#نسل_سوخته 170
داستان دنباله دار نسل سوخته: تشنه لبیک
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
.
.
.
.
#سید_طاها_ایمانی
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
#نسل_سوخته 171
داستان دنباله دار نسل سوخته: سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
.
.
.
.
.
.
#سید_طاها_ایمانی
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
#قسمت_آخر
داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم های کور من
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج
.
.
.
.
#سید_طاها_ایمانی
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ_تصویرے
🎙 #استاد_دانشمند
💢چطـور جواڹ پاڪ و امـام زمـاني شویـم❗️
✔️واحد فرهنگي مسجـد مقدس محدثیڹ
👌فرصتي مناسب براے امام زماني شدڹ
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
سرباز شمارهی ۳۱۴:
سلام دوستان و همراهان عزیز.
برای رفتن به اول هر رمان و کانالمون میتونید از لینک های زیر استفاده بکنید.😉
🔸👈اول کانال
https://eitaa.com/khybariha/3
🔸️👈پی دی اف رمان آخه حجاب به چه دردی میخوره
https://eitaa.com/khybariha/1192
🔸️👈 پی دی اف رمان دا
https://eitaa.com/khybariha/345
🔸️👈پی دی اف رمان خاک های نرم کوشک
https://eitaa.com/khybariha/239
🔸️👈پی دی اف رمان فتخ خون
https://eitaa.com/khybariha/498
🔸️👈پی دی اف رمان خیانت به فرمانده
https://eitaa.com/khybariha/797
🔸👈رمان تب مژگان
https://eitaa.com/khybariha/234
🔸👈خاطرات شهید بی سر خیبر
https://eitaa.com/khybariha/4
🔸👈رمان نسل سوخته
https://eitaa.com/khybariha/611
🔸👈رفاقت به سبک تانک(مجموعه طنز)
https://eitaa.com/khybariha/1295
با توجه به خاطرات رضا آلبوغبش نحوه اسیر شدن محمدحسن شریف قنوتی توسط بعثی ها تشریح شد . عوامل رژیم بعث به طور ناجوانمردانه اطراف شیخ شریف را احاطه کرده و شکنجه جمسی روحی وی را آغاز کردند . در این میان شیخ شریف با توجه به رسالتش در عین آن که تحت شدیدترین شکنجه ها قرار داشت و چندین تیر در دست ها و پاهای وی اصابت کرده بود و خون از بدنش جاری بود ، همچنان به ارشاد بعثی ها می پرداخت و از آنها می خواست از زیر پرچم صدام بیرون بیایند . عراقی ها رقص و پایکوبی را ادامه دادند و دقایقی بعد وحشیانه ترین شکنجه ها را روی شیخ اعمال کردند . نحوه شکنجه عراقی ها و در این میان مقاومت و ایستادگی شریف قنوتی و سرانجام نحوه شهادت وی به دست مزدوران عراقی ، در خاطرات آلبوغبش چنین آمده است : « چند عراقی مرا به باد کتک گرفتند اما من تمام حواسم به شیخ شریف بود . او فقط می گفت الله اکبر ، لا اله الا الله ، استقامت ، پایداری ، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقی ها در آن لحظه انگیزه و جرأت وصف ناپذیری در من ایجاد کرد به گونه ای که با آن که بینی و کتفم توسط مزدوران عراقی شکسته شد اما اطلاعاتی به آنها ندادم . حتی نفهمیدند من عربم یا عجم ، چون اصلاً حرف نزده بودم . شیخ چندین گلوله به بدنش اصابت کرده بود و خون زیادی از بدنش جـاری بود و بی خوابـی ها و تلاش هـای خستگـی ناپذیر و مجـاهدت ها و سلحشوری های چند روزه رمقی برایش باقی نگذارده بود . هر دو تشنه بودیم . حدود ده نفر شیخ را می زدند و می رقصیدند . در این لحظات یکی از عراقی ها با سرنیزه عمامه شیخ را به زمین انداخت . آنها فریاد می زدند اسرنا الخمینی و می رقصیدند . اما شیخ همچنان به زبان عربی به آنها می گفت خمینی حسین زمان است و صدام یزید زمان ، از زیر پرچم یزید بیرون آیید و زیر پرچم حسین قرار گیرید . در این لحظه فرمانده آن عده که شخص سیه چرده ، قد بلند و تنومندی بود با سرنیزه کلاشینکف به سمت سر شیخ شریف حمله ور شد . سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و آن را چرخاند . از شیخ فقط آیه استرجاع ( انا لله و انا الیه راجعون ) و الله اکبر شنیده می شد . آن سفّاک با همان سرنیزه کاسه سر شیخ را درآورد و مغز سر شیخ نمایان شد و روی آسفالت گرم خیابان چهل متری افتاد و متلاشی شد و محاسنش با خون سرش رنگین شد و بدنش به حالت نشسته کنار ماشین افتاد . عراقی ها با دیدن این صحنه و اعمال فرمانده شان دوباره به رقص و پایکوبی پرداختند و گفتند قتلنا الخمینی ، قتلنا الخمینی ( ما یک خمینی را کشتیم … ) . آنها وقتی جمجمه سر شیخ را شریف را برداشتند با سرنیزه با عمامه شیخ بازی کردند و عمامه ایشان را در هوا چرخاندند و با رقص و پایکوبی شعار قتلنا الخمینی را تکرار کردند . پیکر بی جان شیخ کنار ماشین افتاده بود . آنها پای شیخ را گرفتند و در خیابان کشیدند و قساوت را به حدی رساندند که به بدن ایشـان لگد می زدند و اهانت می کردند . با دیدن این صحنـه ها درد خودم را فراموش کردم . آنها کتف مرا شکسته بودند ، اما لگدهایی که به بدن شیخ می زدند برایم دردناک تر از شکستـه شدن کتفـم بود . آنها بدن شیـخ را مثلـه کرده روی زمین می کشیدنـد . هر کس از راه می رسید لگدی به بدنش می زد و او را دشنام می داد . بعد عمامه شیخ را به گردن او بستند و او را از ساختمـان دو طبقه ای که در خیابان چهل متـری خرمشهـر بود آویـزان کردند . گویـا شیخ می خواست بگوید من بر مقاومت رزمنده ها و شهر خرمشهر شاهد بودم .
کارهایی که عراقی ها با شیخ شریف کردند یک هزارم آن را با من انجام ندادند . آن روز واقعاً روز خونینی بود » .
بدین ترتیب شریف قنوتـی مظلومانـه و در زیر ناجوانمردانـه ترین و وحشتناک ترین شکنجـه های دژخیمان عراقی شربت شهادت نوشید . گویا با شهادت وی سد مقاومت خرمشهر نیز شکسته شد . چون پس از شهادت وی دیگر کسی نبود که نیرو جمع آوری کند و آنها را به مقاومت تشویق و تهییج نماید و برای آنها آب و غذا و سلاح و مهمات تهیه کند . دیگر کسی نبود که در آخرین لحظه چشم شهدا را ببندد ، بوسه بر چهره آنها بزند و آنها را شناسایی کند و نامشان را روی پیکرشان بنویسد . دیگر شیخ شریف نبود که پای رزمنده خسته ای را ببوسد در حالی که دشمن با شنیـدن نامش لرزه بر پیکـرش می افتاد . دیگر شیـخ شریف نبود که با ورودش به مسجـد جامع رزمندگان اطراف او را بگیرند و یکی بگوید حاج آقا آب نداریم ، دیگری بگوید حاج آقـا غذا نداریم و آن یکی بگوید ما مهمات نداریم و رزمنده دیگری از راه برسد و بگوید حاج آقا عراقی ها در فلان نقطه شهر نفوذ کرده اند و شهر در حال سقوط است و شیخ در آن لحظات بالای ماشیـن جیپ بایستـد و با یک خطبه داغ و مهیـج آنها را به نبرد و مبارزه و مقـاومت دعوت کنـد و با تقویت روحیـه آنان ، همراهشـان به نقـاط درگیری برود و با عراقی ها بجنگد … .