هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایـاﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ
ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه
متوجه بشیم
گره از کارمان گشودی
خـدایـا
هر لحظه و همیشه
کنارمان باش
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌺اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
🌸🍃🌸 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، والخیر العافیه والنصر، صبحتون بخیر و عافیت و تندرستی
🌺 از سخن و عمل بیهوده دوری کنید
«وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَاس أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ» (قصص/۵۵)
ﻭ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺳﺨﻦ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩای ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭی ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ:
«ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻣﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ، ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﺎﺩﺍﻧﺎﻥ نمیﺭﻭﻳﻢ.»
🔴 مؤمن باید از کلیه اعمال و سخنان لغو و بیهوده دوری کند.
بیهوده گویی نکند، نه بشنود و نه مشاهده کند و نه در مجالس آنها حاضر شود و نه با اهل آن تماس گیرد و معاشرت کند.
هر کس مسئول عمل خود است و جزای عمل خود را میگیرد
ما با جاهلان تماس نمیگیریم و در مجالس آنها حاضر نمیشویم و با آنها کاری نداریم.
ارتباط ما، تماس و معاشرت ما با علماء، حکماء، دانشمندان، صلحاء و مؤمنین است حشر و نشر ما با آنها است.
🔸حبیبالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صبح شد
یک شروع تازه
زمانی برای با هم بودن
مهرورزی را دوره کردن
از زندگی لذت بردن
گل خنده به یکدیگر هدیه دادن.
امروزتون
پر از خبرهای خوب،خوب
#سلام
#صبحتون_بخیر ❄️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت106 ساعت 10صبح بود. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --موافقید بریم قهوه
107
دستشو زد رو شونم و با لبخند گفت
--چقدر زود بزرگ شدی حامد!!
خندیدم
--۲۴سالمه ها بابا جــان!
نفسشو صدادار بیرون داد
--بچه ها هرچیم بزرگ بشن واسه پدر مادرشون هنوز بچن.
برگشت طرف من
--دختر خوبیه قول بده مراقبش باشی و خوشبختش کنی.
--چشم.
--حامد!
--بله بابا جان؟
خندید
--ازدواج پسرم چقدر خاصه.
خندیدم
--چرا؟
--آخه ما دیگه قرار نیست بریم خواستگاری.
امشب بعد از شام راجبش حرف میزنیم. خوبه؟
خجالت زده گفتم
--هرجور شما صلاح میدونید.
خندید
--قدیما پدر مادرا صلاح میدونستن بچه ها عاشق میشدن الان برعکس شده.
بعد از اینکه بابا از اتاقم رفت بیرون رو تختم دراز کشیدم و چشمام گرم شد.....
با سر و صدای آرمان از خواب بیدار شدم.
با صدای خواب آلو گفتم
--آرمان؟
--عه بیدار شدی.
--آره ساعت چنده؟
--چهار.
--مامان و بابا کجان؟
--رفتن بیرون.
****************
از صبح زود رفتیم بازار واسه خرید عقد و عروسی.
دو هفته بعد از اون شبی که مامان و بابا راجب ازدواج من و شهرزاد تصمیم گرفتن میگذره.
فردای اون روز رفتیم آزمایش خون دادیم و خداروشکر همه چی خوب بود.
با صدای مامانم از فکر و خیال دراومدم
--حامد!
--جانم مامان؟
--من و بابا تا یه جایی میریم و برمیگردیم تا ما بیایم شما هم حلقه هاتونو انتخاب کنید.
آرمانم باهاشون رفت و موندیم من و شهرزاد.
--شهرزاد خانم.
--بله؟
--به نظر من اینجا مدل حلقه هاش زیاد جالب نیست بیا بریم طبقه دوم.
--باشه بریم.
رفتیم طبقه ی دوم.
جفت حلقه ی انتخابیمون نقره بود و روش خیلی ظریف نگین کاری شده بود.
حلقه هارو خریدیم و رفتیم سمت مزون لباس عروس.
مامان و بابا و آرمان اومدن.
داشتیم لباسارو میدیم که آرمان چند مدل لباس عروس رو به فروشنده گفت و اونم با خوشرویی راهنمایی میکرد.
لباس عروس قشنگی بود و شهرزاد با مامان رفتن اتاق پرو و لباس رو سفارش دادیم و قرار شد فردا من برم تحویل بگیرم.....
بعد از پرو چندتا کت و شلوار آخرین گزینه به نظر همه خوب بود اما شهرزاد زیاد خوشش نیومد.
مامانم به بهانه تحویل سرویس طلای شهرزاد بابا و آرمان رو همراه خودش برد بیرون.
ناامید گفتم
--بهم نمیاد؟
--اصلاً!!
بعد از اون کت و شلوار ۵تا کت و شلوار دیگه پوشیدم که بالاخره گزینه آخر مورد قبول شهرزاد قرار گرفت.
داشتم خریدارو رو حساب میکردم که شهرزاد آروم صدام زد
--آقا حامد؟
--بله؟
--یه لحظه بیاید.
رفتم جایی که شهرزاد بود.
به پاپیون قرمز اشاره کرد
--به نظرم این خیلی به کت و شلوارتون میادا!
به مشکیه اشاره کردم
--به نظر من این بهتره.
--آخه همش مشکی؟
فروشنده اومد
--میتونم کمکتون کنم؟
با فهمیدن ماجرا دوتا پاپیون رو برداشت و گذاشت رو خریدا.
--یکیش رو به عنوان اشانتیون براتون میزارم.
پول کت و شلوار و کفش و کمربندو.... رو حساب کردم و رفتیم بیرون...........
🍁حلما🍁
محبت مکملی دارد به نام احترام
محبت و احترام در کنار هم
معجونی ست ؛ که هر کدام
اثر دیگری را ضمانت خواهد کرد
با اکرام بزرگان
برکت را به زندگی بیاوریم.
.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دائماً از خودتون سوال کنید:
آیا توجه من الان به داشته هامه
یا به نداشته هام؟
چون مهمترین عامل برای داشتن
حال خوب
جواب همین سواله
روی نگرانیها تمرکز نکنید
و فقط دعاکنید
آنچه دوست دارید اتفاق بیفتد
امیدوارم شادی تقدیرتون باشه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
353.6K
✨💫 پرسش و پاسخ
موضوع: دوران عقد و همسر لجباز و ...
سلام من ۲۱ سال و همسرم ۲۵ سالشه یکسال هست که توی عقدم و احساس میکنم همسرم بهشدت لجباز البته خانوادشم همینطوره مثلا مادرشوهرم وقتی حرف میزنه باید عمل کنه و بههیچعنوان به حرف دیگران گوش نمیده و گاهی اوقات با پدرشوهرم ۱ ماه قهر میکنم همسر من هم که روحیاتش شباهت به مادرشوهرم داره و فحش و پرخاشگری و بیحرمتی از رفتارهای معمولش هست فقط نظر خودش و سلیقه خودش مهمه به نظرتون وارد زندگی بشم این مشکلات حل میشه ممنون از راهنماییتون
🌹 پاسخ استاد کاظمیان
{ مشاور و مدرس حوزه خانواده}
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✍رهبر انقلاب:
خانوادهی خوب یعنی، زن و شوهری که با هم مهربان باشند، با وفا و صمیمی باشند و به یکدیگر محبت و عشق بورزند، رعایت همدیگر را بکنند، مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدارند.
۱۳۷۷/۹/۱۲
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
107 دستشو زد رو شونم و با لبخند گفت --چقدر زود بزرگ شدی حامد!! خندیدم --۲۴سالمه ها بابا جــان! نفس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت108
بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موبایلم زنگ خورد.
تماس رو جواب دادم
--الو؟
--سلام حامد کجایی؟
از بقیه فاصله گرفتم
--اومدیم خرید چیزی شده؟
--حامد همین الان بیا مرکز.
با تردید گفتم
--باشه.
تماسو قطع کردم و رفتم پیش بقیه
--ببخشید من باید برم مرکز نمیتونم باهاتون بیام رستوران.
مامانم ناراحت گفت
--پس ناهار؟
--میرم مرکز اونجا ناهار میخورم.
--باشه مامان برو مراقب خودت باش.
خیلی سریع از پله های پاساژ اومدم پایین و سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم.....
بدون در زدن رفتم تو اتاق یاسر و با دیدن سرهنگ خجالت زده احترام گذاشتم.
--سلام جناب سرهنگ.
لبخند زد
--سلام جناب استوار چه عجب ما شمارو ملاقات کردیم.
نشستم رو صندلی و خندیدم
--کم سعادتی ماس شما ببخشید.
--کجا بودی انقدر با عجله اومدی؟
یاسر به جای من جواب داد
--آقا حامد دیگه داره داماد میشه جناب سرهنگ.
سرهنگ خندید
--عـــه به سلامتی. کی هست عروس خانم خوشبخت؟
-- خانم وصال.
سرهنگ خندش کم کم محو شدو سرشو انداخت پایین.
با تردید گفتم
--چیزی شد جناب سرهنگ؟
سرشو آورد بالا و لبخند کمرنگی زد
--نه چیزی نشده امیدوارم که خوشبحت بشی پسر.
بلند شد از اتاق بره بیرون به احترامش ایستادیم.
وقتی رفت سوالی به یاسر نگاه کردم
--چی شد یاسر؟
--والا نمیدونم.
--تو چیکارم داشتی؟
--راستش این پسره آرش.
--خب؟
--یه سری حرفا بر علیه شهرزاد گفته که...
با اخم گفتم
--غلط کرده چی گفته؟
--ببین این که چی گفته مهم نیست تو فقط باید مثل چشمات مراقب شهرزاد باشی.
--یاسر چرا آدمو سکته میدی؟
--چون هنوز هیچی معلوم نیست.
نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه دست کشیدم تو موهام....
.
رفتم اتاقم و زنگ زدم به شهرزاد اما گوشیش خاموش بود.
به مامانم زنگ زدم
--الو حامد؟
سریع گفتم
--سلام مامان خوبی شهرزاد کجاس؟
خندید
--نترس مامان جان ناسلامتی دخترمه ها میشه مراقبش نباشم؟
--مامان گوشیو بده بهش.
صداش اومد که داشت از سر میز بلند میشد.
--الو؟
--الو شهرزاد خانم خوبی؟
متعجب گفت
--آره چطور؟
--میشه خواهش کنم از کنار مامان و بابا جایی نرید؟
--باشه اما واسه چی؟
--میشه نپرسید؟
آروم جواب داد
--چشم.
--مراقب خودتون باشید خداحافظ.
پا شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم تا هرچی که هست به خیر بگذره!
با ذهنی درگیر و آشفته نشستم سر چندتا پرونده و غرق در بررسیشون بودم و نفهمیدم کی شب شد.
چشمام از شدت خستگی قرمز شده بود و قندم افتاده بود.
کاپشنمو برداشتم و از اتاقم رفتم اتاق یاسر.
--یاسر من دارم میرم.
--باشه.
--فردا یادت نره.
خندید
--یه رفیق که بیشتر نداریم دادامیشو ببینیم که!
رفتم اتاق سرهنگ و چندتا از بچه های دیگه با اینکه بابا از قبل کارت دعوت فرستاده بود دعوتشون کردم واسه عروسی.
رفتم خونه و یه راست رفتم سمت یخچال.
یه ظرف پر از باقالی پلو تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن.
--حااامد!
--جانم مامان عه سلام.
--تو غذا نخوردی؟
--راستش نه.
غر و لند کنان رفت سمت یخچال و یه ظرف ژله گذاشت جلوم.
--اینارم بخور.
-- کی فرصت کردین ژله درست کنید؟
--اینارو شهرزاد از فروشگاه خرید.
خندیدم
--ایول بهش...
نمازمو خوندم و همین که دراز کشیدم رو تخت چشمام گرم شد و خوابم رفت.....
سر سفره عقد نشسته بودم اما شهرزاد رو نمیدیدم.
همه باهاش حرف میزدن اما من هرچی به بغل دستم نگاه میکردم شهرزاد نبود و خیلی نگران بودم یه دفعه در سالن باز شد و از خواب پریدم.
پیشونیم عرق کرده بود و سرم درد گرفت.
اذان صبح رو داشت میگفت و آلارم گوشیم روشن شد.
ترس عجیبی به دلم رخنه کرده بود.
از رو تختم بلند شدم تا برم وضو بگیرم.....