هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
چای گاهی فقط یک بهانه است...
برای دقایقی در کنار هم بودن...
زندگیتون پر از گرمای عشق..
زندگی یعنی همین لحظه های با هم بودن
عصرتون بخیـــــــــر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#آقایان_بدانند
5⃣به زن خود احترام بگذارید
یکی از مهم ترین ترفندهای #محبت به همسر، #احترام گذاشتن به او و خواسته هایش است. به نظرات او گوش دهید و به تصمیماتش احترام بگذارید. رفتار با همسر در جمع، را بیاموزید تا مبادا با شوخی های بی مورد، همسرتان را ناراحت کنید.
6⃣پشتیبان و حامی او باشید
حامی و پشتیبان همسر خود باشید. به زنتان احساس امنیت بدهید. به او یادآوری کنید که در سختی ها و #مشکلات مسیرش، در کنارش هستید و موفقیت و شادی او برای شما مهم است تا زنتان دچار کمبود محبت نشود.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❣#سیاستهای_همسرداری
🔺چگونه چيزی را از همسرم درخواست کنم ؟؟
تا با احتمال بیشتری پاسخ مطلوب بگیرم :
❤️چیزی را بخواهیدکه تا بحال از همسرتان خواسته اید: توقعات بی جا و غیر ممکن نداشته باشید حتی برای امتحان.
❤️در وقت مناسب بخواهید: با شناختی که از همسرتان دارید درخواست هایتا ن را در زمان های مناسب مطرح کنید.
❤️رفتار ولحنتان آمرانه وتوقعی نباشد: خواهش و درخواست با دستور فرق می کند .
❤️خلاصه بگویید: احتیاجی نیست که دلایل ومثالهای گوناگون بیاورید که به او بفهمانید که این کار را باید انجام دهد این کار شما باعث می شود او احساس کند شما فکر می کنید او نمی تواند خواسته ی شما را براورده کند.
❤️صریح و با رعایت ادب بگویید واز کلمات مناسب استفاده کنید: سخنانتان کنایه ای نباشد و تا جایی که می توانید از کلماتی مثل لطفا...استفاده کنید..
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
قیصر امین پور
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
چگونه برای شوهر طنازی و عشوه گری کنیم؟
از جملات و کلمات عاشقانه استفاده شود.
از سوال کردن در مورد میزان علاقه شوهر به خودتان جدا" بپرهیزید..
دستهایتان میتواند معجزه گر باشد .
در نوازش شوهر خود کوتاهی نکنید.
گرم و پر حرارت او را درآغوش بگیرید .
از ابراز میزان خواهش خود خجالت نکشید.
در برابر خواسته های شوهر، مانع نباشید.
اجازه دهید آزادانه خواسته اش را مطرح و انجام دهد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فرق آرامش و آسایش چیست؟
آسایش یک امر بیرونی
و آرامش یک پدیده ی درونیه
مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشن
اما معدود افرادی هستن که
در آرامش زندگی می کنن
آسایش
یعنی راحتی در زندگی
که با امکانات وثروت خوب
و زیاد به دست می یاد
هرچی دلشون بخواد میخرن
هر کجا خواستن میرن و...
آرامش
رو کسانی دارن که از درون
سالم و سلامتند
شاید بی چیز باشن اما دلشون خوشه
به اونچه دارن راضین
چه خوب میشد که ما در عین
آسایش ، آرامشم همراهمون بود!
آرامش_آسایش را برای همه ی شما آرزومندم
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
بزرگی میگفت:
جای گیاهِ بامبو راکه عوض کنی
دیگررشد نمیکند
میدانی چرا؟!
چون ریشه اش راهمانجا،جا میگذارد
دلِ آدم که کمترازگیاه نیست
گاهی ریشه اش
جا میماند دردلی
با لبخندی و محبتی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت108 بقییه خریدارو انجام دادیم و داشتیم میرفتیم رستوران که موب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت109
خندیدم
--باشه بابا تعریف نخواه.
کارشو شروع کرد و تقریباً یه ساعت و نیم بعد کارش تموم شد.
با دیدن مدل موم خندیدم
--ایــول یاسر!
خندید
--مگه نگفتم هندونه نزار.
خندیدم و به ته ریشی که با مدل خاصی روی صورتم بود خیره شدم و دقیق بررسیش کردم.
--پاشو حامد پاشو لباستو عوض کن....
یاسر داشت پاپیون رو مرتب میکرد که ساسان اومد و با دیدن من سوت کشید
--اووو مااای گاااد چه جیگری شدی تو پسر.
خندیدم و چشمک زدم
--نه باباااا؟!
اومد نزدیک من و محکم همدیگرو در آغوش گرفتیم.
--ایشالا خوشبت بشی رفیق.
--ایشالا واسه خودت.
تلخند زد و نشست رو صندلی
--آقا یاسر کارتو شروع کن که وقت داره میگذره.
یاسر دستشو گذاشت رو شونم و با اطمینان لبخند زد
--برو پسر انشاﷲ خوشبت بشین.......
خوشبختانه سالن محضر بغل آرایشگاه بود.
رفتم تو سالن و با باز کردن در خانما کل کشیدن.
رفتم سمت مردا و با تک تکشون دست دادم و خوش آمد گفتم.
سر به زیر و رسمی تر به خانما خوش آمد گفتم و آرمانو محکم بغل کردم و با ذوق گفت
--وااای داداشی خیلی خوشحالم که داری داماد میشی!
محکم گونشو بوسیدم و رفتم نشستم رو صندلی.
دقیق 5دقیقه بعد مامان و خاله و رستا شهرزاد رو آوردن و بهش کمک کردن نشست رو صندلی کنار من.
با صدای آرومی گفت
--سلام.
در اون لحظه فقط تونستم کلمه سلام رو بگم.
مضطرب قرآنو بوسیدم و باز کردم و گرفتم سمت شهرزاد و دوتامون شروع کردیم به خوندن.
یه تور بالاسرمون گرفتن و یه نفر شروع کرد قند سابیدن.
چند ثانیه بعد عاقد با اجازه از بزرگترا شروع کرد.
النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.....
انقدر مضطرب بودم که نفهمیدم خطبه کی تموم شد و با صدای عاقد به خودم اومدم.
--برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم شهرزاد وصال فرزند رضا آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه ی معلوم شمارا به عقد دائم آقای حامد رادمنش فرزند علی دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
قلبم واسه ی لحظه ای ایستاد
--با اجازه ی امام زمان(عج) علی آقا و مادرم... بلــه!!
دوباره صدای کل کشیدن و صلوات قاطی هم شد و مردا از سالن رفتن بیرون.
خالم گفت
--عه حامد جان خاله نمیخوای عروستو ببینی؟
ریز خندیدم و برگشتم سمت شهرزاد
شیفونش جوری بود که حجاب سر و صورت و دستاش رو میپوشوند.
آروم بند شیفونش رو باز کرد و با دستم به عقب هدایتش کردم.
واسه اولین بار بدون ترس و نگرانی به عمق چشمای مشکی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم.
شهرزاد هم با لبخند به چشمام زل زده بود.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی خوشگل بودی!
چشمک زدم
--خوشگل تر شدی!
خندید
--توام خیلی آقا بودی آقا تر شدی!
خالم با خنده گفت
--حامد جان خاله فرصت واسه دلبری زیاده ها!
همونجور که دست شهرزاد رو تو دستم قفل کرده بودم بلند شدیم ایستادیم و خاله با لبخند اول شهرزاد رو بوسید و بعدم من.
--قربون هر جفتتون برم! الهی خوشبخت بشید.
خندیدم
--ممنون خاله جان.
شهرزادم تشکر کرد و بعد از خاله مامان و به ترتیب عمه و زندایی و.... اومدن تبریک گفتن و بهمون کادو دادن.
حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم.
مامان جام عسل رو گذاشت تو دست من.
دستمو دور گردن شهرزاد حلقه کردم و انگشت کوچیکم که آغشته به عسل بود رو بردم سمت دهنش.
عسلارو مکید و بعدش یه گاز کوچیک گرفت به دستم.
همه خندیدن و با نگاه خصمانه ای به انگشت شهرزاد نگاه کردم.
عسلارو مکیدم و یه بوسه ریز به دور از چشم بقیه به سر انگشتش زدم.....