#پارت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#پارت_هفتاد_و_دوم 🦋 ((اولین شناسایی)) پس از #عملیّات رمضان برای شناسایی مناطق عملیاتی، تیم های م
#پارت_هفتاد_و_سوم 🦋
((اولین شناسایی))
<ادامه>
حرکت در این منطقه باید با دقت خاصّی انجام می گرفت؛
از طرفی سمت راست ما منطقه ای وسیع و باتلاقی بود.
در تاریکی شب، حرکت فقط با قطب نما امکان پذیر بود.
همچنان جلو رفتیم تا به #میدان_مین رسیدیم. وقتی با دوربین دید در شب نگاه کردم و قسمتی از زمین را طوری دیدم که خاکش با بقیّه فرق داشت و این تجربۂ خاصّی بود که در #شناسایی های شبانه آن را به دست آورده بودم.
آثار تردّد در روی خاک مشخص بود.
#محمد_حسین و مشهدی را به عنوان نیروی تأمین در همین نقطه گماردیم؛
با #برزگر که باید کار #تخریب را انجام
می داد به سمت جلو حرکت کردیم.
دویست متر که رفتیم، نیروهای سمتِ چپ ما به کمین #دشمن برخورد کرده بودند و درگیری پیش آمده بود.
دشمن مرتّب منوّر🎆 می زد و منطقه را روشن می کرد و طولی نکشید با تیر بار و #خمپاره شصت، و هشتاد و دو، منطقه را زیر آتش🔥گرفت.
موقعیّتی که در آن قرار داشتیم؛
دشت صاف بود هیچ جان پناهی وجود نداشت تا پشت آن مخفی شویم.
دشمن از کمین ها به سمت ما شلیک
می کرد؛
این شد که زمین گیر شدیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه سینه خیز به سمت محمّدحسین و مشهدی برگشتیم.
با توجّه به اینکه کار اطلاعات کار سخت و پراسترسی بود؛
محمّدحسین با خونسردی کامل و با روحیۂ بالا با این #حادثه برخورد کرد و این برای من خیلی جالب بود🤔.
آن شب اگر او کوچک ترین اشتباهی انجام می داد، حتما به مشکل بر
می خوردیم.
#شجاعت محمّدحسین و # متانت رفتارش در آن شب، به یاد ماندنی است.😊
به کمک قطب نما خودمان به نقطه رهایی و از آن جا به #سنگر رساندیم.
از محور کناری #رضایی و #عطّار_پور در مسیر راه زخمی شدند که آن هم به خیر گذشت و کار شناسایی با موفقیّت به پایان رسید.👌
💠همّتم بدرقۂ راه کن ای طایر قدس
که دراز ست ره مقصد و من نوسفرم
🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_صد_و_دوازدهم 🦋 گرما گرم #عملیات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، آقای مهاجرانی و یک جمع ده -
#قسمت_صد_و_سیزدهم 🦋
#قسمت_آخر
سرانجام با فریاد التماس علی آقا ،برادر خلیلی را به سرعت به عقب منتقل کردند.
یکی از امداد گرها هم نزد علی آقا ماند.
صحنه #کربلا بود و روز تیغ .
خون گریه می کردیم. 😭
امداد گرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علی آقا آمدند.
می گفتند آمبولانسها هنوز نمی توانند داخل این قسمت از #منطقه بشوند .
دوباره علی آقا را روی برانکارد گذاشتند و به راه افتادند .
هنوز چند صد متر از راه را طی نکرده بودند که می بینند یک نفر #بسیجی در حالی که به شدّت زخمی است، به زمین افتاده.
و با التماس می گوید :«برادران ،مرا هم با خود ببرید .نگذارید اینجا در تنهایی بمیرم .حالا شب است و آدم نمی داند چه خواهد شد؟»
علی اقا که این صحنه را می بیند ،به امدادگرها می گوید:« مرا به زمین بگذارید.»
امدادگرها اعتراض می کنند این درست نیست؛ ما فعلاً برای شما مأموریت داریم،
دوباره بر می گردیم !
اما علی آقا اصرار می کند که مجبور می شوند آن بسیجی را به جای او به عقب انتقال بدهند.
آن منطقه ،ساعتی بعد دوباره به اشغال نیروهای #دشمن درآمد و قبل از آن ،ساعتها زیر آتش #خمپاره و آتش بارهای دیگر بود .
کسی نمی داند او چگونه به دیدار یار رفت ؛اما همه می دانند که او دنیا را برای چنین روزی می خواست تا یکّه و تنها ،در معصوم ترین لحظات ،معشوق را چنین سرخ و خونین دربر گیرد .
حرفهام تمام نشده است.
اما هق هق گریه ،می دانم مجال بیشتر گفتن را نخواهد داد. 😭
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿