چرا نمیخوری مامان؟
--چرا مامان خوردم. راستش زیاد اشتها ندارم.
تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم.
صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد.
خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود.
صدای اذان بلند شد.
رفتم توی اتاقم و نماز خوندم.
بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم.
سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
--وا حامد، کجا دوباره؟
--مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم.
نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد.
--راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا.
--باشه مامان. برو به سلامت......
از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم.
ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم.......
--کیه؟ کیه؟
--منم حاج خانم.
--آهان تویی پسرم. اومدم.
در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم.
--سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش.....
--سلام پسرم. بیاتو......
لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم.
--خب مادر من آمادم.
--باشه پس من دم در منتظرتونم.
در خونه رو بست و سوار شد.
--الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت.
--وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی!
--چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟
--نه! نه! میشه نگم بهتون؟
--باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره.
روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم.
--بفرمایید همینجاس.
--وا اینجا واسه چی؟
--میگم بهتون شما بفرمایید......
با دستم به قبر اشاره کردم.
--همینجاس.
نشستم کنار قبر.
سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم.
--پسرم!
--بله حاج خانم.
--نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار....
انگار حامدمو دیدم!
با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم.
--راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........!
همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم.
انگار باور نمیکرد!
--چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟
به قبر اشاره کرد
--ای....ای... اینجا خوابیده؟
با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
--لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه!
نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت.
--نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟
من خیلیم خوشحالم!
۳۵ ساااال انتظار کشیدم!
۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد!
چجوری میتونم ناراحت باشم؟
حامد من اینجااااست!
اینجا خوابیده!
خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11