eitaa logo
کانون مداحان وخادمیاران رضوی چهارمحال وبختیاری
166 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
184 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قصد سفر کردم که باشد مقصدم مشهد عمری کبوتروار جلد مشهدم مشهد امیدوارانه همیشه پَر زدم مشهد هربار بعد از کاظمینش آمدم مشهد باب الحوائج خیرخواهانه دعایم کرد موسی بن جعفر آستان‌بوسِ رضایم کرد دل‌های مشتاقان همیشه آرزومندش در محشر فردا همه محتاج لبخندش او نیست در بند کسی، دنیاست در بندش اولاد من قربان این بابا و فرزندش عمری بدهکارم بدهکار رضاجانش شد بهترین سلطان عالم، طفل دامانش موسای اهل بیت بود از هرکسی سر بود گنجینه‌ی جمع کمالات پیمبر بود او پنجمین ذریه‌ی زهرای اطهر بود جانم به معصومی که خود معصومه‌پرور بود مانند او اولاد او با آبرو هستند سادات ایران بیشتر از نسل او هستند دارد نسیم مهرورزی عطر خوشبویش تنها تبسم می‌چکد از روی دلجویش سنی و شیعه گوید از اخلاق نیکویش هدیه فرستاده برای شخص بدگویش در هر قنوت خویش مردم را دعا می‌کرد با جمع بدگویانِ خود، اینگونه تا می‌کرد او با زبان حق در این عالم تکلم کرد حتی به روی دشمن خود هم تبسم کرد عمری به هر درمانده‌ای مولا ترحم کرد در پیشگاهش بُشر حافی دست و پا گم کرد این دستگیری‌ها به یُمنِ التفاتش بود احیای دل‌ها هم یکی از معجزاتش بود همراه علم و منطق و برهان امامت کرد بی مزد و منت بارها قصد هدایت کرد جای پدر از منظر اسلام صحبت کرد از پاسخ او بوحنیفه نیز حیرت کرد در کودکی تندیس درک و فهم کامل بود از خردسالی نیز حلّال مسائل بود همچون پدر بر روی منبر درس دین می‌گفت با لحن زیبای امیرالمؤمنین می‌گفت تفسیری از فحوای آیات مبین می‌گفت شیخ الائمه مدح او را این چنین می‌گفت: قطعاً رحیم است و علیم است و حکیم است او مانند اجدادش کریم بن کریم است او * * افسوس اسیر دست جمعی بی‌مروت شد عمری از این زندان به آن زندان... اذیت شد سهمش از این دنیا فقط درد و مشقت شد در هر سیه‌چالی مکرر هتک حرمت شد شلاق زندان‌بان او خیلی به او بد کرد لعنت به سندی، سندی بن شاهک نامرد هردفعه که راهی زندان بلا می‌شد از دخترش معصومه با حسرت جدا می‌شد در دخمه‌ای با درد غربت آشنا می‌شد ‌ از بی‌کسی هر روز دلتنگ رضا می‌شد آزرده از تنهایی و رنج مصائب بود شب تا سحر هم‌صحبتش تنها "مسیب" بود یک عده با نامهربانی خسته‌اش کردند با ضربه‌های ناگهانی خسته‌اش کردند با چوب‌های خیزرانی خسته‌اش کردند با ناسزا و بددهانی خسته‌اش کردند هرصبح و شب وقتی به سمت قبله رو می‌کرد بین قنوتش مرگ خود را آرزو می‌کرد با اینکه رد سلسله بر پیکرش دارد شکر خدا یک جای سالم در سرش دارد حالا که جمعی بی حیا دور و برش دارد الحمدلله جای امنی دخترش دارد معصومه‌اش با چشم‌تر راهی زندان نیست در هر دو پای دخترش خار مغیلان نیست ✍️
خورشید هر شب می‌دمد از مشرق پیشانی‌ات وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانی‌ات جز یاد حق در خلوتت راهی ندارد هیچکس وقتی که هستی هم‌قسم با سجدۀ طولانی‌ات هر بار یونس می‌شود مبهوت کظم غیظ تو چشمی ندیده یک‌دم از این قوم روگردانی‌ات هر کس اسیر سورۀ والشمسِ رویت می‌شود از قعر ظلمت می‌رسد تا ساحل نورانی‌ات عزم تو فولادی‌تر است از میله‌های این قفس هرگز ندیده دیدۀ فرعونیان حیرانی‌ات «یا رَبِّ خَلِّصنِی مِنَ السِّجن» از نگاهت می‌چکد اما همه در حیرت از آرامش طوفانی‌ات یعقوبی و دارد دلِ تنگت هوای یوسفت بوی مدینه می‌وزد از گریۀ پنهانی‌ات با بُشر حافی آمدم امشب به سوی طور تو آزاد آزاد است از بند جهان زندانی‌ات ✍️
خیز بر گلشن سرسبز ولا سر بزنیم ساغر از چشمه‌ی جوشنده‌ی کوثر بزنیم خیز تا آن که به پای دل غمدیده‌ی خویش قدمی در حرم موسی جعفر بزنیم شرط آزادگی آن است که با پیروی‌اش تیشه بر ریشه‌ی بیداد ستمگر بزنیم به حضورش ز ره صدق سلامی ببریم به هوای سرِ کویش ز وفا پر بزنیم گرچه دوریم ز درگاه شریفش، اما خیز تا حلقه‌ای از اشک بر آن در بزنیم جای دارد به سرافرازی خود ناز کنیم گر به خاک حرمش بوسه مکرر بزنیم سزد از ماتم او در شب یلدایی غم با دل غمزده بر سینه و بر سر بزنیم به جگر گوشه‌ی او تسلیتی برگوئیم ناله‌ها با پسرش از دل مضطر بزنیم غم او چون غم زهراست سزد در غم او حرفی از ماتم زهرای مطهر بزنیم گر«وفایی» طلبی خیر دو دنیا، باید دست بر دامن اولاد پیمبر بزنیم ✍️
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانی‌ست دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمری‌ست زندانی‌ست نه خورشیدی نه ماهی... روز و شب در چشم من یکسان جهان زندان، اتاق کوچکم همواره ظلمانی‌ست نمی‌دانم چرا جامانده‌ام از آسمان، شاید، به دست و پای من زنجیرهایی هست و پیدا نیست.. ولی امشب خدا را شکر حال دیگری دارم چه فرقی می‌کند شعرم عراقی یا خراسانی‌ست؟ خراسان، آستانه، قم... دلم پر می‌کشد امشب که پای سفرۀ موسی بن جعفر وقت مهمانی‌ست دمادم ذکر یا باب الحوائج روی لب‌هایم که حال امشب من حال دنیا نیست، عرفانی‌ست دو چشم بردبارش معنی «وَ الکاظِمینَ الغَیظ» نگاه مهربان او از آیات مسلمانی‌ست که حتی آن زن آوازه‌خوان را هم هدایت کرد که حتی از غمش چشم نگهبان نیز بارانی‌ست به حالش اشک می‌ریزد مسلمان، نامسلمان هم برایش روضه می‌خواند در و دیوار زندان هم ✍️
ترسی از فقر ندارند گدایان کریم دست خالی نروند از در احسان کریم حاجت خواسته را چند برابر داده است طیب الله به این لطف دو چندان کریم کاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود بار بستیم سوی شاه خراسان کریم بی نیاز از همه‌ام تا که رضا را دارم به قسم‌های خداوند، به قرآن کریم طلب رزق نکردیم ز دربار کسی نان هر سفره حرام است مگر نان کریم هر کسی وقت مناجات ضریحی دارد دست ما نیز رسیده است به دامان کریم نا امیدم مکنید از کرمش فرض کنید باز بدکاره‌ای امشب شده مهمان کریم گر چه خوب است شود شیعه بلا گردانش سپر درد و بلای همه شد جان کریم ظاهرش «فقر» ولی باطن او عین «غنا»ست ترسی از فقر ندارند گدایان کریم :: مثل یک تکه عبا روی زمین است تنش آن قدر حال ندارد که نیفتد بدنش نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت زن بدکاره به یک باره عوض شد سخنش آه! مانند گلیمی چقدر پا خورده بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش از کلیم اللَّهی حضرت ما کم نشود گر چه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت مدد سلسله‌ها بود نمی‌ریخت تنش با چنین وضع کفن کردن او پس سخت است آه، آه، از پسرش؛ آه ز وقت کفنش :: آه! هر چند غل جامعه بر پیکر داشت بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت مثل گودال دچار کمیِ جا شده بود فرقش این بود فقط سایه‌ی بالا سر داشت زحمت چکمه ی سنگین کسی را نکشید یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت لطف زنجیر همین بود که عریان نشود هر چه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت دختری داشت ولی روسری‌اش دست نخورد دختری داشت ولی دختر او معجر داشت یک نفر کشته شد و هفت کفن آوردند پاره هم می‌شد اگر، یک کفن دیگر داشت السلام ای بدن بی کفن کربلا سوره‌ی یوسف بی پیرهن کربلا ✍️
شميم زلف تو را بادها كجا بردند؟! مقام قدِّ تو را خاك‌ها چرا بردند؟! چگونه باب حوائج نخوانمت ای پير كه حمله بر تو چنان باب، حلقه‌ها بردند درخت‌ها به مقام تو غبطه‌ها خوردند كه دست را ز دلِ خاك بر دعا بردند تو را ز دور، لباسي تهي ز پيكر ديد ز بس كه جوهره‌ی پيكر تو را بردند ز ربناي تو، آوازها الهی شد ز يك نماز تو رقّاصه را كجا بردند! تو آن گلی كه چو از ساقه‌ات شكسته شدی ميان راه، تو را همرهِ صبا بردند به روي تخته چه می‌كرد آفتاب خدا؟ كسي كه عطر تنش را فرشته‌ها بردند چه رتبه‌ای‌ست در اين تشنگی كه معصومين به گاهِ مرگ، رهی سوی كربلا بردند ✍️
بپرس از آسمان ما کمی احوال باران را نگاه تو دگرگون می‌کند حال بیابان را بیا آرام کن دریای درهم برهم دل را فرو بنشان در امواج دعایت خشم طوفان را بیا از کوچه‌های شهر بگذر تا که بگذارد نگاهت، پیش روی بُشر، ردِّ پای ایمان را خجالت می‌کشد زنجیر افتاده به پای تو که چشمان تو گریان می‌کند هر جسم بی‌جان را پر از وَالصّالحینی تو پر از وَالکاظِمینَ الغَیظ تمنا می‌کنم از چشم تو تفسیر قرآن را نمازت جنگ سختی بود رو در روی دشمن‌ها نمازی که در آورده‌ست حتی اشک شیطان را بمیرم زنده کردی عاشقی را در قفس آقا که عاشق کرده‌ای حتی نگهبانان زندان را گرفتی بین آغوشت تمام شهرهایش را گرفته بوی گل‌های تو سر تا پای ایران را ✍️
بپرس از آسمان ما کمی احوال باران را نگاه تو دگرگون می‌کند حال بیابان را بیا آرام کن دریای درهم برهم دل را فرو بنشان در امواج دعایت خشم طوفان را بیا از کوچه‌های شهر بگذر تا که بگذارد نگاهت، پیش روی بُشر، ردِّ پای ایمان را خجالت می‌کشد زنجیر افتاده به پای تو که چشمان تو گریان می‌کند هر جسم بی‌جان را پر از وَالصّالحینی تو پر از وَالکاظِمینَ الغَیظ تمنا می‌کنم از چشم تو تفسیر قرآن را نمازت جنگ سختی بود رو در روی دشمن‌ها نمازی که در آورده‌ست حتی اشک شیطان را بمیرم زنده کردی عاشقی را در قفس آقا که عاشق کرده‌ای حتی نگهبانان زندان را گرفتی بین آغوشت تمام شهرهایش را گرفته بوی گل‌های تو سر تا پای ایران را ✍️
مرد زندان‌بان اسیر چشم‌هایت بوده است با خبر از کم و کیف ماجرایت بوده است با تو طی‌ُّالارض کرد و از بلندی‌ها گذشت هرکه روزی زیر باران دعایت بوده است در غل و زنجیر هم نفرین نکردی هیچ‌وقت بر لبت یک عمر لبخند رضایت بوده است از رضایت گفتم و باب الرضایت باز شد هر چه ما داریم از باب الرضایت بوده است هفت دریا، هفت وادی، هفت خوان بندگی پله‌ای از نردبان ربنایت بوده است ای که در باب الحوائج بودنت تردید نیست ای که در هفت آسمان هم رد پایت بوده است سال‌ها در غربت زندان هارون الرشید حلقه‌ها تسبیح و سجاده عبایت بوده است اهل قم هستیم و دائم کاظمینی می‌شویم در حرم یک عمر عطر آشنایت بوده است شعرهامان را برای دخترت خواهیم خواند شعرهایی را که در حال و هوایت بوده است ✍️
عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را روزی ما کرده خدا باب الحوائج را از ما نگیرد کاش "یا باب الحوائج" را هرکس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد کارش به یک مو هم رسد، پاره نخواهد شد یادش بخیر آن روزها که مادر خانه گه گاه میزد پرچمی را سردر خانه پُر می‌شد از همسایه‌ها دور و بر خانه یک سفره‌ی نذری، قدر وسع شوهر خانه مادر پدرهامان همین که کم می‌آوردند یک سفره‌ی موسی بن جعفر نذر می‌کردند عصر سه‌شنبه خانه‌ی ما رو به را می‌شد یک سفره می‌افتاد و درد ما دوا می‌شد با اشک وقتی چشم مادر آشنا می‌شد آجیل‌های سفره هم مشکل گشا می‌شد آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود نان و پنیر سفره‌ی موسی بن جعفر بود گاهی میان روضه‌ی ما شور می‌آمد پیرزنی از راه خیلی دور می‌آمد با دختری از هر دو چشمش کور… می‌آمد بهر شفای کودک منظور می‌آمد یک بار در بین دعا مابین آمینم برخاست از جا گفت دارم خوب می‌بینم آنکه توسل یاد چشمم داد، مادر بود آنکه میان روضه می‌زد داد، مادر بود آنکه کنار سفره می‌افتاد، مادر بود گریه کن زندانی بغداد، مادر بود حتی نفس در سینه‌ی او گیر می‌افتاد هر بار که یاد غل و زنجیر می‌افتاد می‌گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد… آه در خلوت او غیر زندانبان نیامد… آه این بار یوسف زنده از زندان نیامد… آه پیراهنش هم جانب کنعان نیامد… آه از آه او در خانه‌ی زنجیر شیون ماند بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند این اتفاق انگار که بسیار می‌افتاد نه نیمه‌ی شب موقع افطار می‌افتاد هر شب به جانش دست بد کردار می‌افتاد انقدر می‌زد دست او از کار می ‌افتاد وقتی که فرقی بینشان در چشم دشمن نیست صد شکر که مرد است زیر دست و پا زن نیست ✍️
هر عاشق سرگشته‌ای که غرق حیرانی‌ست آقاست مادامی که در دام تو زندانی‌ست در سینه‌ام جز مهر تو جاری نخواهد شد با شوقِ مدح تو لبم گرم غزل خوانی‌ست هر کس که خرج غیر تو کرده‌ست طبعش را قطعاً ضرر کرده، پریشان از پشیمانی‌ست مانند "بُشر حافی" خود سر به راهم کن رو کن به این دل، این دلی که رو به ویرانی‌ست لطفی کن امشب در به روی سائلت واكن من که خبر دارم در این خانه فراوانی‌ست عمری نمک گیر تو می‌باشیم و بدبخت است هرکس کنار سفره‌ی اولاد زهرا نیست شیراز، قم، مشهد شهادت می‌دهند آقا این سرزمین از لطف تو همچون گلستانی‌ست یک پنجره فولاد باید ساخت در صحنت این ایده از آنِ هنرمندان ایرانی‌ست از تو نوشتن، از تو خواندن روی منبرها کار فؤاد و دعبل و عمان سامانی‌ست مولا! سفارش کن مرا در نزد فرزندت رؤیای من رؤیای پیرمرد سلمانی‌ست بین دو راهی مانده‌ام در مرثیه دیگر اين شعر هم سردرگم ابيات پايانی‌ست... :: شب‌های تو با اذیت و آزارها طی شد ساق شکسته شاهد غم‌های طولانی‌ست بر روی پل، جسم تو را دیگر رها کردند تا صبح محشر از غم تو دیده بارانی‌ست از بس کفن آمد برایت، مجلس شعرم دیگر اسیر جذر و مدی فوق طوفانی‌ست ✍️
چهار گلدسته با دوتا گنبد شش جهت نور کبریا دارد هر که در آن حرم رسد گوید جلوه‌ی مشهد الرضا دارد چهار گلدسته چهار رکن بهشت یک ضریح از دو حجت داور هم ضریح جواد اهل البیت هم تجلای موسیِ جعفر ای مزارت مدار جود و کرم دست حاجات خلق سوی شماست مهری و چند تا ستاره‌ی فضل معتکف در کنار کوی شماست مثل "فرهاد میرزا" شده‌اند خاکبوس تو بس امیر و وزیر "کلبُهم باسطٌ ذِراعیهِ" حک شده روی قبر "خواجه نصیر" دلم از درد و غم به تنگ آمد سر و پا رنج و غصه و دردم سمت باب الحوائج آمده‌ام رو به باب المراد آوردم من جوانی گناه آلوده رو به دیوار می‌کنم از شرم دست بر روی شانه‌ام بگذار دعوتم کن به یک نصیحت گرم گرمی دست تو براتِ خداست با شما توبه‌ام پذیرفته‌ست سفره‌ی تو دوای هر دردی‌ست مادر این راز را به من گفته‌ست ای ید الله! دست تو باز است گره از کار بسته‌ام وا کن گوشه‌ی خانه بستری پهن است درد بیمار من مداوا کن آه ای یوسفی که زندان را بوی پیراهن تو گلشن کرد نور حقی و سجده‌های شبت ظلمت آن محیط روشن کرد دست زنجیر پایبندت شد گریه‌ی زخم‌ها به حال تو بود این شب و روزهای آخر هم گوئیا موعد وصال تو بود بدنی در احاطه‌ی زنجیر روی یک تخته‌ی در آوردند پدری را چنین غریبانه پیش چشمان دختر آوردند آه، از این وصال درد آمیز آه، از این وداع رنج آور ماجرا را خدا بخیر کند باز هم دختری و جسم پدر ... ✍