#قسمت_آخر
داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم های کور من
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج
.
.
.
.
#سید_طاها_ایمانی
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
.
#قسمت_صد_و_دوازدهم 🦋 گرما گرم #عملیات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، آقای مهاجرانی و یک جمع ده -
#قسمت_صد_و_سیزدهم 🦋
#قسمت_آخر
سرانجام با فریاد التماس علی آقا ،برادر خلیلی را به سرعت به عقب منتقل کردند.
یکی از امداد گرها هم نزد علی آقا ماند.
صحنه #کربلا بود و روز تیغ .
خون گریه می کردیم. 😭
امداد گرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علی آقا آمدند.
می گفتند آمبولانسها هنوز نمی توانند داخل این قسمت از #منطقه بشوند .
دوباره علی آقا را روی برانکارد گذاشتند و به راه افتادند .
هنوز چند صد متر از راه را طی نکرده بودند که می بینند یک نفر #بسیجی در حالی که به شدّت زخمی است، به زمین افتاده.
و با التماس می گوید :«برادران ،مرا هم با خود ببرید .نگذارید اینجا در تنهایی بمیرم .حالا شب است و آدم نمی داند چه خواهد شد؟»
علی اقا که این صحنه را می بیند ،به امدادگرها می گوید:« مرا به زمین بگذارید.»
امدادگرها اعتراض می کنند این درست نیست؛ ما فعلاً برای شما مأموریت داریم،
دوباره بر می گردیم !
اما علی آقا اصرار می کند که مجبور می شوند آن بسیجی را به جای او به عقب انتقال بدهند.
آن منطقه ،ساعتی بعد دوباره به اشغال نیروهای #دشمن درآمد و قبل از آن ،ساعتها زیر آتش #خمپاره و آتش بارهای دیگر بود .
کسی نمی داند او چگونه به دیدار یار رفت ؛اما همه می دانند که او دنیا را برای چنین روزی می خواست تا یکّه و تنها ،در معصوم ترین لحظات ،معشوق را چنین سرخ و خونین دربر گیرد .
حرفهام تمام نشده است.
اما هق هق گریه ،می دانم مجال بیشتر گفتن را نخواهد داد. 😭
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿