چای گاهی فقط یک بهانه است...
برای دقایقی در کنار هم بودن...
زندگیتون پر از گرمای عشق..
زندگی یعنی همین لحظه های با هم بودن
عصرتون بخیـــــــــر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت105 آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت --تولدت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت106
ساعت 10صبح بود.
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--موافقید بریم قهوه بخوریم؟
--مگه اینجا کافی شاپ هست؟
خندیدم.
--نه اما قهوه و چای هست.
--باشه بریم.....
رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم.
یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت.
همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد.
--راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم.
--یعنی چی؟
--خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود.
--بله خب.
--منم همینو میخواستم دیگه.
ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم.
چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت
--آقا حامد؟
--بله؟
--شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟
لبخند زدم.
--خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم.
--از طریق من؟
-- اونشبی که شما تصادف کردین.....
--آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو.........
چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟
خندیدم
--خب اجازه بدین تا بهتون بگم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--چشم.
--اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود.
--بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا.............
سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
مامان نگران گفت
--حامد جان مامان کجایی؟
--من بیرونم چیزی شده؟
--واای شهرزاد نیست!
خندیدم.
--نگران نباش مامان جان!
--میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!!
موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد
--مامانه.
موبایلو گرفت
--الو مامان؟
یه دفعه بغض کرد.
--وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
من.....
یه نگاه به من کرد
--من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون.
با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد
--عه چرا قطع شد؟
خندیدم
--نگران نباش مامان قهر کرده.
--عجب کاری کردم.
جدی گفتم
--مگه چیکار کردین؟
--خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم.
با ترس گفت
--یعنی چیـــی؟
لجوجانه گفتم
--حالا میبنید!
یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند.
منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
جلوی یه رستوران نگه داشتم.
--پیاده شید.
بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم.
چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی.
دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم.
--صبر کنید با هم بریم......
نشستیم سر میز دونفره.
گارسون مِنو رو آورد
خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم.
متفکر به منو خیره شدم.
--ناگت مرغ و سس خردل.
گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد.
با ولع شروع کردم به خوردن.
شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود.
دست از غذا خوردن کشیدم.
--شهرزاد خانم؟
سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد.
--چرا نمیخورید؟
نفس عمیق کشید
--چون سیرم.
--یه چیزی بپرسم؟
--بله؟
--الان شما قهرید با من؟
--نه.
--بخاطر امشب؟
--گفتم که نه.
خندیدم
--اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟
--نه!
از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن.......
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایـاﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ
ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه
متوجه بشیم
گره از کارمان گشودی
خـدایـا
هر لحظه و همیشه
کنارمان باش
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌺اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
🌸🍃🌸 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، والخیر العافیه والنصر، صبحتون بخیر و عافیت و تندرستی
🌺 از سخن و عمل بیهوده دوری کنید
«وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَاس أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ» (قصص/۵۵)
ﻭ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺳﺨﻦ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩای ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭی ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ:
«ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻣﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ، ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﺎﺩﺍﻧﺎﻥ نمیﺭﻭﻳﻢ.»
🔴 مؤمن باید از کلیه اعمال و سخنان لغو و بیهوده دوری کند.
بیهوده گویی نکند، نه بشنود و نه مشاهده کند و نه در مجالس آنها حاضر شود و نه با اهل آن تماس گیرد و معاشرت کند.
هر کس مسئول عمل خود است و جزای عمل خود را میگیرد
ما با جاهلان تماس نمیگیریم و در مجالس آنها حاضر نمیشویم و با آنها کاری نداریم.
ارتباط ما، تماس و معاشرت ما با علماء، حکماء، دانشمندان، صلحاء و مؤمنین است حشر و نشر ما با آنها است.
🔸حبیبالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صبح شد
یک شروع تازه
زمانی برای با هم بودن
مهرورزی را دوره کردن
از زندگی لذت بردن
گل خنده به یکدیگر هدیه دادن.
امروزتون
پر از خبرهای خوب،خوب
#سلام
#صبحتون_بخیر ❄️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت106 ساعت 10صبح بود. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --موافقید بریم قهوه
107
دستشو زد رو شونم و با لبخند گفت
--چقدر زود بزرگ شدی حامد!!
خندیدم
--۲۴سالمه ها بابا جــان!
نفسشو صدادار بیرون داد
--بچه ها هرچیم بزرگ بشن واسه پدر مادرشون هنوز بچن.
برگشت طرف من
--دختر خوبیه قول بده مراقبش باشی و خوشبختش کنی.
--چشم.
--حامد!
--بله بابا جان؟
خندید
--ازدواج پسرم چقدر خاصه.
خندیدم
--چرا؟
--آخه ما دیگه قرار نیست بریم خواستگاری.
امشب بعد از شام راجبش حرف میزنیم. خوبه؟
خجالت زده گفتم
--هرجور شما صلاح میدونید.
خندید
--قدیما پدر مادرا صلاح میدونستن بچه ها عاشق میشدن الان برعکس شده.
بعد از اینکه بابا از اتاقم رفت بیرون رو تختم دراز کشیدم و چشمام گرم شد.....
با سر و صدای آرمان از خواب بیدار شدم.
با صدای خواب آلو گفتم
--آرمان؟
--عه بیدار شدی.
--آره ساعت چنده؟
--چهار.
--مامان و بابا کجان؟
--رفتن بیرون.
****************
از صبح زود رفتیم بازار واسه خرید عقد و عروسی.
دو هفته بعد از اون شبی که مامان و بابا راجب ازدواج من و شهرزاد تصمیم گرفتن میگذره.
فردای اون روز رفتیم آزمایش خون دادیم و خداروشکر همه چی خوب بود.
با صدای مامانم از فکر و خیال دراومدم
--حامد!
--جانم مامان؟
--من و بابا تا یه جایی میریم و برمیگردیم تا ما بیایم شما هم حلقه هاتونو انتخاب کنید.
آرمانم باهاشون رفت و موندیم من و شهرزاد.
--شهرزاد خانم.
--بله؟
--به نظر من اینجا مدل حلقه هاش زیاد جالب نیست بیا بریم طبقه دوم.
--باشه بریم.
رفتیم طبقه ی دوم.
جفت حلقه ی انتخابیمون نقره بود و روش خیلی ظریف نگین کاری شده بود.
حلقه هارو خریدیم و رفتیم سمت مزون لباس عروس.
مامان و بابا و آرمان اومدن.
داشتیم لباسارو میدیم که آرمان چند مدل لباس عروس رو به فروشنده گفت و اونم با خوشرویی راهنمایی میکرد.
لباس عروس قشنگی بود و شهرزاد با مامان رفتن اتاق پرو و لباس رو سفارش دادیم و قرار شد فردا من برم تحویل بگیرم.....
بعد از پرو چندتا کت و شلوار آخرین گزینه به نظر همه خوب بود اما شهرزاد زیاد خوشش نیومد.
مامانم به بهانه تحویل سرویس طلای شهرزاد بابا و آرمان رو همراه خودش برد بیرون.
ناامید گفتم
--بهم نمیاد؟
--اصلاً!!
بعد از اون کت و شلوار ۵تا کت و شلوار دیگه پوشیدم که بالاخره گزینه آخر مورد قبول شهرزاد قرار گرفت.
داشتم خریدارو رو حساب میکردم که شهرزاد آروم صدام زد
--آقا حامد؟
--بله؟
--یه لحظه بیاید.
رفتم جایی که شهرزاد بود.
به پاپیون قرمز اشاره کرد
--به نظرم این خیلی به کت و شلوارتون میادا!
به مشکیه اشاره کردم
--به نظر من این بهتره.
--آخه همش مشکی؟
فروشنده اومد
--میتونم کمکتون کنم؟
با فهمیدن ماجرا دوتا پاپیون رو برداشت و گذاشت رو خریدا.
--یکیش رو به عنوان اشانتیون براتون میزارم.
پول کت و شلوار و کفش و کمربندو.... رو حساب کردم و رفتیم بیرون...........
🍁حلما🍁
محبت مکملی دارد به نام احترام
محبت و احترام در کنار هم
معجونی ست ؛ که هر کدام
اثر دیگری را ضمانت خواهد کرد
با اکرام بزرگان
برکت را به زندگی بیاوریم.
.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دائماً از خودتون سوال کنید:
آیا توجه من الان به داشته هامه
یا به نداشته هام؟
چون مهمترین عامل برای داشتن
حال خوب
جواب همین سواله
روی نگرانیها تمرکز نکنید
و فقط دعاکنید
آنچه دوست دارید اتفاق بیفتد
امیدوارم شادی تقدیرتون باشه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt