آدمها دو دستهاند؛
غیࢪتۍ و قیمتۍ
غیࢪتیۍها با "خدا" معاملھ کردند
و قیمتیۍها با "بندھ خدا"
#شهید_بࢪونسۍ🌱
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
اَزمیـرزاجـوادملکـےتبـریزے(رحمةاللہعلیہ)پـرسیدنـد=
آیـاشـُما[#اشـهدانعلیـاولـےاللہ]رآ
جـزءاَذانمـےدانیـد⁉️~•
+ایـشانفرمـودند=↓
مـآ🖐🏿اذانراجـُزءایـنجـملہمـےدانیـم√...
#آخـہمگہقشـنگتـرازایـنجـملہهـمداریـم.. :))
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
خدا بى نقص و كامل است ، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است كه انسان فانى را با خطا و صوابش دوست داشته باشى .فراموش نكن كه انسان هر چيزى را فقط تا آن حد كه دوستش دارد ، مى تواند بشناسد . پس تا ديگرى را حقيقتا در آغوش نكشى ، تا آفريده را به خاطر آفريدگار دوست نداشته باشى ، نه به قدر كافى ممكن است بدانى ، نه به قدر كافى ممكن است دوست داشته باشى.
📚ملت عشق
#بهفانیدلنبند
#باکسیباشکهتورابهخدابرساند
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
#تلنگر
شخصی نـزد امـٰام صادق "ع" رفت و گفـت : مرتڪب گنـٰاه شدم!!
امـٰام صادق 'ع' فرمـود : خدا میبخشـد...
گفت : گنـاه بزرگی مرتکب شدم!!
امام صـٰادق 'ع' : حتی اگـر اندازه ڪوه باشد خدا میبخشـد...
گفت: گناهی کہ کرده ام خیلے بزرگ تر است!!✨
امـٰام فرمود: مگـر چه کرده ای؟؟!
آن شخص به شـرح ماجرٰا پرداخت...
ــ
ــ
بعد از اتمـام سخن ، امـٰام رو به آن شخـص کرد و فرمـود:
+خـدا میبخشـد...ترسیدم نمـٰاز صبحت را قضا کرده باشی... :))💔
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
| #حاجقاسمعزیزِما... |° | #راه_اوݪ✋🏽|° استان کرمان،شهرستان(رابر)،روستای قنات ملک،خانواده هفت نف
| #حاجقاسمعزیزِما...|•
| #راه_دومـ✋🏽|•
فرودگاه کرمان،حاج قاسم ازهواپیماپیاده شد!
مسیراولخانه پدرے و مادرے!
دیدار با پدرے که نان حلالش داده ومادرے که تربیتش کرده و دست هایی که قاسم سلیمانی مقابلش خم میشد و می بوسید.
سردار هر وقت که وارد کرمان میشد،اولین مکانے که میرفت خانه پدر و مادرش بود.
#تیڪہڪتاب📚
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
| #حاجقاسمعزیزِما...|• | #راه_دومـ✋🏽|• فرودگاه کرمان،حاج قاسم ازهواپیماپیاده شد! مسیراولخانه پ
پ.ن :
راه رشد را می خواهی!
خدادرقرآن کریم فرموده کنار ایمان وتوحید هم فرموده:....
والدین؛ پدرت،مادرت،احترام،محبت و گذشت،دست بوسی،اُف نگو،عمل به خواسته هایشان،کمک در کارها...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلیمان جهان از طرف مور سلام ...😭
#استوری
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
✅زلال و شفاف باشید
✍استخر خيلی زلال و شفاف است، نگاه که میکنيد ته آن پيداست. اما حوضها همیشه زلال نيستند. گاهی چنان جلبک زدند که اگر شما يک سينی هم در آن بياندازيد پيدا نمیشود.
چرا استخرها اينقدر زلال و شفاف هستند؟ چون اطرافش يک دريچههايی هست. دائم سرريز میشوند. چون سرريز میشوند زلال هستند. انسانهايی که سرريز میشوند ثروت و سرمايه و دانشی دارند و برای خودشان نگه نمیدارند و پيرامون خودشان را برخوردار میکنند همين باعث زلال شدن آنها میشود. باعث پاک شدن آنها میشود. قرآن به پيامبر میفرماید: «خذ من اموالهم» از اينها پول بگير، برای چه؟ «تُطَهِرُهُم» چون تو با اين کار اينها را پاک میکنی.
📚 سوره توبه آیه ۱۰۳
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
هدایت شده از .
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت وابسته ام کردی که دل بستم ...
اباعبدالله کجای دنیا برام امنه جز حرم ...
#استوری_حرم
#شب_جمعه
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#پارت_هشتاد_و_هشتم 🦋 ((کفش کتانی)) #محمّد_حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامهٔ حضورش در
#پارت_هشتاد_و_نهم 🦋
((بهبودی نسبی))
روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود و هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به
#گلزار_شهدا سر نزند.
یک روز به همراه برادرش، محمّدهادی، توی حیاط خلوتِ خانۂ پدری
زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.
برادرش گفت:«محمّدحسین دیگر بس است، چقدر به #جبهه می روی؟!
الان نزدیک چهار سال است که داری
می جنگی.
فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
گفت:«داداش!...این را بدان تا زمانی که #جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود؛
مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز #شهادت نمی تواند پاسخگوی از خود گذشتگی و فداکاری این بچّه ها باشد.
داداش خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن.»
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد.
زمستان بود و هوا خیلی سرد، امّا دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود.
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم:
"خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمّدحسین زمینی نبود.
او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد.
از دیدگاه او، شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود.✨
چیزی نگذشت که رؤیای قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد!
محمّدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت.
هرچه این اتفاق ها برای او می افتاد ، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد.
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود.
گفت:«من به زودی به خانه بر می گردم.»
نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می آید.
گفتم:«مادرجان!...فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت:« بله دیگه بس است.»
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد.
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت؛
در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود.
ماجرای جراحت ها و
عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند.
🔻•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha