eitaa logo
336 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
📕 زیبایی‌های "سجده" ✨ اگر بخواهیم نماز در وجود ما تأثیرگذارتر باشد، غیر از رعایت احکام و آداب در کل
📕نماز خوب خواندن، خیلی ساده است! 🔰 گفتیم نماز قبل از هر چیز اطاعت فرمان خداوند است و قدم اول برای اینکه از خداوند اطاعت و فرمان‌بری داشته باشیم این است که عظمت خداوند در دل ما جای بگیرد. حالا چکار کنیم که عظمت خداوند در قلب ما بنشیند؟ راهش «رعایت ادب در مقابل خداوند» است و اولین جایی که باید ادب را در مقابل خداوند رعایت کنیم سر نماز است. در واقع نماز رعایت ادب در پیشگاه پروردگار عالم است، کما اینکه ادب اولین امری است که یک عبد در مواجهه با مولا باید تمرین کند و فرا بگیرد. لذا امام زین‌العابدین(ع) لزوم رعایت ادب در نماز را این‌گونه بیان می‌فرماید: «حقّ نماز این است که بدانی، نماز وارد شدن بر خداوند متعال است و تو در نماز، در پیشگاه خداوند ایستاده‌ای، پس وقتی این را دانستی، باید همچون بنده‌ای ذلیل و حقیر، راغب و راهب، امیدوار و بیمناک، بینوا و باتضرع باشی، و به احترام کسی که در مقابلش ایستاده‌ای با آرامش و وقار بایستی.» 🔻نماز خوب خواندن، خیلی ساده است. مدتی سعی کن سر نماز رعایت ادب کنی، به تدریج خواهی دید که خدا چه عشقی از خودش به دل تو خواهد انداخت. مدتی در بارگاه ربوبی ادب را رعایت کن، خدا کم‌کم معرفتی به تو عنایت خواهد کرد که قابل وصف نیست. فعلاً مؤدبانه نماز خواندن را یاد بگیر، تا انشاءالله توفیق نماز خواندن عارفانه و عاشقانه را هم پیدا کنی. 🔰اینکه انسان از خشیت الهی رنگ چهره‌اش درِ خانه خدا بپرد، کار ساده‌ای نیست. از بس با خدا فاصله داریم، خیلی که هنر کنیم، فقط گاهی دلمان برای او تنگ می‌شود. خشیت داشتن، کار عارفان نسبت به حضرت حق است و انسان وقتی نماز امیرالمؤمنین(ع) را در نظر می‌گیرد، دیگر از خودش ناامید می‌شود که نماز عاشقانه بخواند. ما برای اینکه نماز خوب خواندن را شروع کنیم و یاد بگیریم، باید جلوی پای خودمان را نگاه کنیم و ببینیم ما چقدر می‌توانیم قدم برداریم، و البته هر از گاهی به قله‌ها نگاه کنیم. 🔻ما اگر بخواهیم در نمازمان یک قدم به جلو برداریم، قدم اول نماز مؤدبانه است. نماز مؤدبانه خواندن یعنی چه؟ یعنی موقع نماز بگویی: «خدایا، اگر من حال دارم یا ندارم، اگر عشق به تو دارم یا ندارم، اگر از تو می‌ترسم یا نمی‌ترسم، اگر زورم می‌آید نماز بخوانم یا زورم نمی‌آید، به هر حال من باید ادب را رعایت کنم.» 🔰نماز، ذلیل شدن درِ خانه خداوند متعال است. در مراحل ابتدایی، نباید گفت نماز عشق‌بازی با خداست، برای ما زود است. می‌ترسم یک‌وقت حال عشق‌بازی با خدا را نداشته باشی و به نماز بی‌احترامی کنی. در حالی که نماز، ادبش خیلی مهم است. 🔻نماز در درجۀ اول عشق‌بازی نیست، بلکه رعایت کردن ادب است. اولین قدم در رعایت ادب چیست؟ 📚 بخشی از کتاب "چگونه یک خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان 🔸قسمت ۲۵ @khybariha 🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🍃 از خواهران محترم تقاضا دارم حجاب اسلامی را رعایت کنند 😇 مخصوصا هنگامی که سر قبر شهدا می روند😒 زیرا شهدا هم نظاره گرند...😔 #شهید_عبدالرسول_عبداللهی #سخن_شهدا_حجاب @khybariha 🌷🍃🍃🍃
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه سوال کردم : مادر...آش چی می پزی؟ گفت: آش پشت پا ... گفتم : کسی قصد سفر داره؟ گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔 گفتم: چرا تو؟ گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره... امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ... خودم شروع ميکنم: السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابدأ ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین. به اندازه ارادتت ارسال کن اصلا هم خبر خوش و اینا قرار نیس بهت برسه 👈هر کی ارادت ب امام حسین (ع) داره بفرسته🌸🌹🌹🌹🌹 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
رفیق: 💔 اول ‌قرار شد #با_هم سفر ڪنیم رفتن نصیب او شد و #تمنا بـه ما رسیـد ... #بیادشهیدجوادمحمدےصلوات #آھ... @khybariha 🌷🍃🍃🍃
#سید_مرتضے_آوینی دینــــدار آن اســت ڪــہ در ڪشاڪــش بلا دینـدار بماند وگرنہ در راحت فراغت و صلح چـــہ بســیارند اهــل دیـن ... @khybariha 🌷🍃🍃🍃
✒️📃 🕚قرارشبانه ساعت 23 🕚 💎ﻫﺮ ﺷﺐ به نیابت از اهل بیت 👥هزاران نفر هر شب ساعت 23 دعای فرج میخوانند. 📡 شما نیز ساعت ⏰ خود را تنظیم کنید تا همه با هم این دعا را بخوانیم و دعا تاثیر بیشتری داشته باشد. 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 📡مبلغ این فرهنگ باشید و برکاتش را در زندگیتان ببینید...📡 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌞 هر روز صبح خندانتر باش! آرام تر .. مهربان تر .. بخشنده تر .. صبورتر .. باگذشت تر .. حواست به نگاه خدا باشد ، که چشمش به زیباتر شدن  و لایق تر شدن توست! 🍃🌸 @khybariha 🌷🌷🌷🌷🌷
اَللّهُمَ اَرزُقنـٰافِي اَلْدنْیٰا زیٰارۃ اَلْحُسَیْن وَفِي اَلْاٰخِرۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن. خدایا روزی ما را در دنیازیارت کربلاو درآخرت شفاعت امام حسین(ع) قرار بده @khybariha 🌷🌷🌷🌷🌷
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 آب دهانم را با شدت قورت میدهم‌ و سعے میڪنم‌‌ چشمہ ے اشڪم‌ نجوشد! خاطرات شش سال قبل را پس میزنم و نگاهم را از صورتش مے گیرم. آرام لب میزنم:سلام! چند لحظہ سڪوت میڪند و آرام مے پرسد:حالتون خوبہ؟! پوزخند میزنم،چہ سوال مسخرہ اے! بدون اینڪہ نگاهم را از موزاییڪ ها بگیرم جواب میدهم:شُڪر! نفس عمیقے میڪشد،او هم مثلِ من نفس ڪم آوردہ! من من ڪنان میگوید:چندماہ پیش ڪہ برگشتم ایران نشد براے احوال پرسے برسم خدمتتون! یعنے مامان میگفت حالتون مساعد نیست و بهترہ مزاحم نشم. سڪوت میڪنم،پدرم تعارف میڪند:بیا داخل! اینجا تو این سرما الڪے وایسادیم. سپس با احتیاط بہ من نگاہ میڪند،سریع میگوید:نہ! یہ دفعہ دیگہ مزاحم میشم،حالِ مامان خوب نیست باید ببرمش دڪتر. پدرم سریع مے پرسد:چرا؟! سمانہ خانم چیزے شون شدہ؟! ڪنجڪاو و‌ نگران سر بلند میڪنم،غمگین میگوید:یہ مقدار قلبش ناراحتہ! پدرم آہ بلندے میڪشد و دستش را روے شانہ اش میگذارد:واجب شد یہ سر بیایم خونہ تون،ڪارے داشتے حتما بهم بگو! منم مثل پدرت! لبخند ڪم رنگے میزند و با ژست خاصے دستش را میان موهایش مے لغزاند. _ممنونم جناب نیازے! همیشہ لطف شما نسبت بہ من بے اندازہ بودہ! _یہ جاهایے بد رفتار ڪردم،ببخش! سریع میگوید:این چہ حرفیہ؟! راستے! نمیخواستم با شهاب بیام! یعنے وقتے فهمیدم شهاب میخواد بیاد بهتون سر بزنہ گفتم بهترہ همراهش باشم. پدرم لبخند تلخے میزند:براے دیدن این روزا لحظہ شمارے میڪرد! سرے تڪان میدهد و رو بہ پدرم میگوید:نمیخوام وارد مسائلے ڪہ ارتباطے بہ من ندارہ بشم ولے من تا حدِ توانم سعے ڪردم شهابو دور نگہ دارم! ڪینہ ش عمیق بود و بدون انتقام آروم نمے گرفت ولے باور ڪنید الان پریشون ترہ! زیر چشمے نگاهم میڪند و ادامہ میدهد:اگہ ڪسے میخواست میتونست بے توجہ از ڪنار ڪاراے شهاب بگذرہ و با دید باز بہ همہ چے نگاہ ڪنہ! بہ هر حال هرچے بودہ گذشتہ و دیگہ... منظورش از "ڪسی" من هستم! حرفش را ادامہ نمیدهد،پدرم نفس عمیقے میڪشد و اخم پر چینے روے پیشانے اش مے نشاند. سریع دستش را مقابل پدرم دراز میڪند و‌ میگوید:من دیگہ برم. پدرم متعجب نگاهش میڪند:حتے بہ اندازہ ے یہ فنجون چاے قابل نمیدونے؟! لبخند مردانہ اے میزند:هدف یہ دیدار ڪوتاہ و احوالپرسے بود،براے مامانم وقت دڪتر گرفتم،سر فرصت دوباره‌ مزاحم میشم. پدرم دستش را محڪم میفشارد:سلام ویژہ ے منو بہ مامان و بابا برسون،این روزا انقدر درگیریم ڪہ نشدہ بهشون سر بزنم. سرش را تڪان میدهد:لطف و محبتتون رو حتما بهشون میرسونم. چرا هیچ گاہ این همہ ادب و متانت را ندیدم؟! چرا نخواستم فرق بین زمین تا آسمان را ببینم؟! بہ زور چند قدم بہ سمتشان برمیدارم،با صدایے خفہ میگویم:سلامم رو بہ سمانہ جون برسونید و بگید دل نگران حالشونم. بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرے تڪان میدهد و لب میزند:حتما! با گفتن "با اجازہ ای" بہ سمت در قدم برمیدارد،همراہ پدرم براے بدرقہ اش میرویم. شهاب پشت فرمان منتظرش نشستہ،نزدیڪ در میرسد:شما دیگہ برگردید داخل،هوا سردہ! پدرم میخندد:براے بدرقہ ام قابل نمیدونے؟! لبخند محجوبے میزند و محڪم میگوید:خدانگهدار! میخواهد رو برگرداند ڪہ نگاهش بہ شڪم برآمدہ ام مے افتدد،چند لحظہ مبهوت بہ شڪمم خیرہ میشود و سریع نگاهش را میگیرد. چیزے در عمقِ چشمانش شڪست! دهانم تلخ میشود مثل طعمِ این روزها! پدرم خداحافظے اے میگوید و رو بہ من ادامہ میدهد:بیا بریم تو بابا جان! آرام میگویم:الان میام. سپس بہ او خیرہ میشوم ڪہ سعے دارد محڪم قدم بردارد،پدرم نگران نگاهم میڪند اما چیزے نمیگوید. وارد خانہ میشود،میخواهم در را ببندم ڪہ عقب گرد میڪند. همانطور ڪہ بہ سمتم برمیگردد میگوید:این حرفو سہ چهار سال پیش باید میزدم ولے نزدم. متعجب نگاهش میڪنم،بے هوا بہ چشمانم زل میزند. _اگہ از ڪارے مطمئنے و بخاطرہ حرف و نگاہ بقیہ مرددے،تردیدو بذار ڪنارو ڪارے ڪہ قلبت بهت میگہ رو انجام بدہ! اشتباهے ڪہ من چندسال پیش ڪردم! خون در رگ هایم مے جوشد و تلخے دهانم بیشتر میشود! لبخند تلخے میزند و بہ تار موهاے سفیدش اشارہ میڪند:ترس از حرف و‌ نگاہ مردم بہ قیمت جوونیم تموم شد! سے و سہ سالمہ و احساس میڪنم یہ مرد تنهایِ شصت هفتاد سالہ ام!‌ شیش هفت سالہ خیلے خستہ ام! آب دهانم را با شدت قورت میدهم و چیزے نمے گویم،نفس عمیقے میڪشد:شاید اگہ من ترسو شڪو میذاشتم ڪنار الان همہ چیز یہ طور دیگہ بود! سریع در میگیرم و میگویم:خداحافظ! لبخند ڪم جانے میزند،اشڪ و غم در چشمانش حلقہ زدہ اند. _هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ سالہ ے پر شر و شور ندارے! انگار بہ اندازہ ے یہ دنیا تغییر ڪردے! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• @khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 پوزخند میزنم:این تغییراتو باید زودتر روے خودم پیادہ میڪردم! درست میگے هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ هیجدہ سالہ ے احمق ڪہ تاوانِ اشتباهات بقیہ رو داد ندارم! میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود،سرے تڪان میدهد و محڪم میگوید:خدانگهدار! سپس بہ سمتِ ماشینِ شهاب قدم برمیدارد،همانطور ڪہ قدم برمیدارد دستش را داخل جیب ڪاپشنش مے برد و بستہ ے ڪوچڪے بیرون میڪشد. چند لحظہ بعد صداے فندڪ زدن مے آید و نمایان شدن دود! زمزمہ میڪنم:سیگارے نبود! بلندتر میگویم:سیگارے بودید؟! نیم رخش را بہ سمتم برمیگرداند و پڪ محڪمے میزند:شدم! ابروهایم را بالا میدهم:از ڪِے؟! دود سیگار را آرام بیرون میدهد:از وقتے بہ جاے زنم،زن داداشم شدے! سپس قدم هایش را بلندتر میڪند،آشفتہ با حرص محڪم در را میبندم و پشت در تا میشوم. چشمانم را میبندم،بوے عطرِ تلخ و سیگارش زیر بینے ام مے پیچد. بوے عطرش مے پیچد و دوبارہ مرا بہ گذشتہ ها میبرد... بہ روزهایے ڪہ بدون هادے گذشت... بہ روزهاے آشفتگے و بے رمقے ام... بہ آن پاییز لعنتے! بہ خامیِ و خوش باورے روزهایِ گس و تڪراریِ هجدہ سالگے... و صدایش ڪہ این روزها مدام در گوشم مے پیچد:"تو آیہ ے جنون منے!" بہ چشم دید جنون از سر و رویم مے بارد... پرت میشوم در گذشتہ ها و نزدیڪ میشوم بہ آن سراب! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 💔نظم اعداد بہ هم ریختہ از رفتن تو یڪ نفر رفتہ،ولے هیچڪسے اینجا نیست...!💔 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 بے رمق نگاهم را روے گزینہ ها مے چرخانم و چشمانم را مے بندم،چقدر براے این روز لحظہ شمارے میڪردم! براے ڪنڪور! آب دهانم را با شدت فرو میدهم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ڪمے تب دارم! دوماہ از رفتن هادے گذشت،دوماہ ڪہ نہ دویست سال! این دوماہ برایم بہ اندازہ ے دویست سال گذشتہ! بے قرارے ها،دل آشوبے ها،نگاہ ها،حرف ها،باور نڪردن ها،نبودن ها... همہ و همہ بہ جانم افتادہ،یڪ‌ ماہ اول چنان برایم سخت و بے روح گذشت ڪہ بعد از گذشتن شش سال هم دلم نمیخواهد آن روزها را بہ یاد بیاورم! آنقدر بد بود ڪہ تا چهلم هادے خانہ نشینم ڪرد،سر جلسہ ے امتحانات نهایے هم حاضر نشدم! تنها جایے ڪہ میرفتم مزار هادے بود،مزارے ڪہ بعد از چند روز زمزمہ ڪردند دیگر بهتر است نروم! برایم خوب نیست! مدت صیغہ تمام شدہ و من نسبتے با هادے ندارم! دلم شڪست! بد هم شڪست! چرا نیامدہ رفت؟! حقم بہ اندازہ ے چند صباحے عاشقے هم نبود؟! حداقل بہ اندازہ ے محرمیتِ ابدے... رفتار پدرم نسبت بہ گذشتہ تغییر ڪردہ و بیشتر هوایم را دارد،میخواهد باهم وقت بگذرانیم،باهم صحبت ڪنیم و بعد از هجدہ نوزدہ سال طعم پدر دخترے بودن را بچشیم! اما خیلے دیر شدہ! دیگر فایدہ اے ندارد! امروز نزدیڪ دوماہ از پرواز هادے گذشتہ،سر جلسہ ے ڪنڪور نشستہ ام و گویے ذهنم از هر چیزے بہ جز "نبودنِ هادی" خالیست! چشمانم را باز میڪنم و بطرے آب معدنے را از ڪنار پایم برمیدارم. همانطور ڪہ نگاهم را روے سوالات مے چرخانم در بطرے را باز میڪنم و جرعہ اے آب مے نوشم. چرا بہ جاے سوالات خط بہ خطِ دل نوشتہ هاے هادے را مے بینم؟! برگہ هاے تقویمش را لاے بہ لاے ڪتاب هاے پیدا ڪردم،هر روز چند خطے از من نوشتہ بود! از احساساتش! یادِ آخرین جملہ اے ڪہ از من نوشتہ بود مے افتم: "عجیب خواستنے شدہ! خواستنے ترین خواستہ ام" بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد،در این مدت مهدے و فرزانہ بہ اندازہ دہ بیست سال پیرتر شدہ اند. همتا و یڪتا گاهے حالم را مے پرسند،مادرم غیر مستقیم خواست دیگر نہ آن ها بہ دیدنم بیایند نہ من بہ دیدن آن ها بروم! هر سہ یڪدیگر را یاد هادے مے اندازیم،دوبارہ جرعہ اے دیگر آب مے نوشم. چند روز اول در اتاق هادے خوابیدن ها،بوییدن لباس هایش،خواندن دفتر روزانہ اش،اشڪ ریختن ها،تماشاے عڪسش! ما حتے یڪ عڪسِ "دونفره" هم نداریم! همہ و همہ گذشت،جانم بہ لب رسید و این دوماہ گذشت! چند روز پیش ڪہ سر مزار هادے رفتم،زنے بیست و هفت هشت سالہ ڪنارم نشست. شروع ڪرد بہ سلام و احوال پرسے،بے مقدمہ پرسید:با شهید نسبتے دارید؟! آرام لب زدم:نامزدش بودم! دستش را با محبت روے شانہ ام گذاشت و پرسید:عروسے نڪردہ بودین؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:صیغہ ے موقت خوندہ بودیم! آرام دستش را روے شانہ ام حرڪت داد:پس خیلے برات سختہ،چند بار اومدے سر مزار دیدمت اما انگار تو حواست بہ دور و برت نیست. با انگشت اشارہ بہ چند متر دور تر از مزار هادے اشارہ ڪرد و ادامہ داد:مزار همسر منم اونجاست! دو سال پیش شهید شد. متعجب بہ چهرہ ے آرام و مهربانش نگاہ ڪردم،لبخند عمیقے زد:وقتے محمد شهید شد من شیش ماهہ فاطمہ رو باردار بودم،دخترمونو میگم! تا فاطمہ بہ دنیا بیاد حیرون و گیج بودم،میفهمم چے میڪشے! بغضم آزاد شد و همہ چیز را برایش گفتم،نمیدانم چقدر طول ڪشید اما برایش گفتم. از تعصبات پدرم،از اصرار و شرط گذاشتنش براے ازدواجم،از هادے و سوتفاهم هاے بین مان،از بیزارے از هادے،از شناختن و دلبستہ شدنش،از وقتے ڪہ فهمیدم مدافع حرم است،از شهادتش و آشفتگے ام،از اینڪہ بعد از تشیع جنازہ بہ دیدنم آمد. با صبر و حوصلہ بہ تمام حرف هایم گوش داد و آخرِ حرف هایم پا بہ پایم اشڪ ریخت. حرف هایم ڪہ تمام شد گفت:گفتم ڪہ خیلے حیرون بودم،حال خودمو نمے فهمیدم. بے قرار بودمو رفتنشو باور نمیڪردم اما ڪم ڪم بہ خودم اومدم،از اولش میدونستم محمد دیر یا زود میخواد پرواز ڪنہ. میدونستم با ناراحتے و آشفتگے هاے من محمدم اذیت میشہ،یہ بار رفتہ بودیم تشیع جنازہ ے شهداے گمنام. دیدم چشماش تر شدہ،آروم گفت:سارا! شهید یہ بار شهید میشہ،مادر شهید و همسر شهید هر لحظہ! بعدش خم شد و گوشہ ے چادرمو بوسید،میدونست موندنے نیست! گاهے بہ خوابم میاد و باهام حرف میزنہ،معذرت خواهے میڪنہ،نازمو میڪشہ! از صمیم قلب حضورشو حس میڪنم،لنگہ پا نگهش ندار! متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:لنگہ پا؟! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:آرہ! خودت میگے اومدہ دیدنت،دست اونم بستہ س! بین این ور و اون ور نگهش ندار. بذار با خیال راحت برہ و روحش عذاب نڪشہ،صبرشو از خود حضرت زینب بخواہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• @khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 همونطور ڪہ ازت خواستہ زندگے ڪن،ڪم ڪم خودشون صبرشو هم بهت میدن. نگاهے بہ اطرافم مے اندازم،همہ متفڪر و با استرس بہ دفترچہ ے سوالاتشان چشم دوختہ اند. از آن روز با خودم درگیرم،باید بہ همین زودے از هادے دل بڪنم و بروم پے زندگے ام؟! پس احساسات و دلِ داغدارم چہ میشود؟! نفس عمیقے میڪشم،احساس سردرد میڪنم. نگاهے بہ ساعت مچے ام میندازم. هنوز یڪ ساعت و نیم از زمان ماندہ،عصبے پاهایم را تڪان میدهم و دفترچہ را مے بندم. بعید میدانم رتبہ ے آخر هم بشوم چہ برسد بہ رتبہ اے ڪہ بتوان با آن وارد دانشگاہ تهران شد و حقوق خواند! مراقب نگاهے بہ صورتم مے اندازد و چند قدم بہ سمتم برمیدارد،ڪمے خم میشود و آرام مے پرسد:حالت خوبہ؟! سرم را پایین مے اندازم و چیزے نمے گویم،چند لحظہ بعد دور میشود. صداے هادے در گوشم مے پیچد: "دل بڪن از جوونہ هاے عشق مون آیہ! بذار با خیال راحت برم!" قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد و روے پاسخ نامہ مے ریزد. باید در اولین فرصت بہ مزار هادے بروم و حسابے صحبت ڪنم. یڪ ساعت و نیم با هزار و یڪ جان ڪندن میگذرد،سریع پاسخ نامہ و دفترچہ ام را میدهم و از ڪلاس خارج میشوم. از میان داوطلبان میگذرم،عدہ اے خوشحال و راضے اند،عدہ اے پڪر و گرفته،عدہ اے هم گریہ میڪنند! ڪاش درد من هم فقط بد دادن ڪنڪور بود! بعضے ناراحتے ها و شڪست ها چقدر پیش پا افتادہ و خندہ دارند! مطهرہ حوزہ ے دیگرے افتاد،در این دوماہ سعے ڪرد ڪنارم باشد و ڪمے حال و هوایم را عوض ڪند. زیاد صمیمے نیستیم اما رفاقت را در این مدت در حقم تمام ڪرد،وارد حیاط مدرسہ میشوم. با چشم دنبال مادرم و یاسین میگردم،چند لحظہ بعد مے بینمشان. نزدیڪ در خروجے ایستادہ اند،با قدم هاے بلند بہ سمتشان میروم. یاسین با ذوق میگوید:چے شد آبجے؟! بے حال میگویم:هیچے! مادرم سعے میڪند لبخند بزند:فداے سرت! حالا دانشگاہ دولتے نشد میرے دانشگاہ آزاد! پوزخند میزنم:فڪر ڪنم نفر آخر ڪنڪور امسال منم! شڪلاتے بہ دستم میدهد:فعلا اینو بخور تو این یڪے دوماہ پوست و استخوون شدے! رنگ و رو بہ صورتت نموندہ حتما فشارت افتادہ! شڪلات را از دستش میگیرم و داخل دهانم میگذارم،طعم شیرین شڪلات هم تلخے دهانم را نمیگیرد! همراہ مادرم و یاسین از مدرسہ خارج میشویم و تاڪسے میگیریم،دہ دقیقہ بعد تاڪسے سر ڪوچہ یمان توقف میڪند. مادرم ڪرایہ را حساب میڪند،میخواهد پیادہ بشود ڪہ میگویم:مامان! من میرم بهشت زهرا! مادرم نگران بہ چشمانم زل میزند:دارے نگرانم میڪنے! هر روز بهشت زهرا؟! _باید برم! _نہ! _مامان! اخم میڪند:پیادہ شو،تو خونہ راجع بهش حرف میزنیم! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ یاد حرف همتا مے افتم: "از حرف ها و سخت گیرے هاشون ناراحت نشو آیہ جان! اونا حق دارن بعد از رفتن هادے خیلے نگران تو و آیندہ ت باشن!" همہ حق دارند و من حقے ندارم! آن ها تصمیم مے گیرند من چہ ڪنم،ڪجا بروم،چطور قلبم را تسڪین بدهم،هر چند روز بہ مزار هادے سر بزنم! حتے هادے حق داشت بے من برود... بدون حرف دیگرے از تاڪسے پیادہ میشوم و همراہ مادرم بہ سمت خانہ قدم برمیدارم. بہ چند قدمے خانہ مے رسیم ڪہ نگاہ سنگین ڪسے را احساس میڪنم. بے اختیار سرم را بلند میڪنم،نگاهم بہ ساختمان رو بہ رویے مے افتدد. شهاب دست بہ سینہ ڪنار ساختمان ایستادہ و بہ من زل زدہ! اخم میڪنم اما چشم از صورتم نمے گیرد! بدون واڪنشے قلاب دستانش را باز میڪند و داخل جیب هاے شلوار پارچہ اے سورمہ اے رنگش مے برد. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• @khybariha 🌷🍃🍃🍃