فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
این دورے و دوستے...
دارد به درازا مـیڪشد!
ایــن فراق...
دارد سخت مےگذرد!
این امـروز و فـرداهآ،
دارد زیــاد مےشود!
ایݩ دلتــنگی..؛
امان از این دلتنگی!
.
#الهمالرزقنــآحرم💔
.
🍃🌸|@khybariha
+
در سجدهیِ آخرِ نمازهایش
این دعا را میخواند:
" اللهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا "
#شهیدمحمدرضاالوانی🍃❤
🍃🌸|@khybariha
هیهـات؛
مصیبتیاست تنهـا ماندن
هنگام رحیـل همرهان جامـاندن..
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
🍃🌸|@khybariha
••
میگفت:
آبروۍ #مؤمن ، حَرَمه
کاش همگۍ ،
مدافع #حرم باشیم...!
راسمیگفت...
فکرکردۍ خیلی شاخی ڪه
آبروۍ مومنی رو میبرۍ؟ :/
[ اَلْمُؤْمِنُأَعْظَمُحُرْمَةًمِنَاَلْكَعْبَةِ...]
آبرو و حُرمت مومن از حرمت #کعبه بالاتره !
فقط یه چی بگم ...
حواسمون هست؟
#خدا بیشتر از همه اَزَمون #آتو دارها *-*
#محضاطلاع
•♥️•
شبهاۍقدر ڪه فرا میرسیدحاجآقامجتبیتهرانی«ره»
همیشه یڪ توصیهاۍ داشتند،میفرمودند:
در این شبها درخواست ما از پروردگار
دو چیز باشد:
¹.#ترمیمگذشته
².#ترسیمآینده
🍃🌸|@khybariha
.
. . . میرِسَد آوای تیغی پُشت مَسجد های شَهر قاتِل مولایِمان شَـمشـــیر صِیقل مےدَهد😔 #یامولا🦋
باوضـو آمـَد بہقصـد لیلةالـفَرقتعلی
اِبـنملجم درشـباحیـا چہقرآنیگشود... :)🖤
.
#پارت_چهل_و_پنجم 🦋 ((پاسگاه زید)) سال شصت و چهار، بعد از #عملیات_بدر در پاسگاه زید بودیم. همه شن
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١١٣_١١٢
🍃🌸|@khybariha
#پارت_چهل_و_ششم 🦋
((عینک آفتابی ))
در بین بچّههای جبهه، #محمد_حسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش به نسبت خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام آسایش پشت #جبهه را رها کرده بود و به جنگ آمده بود.👌
در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت.
یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد؛
امّا پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید.
شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک #رزمنده به میان مردم می آید، ظاهر مرتّبی داشته باشد.
زمانی که من در عملیّات #والفجر چهار
مجروح شدم، به #کرمان آمدم؛ مدّتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم.
یک روز توی خیابانِ شهید مصطفی #خمینی (شهاب)، سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدا
می زند: «مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم
جوانی با سر و وضع خیلی مرتّب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ 🚖 به من
اشاره می کند.
نگاهش کردم، نشناختم. گفتم : «این بنده خدا با من چه کار دارد؟!»
جلوتر رفتم که مثلاً بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!»
دیدم ای بابا! محمد حسین است.😳یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی😎به چشمانش زده بود.
گفتم: «محمد حسین خودتی؟!»
گفت : «پس توقع داشتی کی باشم؟»
گفتم : «خیلی به خودت رسیدی!» 😄
گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟»
گفتم: «نه! امّا آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری....!»
خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجّه نیستید.»
💠اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقــی هـمه بـی حاصـلی و بـی خـبــری بــود
🍃🌸|@khybariha
.
#پارت_چهل_و_ششم 🦋 ((عینک آفتابی )) در بین بچّههای جبهه، #محمد_حسین از افرادی بود که وضع مالی خانو
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۵_۱۱۴
🍃🌸|@khybariha