هدایت شده از .
ترسناکترین آیهای که خوندم...
لاتُکَلِمونِ
(بامن حرف نزنید)
"خدا خطاب به گناهکاران"
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
.
| #حاجقاسمعزیزِما...|° |#راه_سومـ✋🏽|° |#ڪتابحاجقاسم....| فرمانده گردان بود و مجروح از سینه تا
#حاجقاسمعزیزِما....|°
#راه_چہــارمـ✋🏻...|°
#ڪتابحاجقاسم....
جنوب ایران...
دهه شصت!
جبهه های نبرد، عملیات رمضان ..
کارسخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف وضعیت مساعد نبود!
صدام با کمک آمریکاو...تجهیزات زیادی ریخته بود و...
فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرارگاه کربلا وضعیت جبهه ها را بررسی می کرد،اما... آخر کار گفت:
- چراغ ها را خاموش میکنیم،هر کدام از شما نمی تواند بماند،برود.
اولین فرماندهی که برای لبیک به انام و تجدید عهدش باخدا شروع به صحبت کرد؛قاسم سلیمانی بود. جوان بیست و چند ساله میدان.
#تیڪہڪتاب📚
.
#حاجقاسمعزیزِما....|° #راه_چہــارمـ✋🏻...|° #ڪتابحاجقاسم.... جنوب ایران... دهه شصت! جبهه های
پ.ن :
اولین ها پر برکت ترین ها هستند.
اولین کسی که ایمان آورد به رسول خدا...علی بن ابی طالب!
اولین زن عرصه اسلام... خدیجه!
اولین علمدار بی دست و سر... ابالفضل العباس!
اولین ها، پر همت ترین ها هستند،
مستحکمند در انجام کارشان، بهترین تصمیم را در بهترین زمان می گیرند.
اندیشمندانه پا در راه می گذارند و صبورانه تا آخر می مانند.
من دنبال اولین زندگیم هستم. اولین عهدی که با امامم ببندم بر ترک گناه و عزم و اراده ای که راهیم کند تا... کربلا... ان شاءالله.
بهترین عاقبت،شهادت!✋🏽
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیقرارم آخه عاشقم 😞🌱
#استوری
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#پارت_نود_و_چهارم🦋 ((بیمارستان اصفهان)) #محمّد_حسین از آبادان به اهواز و سپس به اصفهان اعزام شد
#پارت_نود_و_پنجم 🦋
((آسانسور))
<ادامه >
وقتی رسیدم داخل اتاق، #محمد_حسین خواب بود.
خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم.
یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟»
گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم!
💠هر گنج سعادت که #خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
((عصا))
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.»
اول خیلی جا خوردم!! 🙄
با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی»
چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
بعد از چند روز، نامه ای از #محمد_رضا_کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن #مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به #منطقه برگشته است.»
((تخت خالی))
یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.
کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟
آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! "
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.
بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم.
با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳
واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند.
از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای #یوسف_الهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»
پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم: «بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀
فهمیدم که حال و هوای #جبهه و #عملیات کار خودش را کرده..!
محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-JeneKhoob.mp3
2.36M
🎵ژِن خوب، ژِن بد!
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
استاد پناهیان میگن:
اگه میخای نماز شب خون بشی!!!
پاشو بخون...:)
+میبینی؟
به همین راحتی!!
بابا رفیق
تا سمتش نری که بغلت نمیکنه🤗😉