🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت99
دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری.
هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود.
افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت.
رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم.
با تردید به افسر گفتم
--سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید.
--چشم.....
نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
--شهرزاد؟
بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه.
--سلام آقا حامد.
--سلام.راحت باش خواهش میکنم.
برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد.
نگران گفتم
--خوبی؟
با بغض گفت
--راستش نفهمیدم چی شد.
صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد.
از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم.
--منظورت آقای ولایتیه؟
خجالت زده گفت
--بله ببخشید آقای ولایتی.
--خب چی بهت گفت؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد.
--آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟
--بله.
--پس یعنی.....
گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه.
با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم.
لبخند زدم و به شوخی گفتم
--زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم!
گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید.
با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم.
--خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی!
بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم.
--من دیگه برم. استراحت کن.
خواستم در رو باز کنم که صدام زد.
--آقا حامد.
به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم.
--بله؟
خجالت زده گفت
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد.
سعی کردم صدام نلرزه.
--منم خوشحالم....
یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
با دیدن یاسر رفتم پیش.
--چیشده بود؟
--بریم بهت میگم.
با جدیت گفتم
--ممنون سرکار......
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز.
--حامد؟! حامد؟!
سرمو بلند کردم و کلافه گفتم
--بَــــلــــه!
--خـــب چیشد؟
--انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده.
--حامد.
--هوم؟
--احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟
--چـــی؟
--آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی.
تلخند زدم
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟
--خب حالا صداتو بیار پایین.
کلا انگار تو استینایی هستیا.
ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه!
از تشبیهش خندم گرفت.
--چیه میخندی؟
--حرفت خنده دار بود.
بی توجه به حرفم با جدیت گفت
--حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست!
پس عین یه مرد برو بهش بگو.
کنجکاو پرسیدم
--چی بگم؟
--برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه!
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
--اگه قبول نکرد؟
--اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم.
با جدیت گفت
--ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون.
اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها!
پس الان بگی خیلی بهتره.
موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون.
صداشو شنیدم که میگفت
--سلام نگارخانمم.....
تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد....
May 11
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌹هر دو بدانیم
👈 زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام میکند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ میدهد. معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی میدهد!
1⃣ مقایسه بیرونی
👈 که بیان کردن و عیان نمودن کاستیهای همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است.
2⃣ مقایسه درونی
👈 یعنی دائماً همسر را در بوتهی ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمهی انواع نواقص و کاستیها قرار دادن.
❎ هر کدام از این شیوههای مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #ببینید
⭐️ اگر می خواهید زندگیتان...
💥 کیفیت روابط در همسران بستگی به میزان مهارت های طرفین دارد.
📽 تله های برهم زننده ی آرامش را در کلیپ بالا مشاهده کنید👆👆
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
▪️اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
▪️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
▪️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
⚫️ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و عافیت
⚫️ رهبر معظم انقلاب امام خامنهای:
حضرت امام هادی و امامان دیگر علیهم السلام، همه در این خط حرکت کردهاند که حاکمیت خدا را، حاکمیت قانون الهی را بر جامعهها حکومت بدهند.
تلاشها شده است، جهادها شده است، زجرها کشیده شده است. زندانها و تبعیدها و شهادتهای پرثمر و پربار در این راه تحمل شده است.
⚫️ «متوکل» منزلشان را طوری انتخاب کرده بود که همواره تحت نظر باشند. او به طور مرتب دستور تفتیش منزل ایشان را صادر میکرد و تمام دیدارها و رفت و آمدها توسط نیروهای حکومتی کنترل میشد.
▪️⚫️▪️شهادت مظلومانه دهمین امام شیعیان حضرت امام علی ابن محمد النقی الهادی علیه السلام را به پیشگاه مقدس حضرت صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان و محبین آن حضرت تعزیت و تسلیت عرض مینماییم.
◾️ حبیبالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت100
نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده.
به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد.
با بغض گفت
--الان چی میشه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--نمیدونم.
--میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن....
گریش گرفت و نتونست ادامه بده.
سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم.
با صدای آرومی گفتم
--تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟
بی توجه به حرفم گریه میکرد.
از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم.
--دنبالم بیا.
تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید.
رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت.
شهرزاد به تبعیت از من نشست.
گریش تموم شده بود.
سعی در آروم کردن خودم داشتم.
--ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود.
نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم!
لحنمو آروم تر کردم
--شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن!
با صدای گرفته ای گفت
--شما جای من نیستید که بفهمید!
اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه...
دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد.
--باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن!
عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت
--میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن!
اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم.
از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم.
نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم.
رُک گفتم
--میخوای بدون چرا آره؟
سمج گفت
--آره.
دستمو گذاشتم رو قلبم
--چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه!
با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود
با صدای بمی گفتم
--پس دیگه گریه نکن! باشه؟!
از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم.
حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم.....
#مهم
🛑 به اون در تامین هزینه ها کمک کنید
اگه میبینید که شوهرتون علی رغم تلاش کافی کار مناسبی پیدا نمیکنه، بدون انتقال حس منفی، بخشی از هزینههای زندگی رو تامین کنید. اما باید دقت داشته باشید که وظایفش رو به عهده نگیرید.
🛑 بیکاریش رو همه جا جار نزنید
سعی کنید برای حفظ شأن و شخصیت همسرتون، تا میتونید بیکاریش رو پنهون نگه دارید. در صورتی که گذران زندگی اتفاق میافته، از کسی درخواست کمک مالی نکنید.
🛑 هم سر باشید
همسر یعنی شریک زندگی، یعنی حامی و همقدم. کسی که باید در تمام شرایط سخت و آسان زندگی کنار همسرش باشه و ازش حمایت کنه. بسیار زیباست که در زندگی، روزهای سخت رو تجربه کرده و با حــمایت از همسر در کنار هم با موفقیت ازشون عبور کنید.
🛑 بهش در یافتن شغل کمک کنید
این کار رو در نهایت احترام، با احساس خوب و با عشق براش انجام بدین. رفتارتون به گونه ای نباشه که شوهرتون احساس کنه ازش خسته شدید و میخواید از شرش خلاص شید. حمایتهای عاطفی و جنسیتون رو ازش دریغ نکنید.
🛑 فرزندان رو با شرایط آشنا کنید
اگه فرزندانتون به سنی رسیدن که کلام شما رو بفهمن، حتما درباره شرایط مالی و روحی پدرشون بهشون توضیح دهید و بخواید که توقعاتشون رو کمی محدود کنن. اونا رو طوری تربیت کنید که در آینده هم بتونن این شرایط رو برای خودشون تحمل کنن.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt