eitaa logo
دنیای شاد کودکان
2.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
75 فایل
🌸 کمک یار مربیان و پدرومادرهای عزیز 🌸 ◀️ کارتون ◀️ قصه ◀️لالایی های شبانه ◀️ کلّی کلیپ شاد ◀️ یادداشت های تربیتی 😍✌️😍✌️😍✌️ ارتباط با ادمین 👇👇 @zendegiiii تبلیغات: @tabligh_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️شعر حرم امام رضا علیه السلام 🌸آی بچه‌ها اینجا کجاست؟ 🌱گنبد و گلدسته طلاست 🌸انگاری شهر مشهده 🌱که با غریبه آشناست 🌸رواقها و صحن و سراش 🌱مثلِ بهشت و با صفاست 🌸نقاره‌ هاش دارن میگن 🌱وقتِ نماز و هم دعاست 🌸ضریحِ خوشکلش ببین 🌱پناهگاهِ عاشقاست 🌸میزبونِ زائرا همه 🌱غریبِ طوس‌امام رضاست 🌸اینجا محلِ خواستنِ 🌱هزار تا حاجت ازخداست شاعر : سلمان آتشی @kodakane
🌸حضرت لوط علیه السلام تو پیامبر خدا، لوط هستی؟ حضرت لوط گفت: -بله. زن و مرد به هم نگاه کردند و گفتند: -ما خدایی را که لوط مهربان را برای ما فرستاده دوست داریم و به خدای یگانه ایمان می‌یاریم. حضرت لوط خوشحال شد و از آن‌ها خداحافظی کرد و از خانه اشان رفت. عصر همان روز حضرت لوط به میدان شهر رفت و طوری که همه بشنوند گفت: ای مردم شهر، لحظه ای به کارهای خودتون فکر کنین، اگه کسی بر سر خودتون و خانواده‌هاتون این بلاها و دزدی‌ها کتک زدن‌ها رو بیاره خوشتون می‌یاد؟ تا کی می‌خواین به این کارها ادامه بدین. خدای یگانه بپرستین و به جای بدی‌ها به خوبی‌ها توجه کنین. از بس بت پرستیدین و گناه کردین قلب‌هاتون سیاه شده و جای هیچ خوبی نمونده. مردم هر کدام به کار خودشان مشغول بودند و توجهی به حضرت لوط نداشتند فقط یک لحظه او را نگاه می‌کردند و با خنده می‌رفتند. حضرت لوط هر چه حرف می‌زد هیچ کس گوش نمی کرد انگار که همه ی آن‌ها ناشنوا شده بودند. حضرت لوط سری با ناراحتی تکان داد و گفت: -آن قدر بدی کردین که خوبی‌ها را نمی بینین و نمی خواین ببینید. و از آن جا رفت. حضرت لوط به شدت از کارهای مردم ناراحت بود. فردای همان روز مثل همیشه به میدان شهر رفت و با صدای بلند رو به مردم گفت: -شما کارهای حرام را که کارهای ناشایست هستن را هر روز تکرار می‌کنین و این بدی‌های شما و بت پرست بودنتان عاقبت خوبی ندارد. مردی که دیگر از دست لوط عصبانی شده بود گفت: -ببین لوط، دیگه داری حوصله ی همه ی ما رو سر می‌بری اگه ما این کارها رو هر روز تکرار می‌کنیم، تو این حرف‌های مسخره ات را صبح، ظهر، عصر و شب تکرار می‌کنی. مرد دیگری گفت: لوط، ما رو راحت بذار، ما هر کاری دوست داشته باشیم انجام می‌دیم و پیامبر نمی خوایم. از این شهر برو. بقیه هم شروع به فحش دادن حضرت لوط کردند و می‌گفتند: -لوط باید از این شهر بره. حضرت لوط ناراحت شده بود هر چه قدر بیشتر با آن‌ها حرف می‌زد آن‌ها بدتر می‌کردند. شب حضرت هود در اتاقی جداگانه مشغول عبادت شد و با خدا درد و دل می‌کرد: -ای خدای بزرگم همه ی مردم این شهر بیش از حد بد هستن. من هر چه می‌گویم اثری نمی کند آن‌ها بدون هیچ خجالت و ترسی جلوی همه هر کاری دوست دارند می‌کنن. من خیلی ناراحت هستم. حتی همسرم هم خدا را نمی پرستد و حرف‌های منو قبول ندارد. صبح وقتی حضرت لوط برای کار از خانه خارج شد با شنیدن سر و صدایی به سرعت به طرف صدا دوید. .. @kodakane
❓چه چیزی برداشته شده است؟ ⬇️ وسایل مورد نیاز: ۶ وسیله ی متفاوت ۶ وسیله ی مشابه 🔻روش انجام کار: ۶ وسیله ی متفاوت (مثل اسباب بازی، کتاب، چنگال، تکه ای لباس، یک تکه نان و یک سکه) را روی میز قرار دهید. هنگامی که کودک پشت به میز ایستاده باشد، یکی از وسایل را بردارید، و بپرسید که کدام یک برداشته شده است؟ این کار را ادامه دهید تا همه ی وسایل از روی میز برداشته شوند. سعی کنید بازی را با اشیاء مشابه مثل ۶ اسباب بازی، ۶ کتاب مختلف، ۶ مهره یا قاشق و چنگال تکرار کنید. @kodakane
نگران کودکان خسیستون نباشید. خود محوری تو بچه‌ها بعد از ۳ تا ۴ سالگی به تدریج با حس مشارکت جایگزین می‌شه. بچه‌های ۳، ۴ ساله به شدت به وسایل شخصی‌شون علاقه‌مندن که این علاقه‌مندی ناشی از درک محدود اونا نسبت به محیط اطراف و قوی بودن حس خودمحوری‌شون هست. حتی خیلی از بچه‌ها تو سن پایین اسباب‌بازی‌های دوستاشون رو هم متعلق به خودشون می‌دونن. به گفته متخصصین اول باید سن کودک رو در نظر گرفت، و بعد با تشویق و توضیح به زبان کودکانه حس مشارکت رو به کودک یاد داد. اجبار کردن، اشتباهی بزرگه، اجازه بدید خودش تصمیم بگیره کدوم اسباب بازیش رو با دوستش شریک بشه. @kodakane
دردِ استخون - @mer30tv.mp3
4.06M
درد استخون 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 @kodakane
🔸️شعر بادکنک 🌸امروز می‌رم با مامان 🌱یه بادکنک می‌خرم 🌸اونو برای گردش 🌱توی حیاط می‌برم 🌸بادکنکم آبیه 🌱مهربونه، می‌خنده 🌸مامان می‌گه چه قشنگه 🌱یه نخ بهش می‌بنده 🌸توی حیاط، بادکنک 🌱این‌ور و اون‌ور می‌ره 🌸باد میاد یه دفعه 🌱می‌خنده بالا می‌ره 🌸خسته می‌شم من اما 🌱بازم بازی می‌کنم 🌸تا کم کمک که شب شد 🌱بازیمو تمام می‌کنم @kodakane
🌸حضرت لوط علیه السلام مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک می‌زدند و می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند. حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگ‌های آن‌ها ایستاد و گفت: -وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما می‌گم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد. مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی می‌گفتند: -ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا می‌رفتی، اگه بخوایی این حرف‌ها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون می‌اندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست می‌گی عذابت را بفرست. آن‌ها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ می‌زدند و می‌گفتند: عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد. آن مرد گفت: -در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بت‌ها و بدی‌ها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف می‌زند. حضرت لوط گفت: -اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن. آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت: -ممنون روز دیگه ای می‌یام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را می‌پرستی. مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت: -من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف می‌زد و از نا مهربانی‌های مردم می‌گفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند. حضرت لوط نگاهی به آن‌ها انداخت.آن‌ها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت: -سلام بر شما کجا می‌خواین برین؟ یکی از آن‌ها گفت: -می خوایم به شهر سدوم بریم. حضرت لوط ترسید و می‌دانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع می‌کنند. با نگرانی گفت: -به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدم‌های خوبی نیستن. یکی از آن‌ها جواب داد: -اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم. حضرت لوط گفت: -باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم می‌برم. حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آن‌ها به خوبی پذیرایی کنند. حضرت لوط همه اش نگران بود و می‌ترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب می‌شناخت. در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند. حضرت لوط داشت با مهمان‌هایش حرف می‌زد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در می‌زدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت: -چی شده؟ .. @kodakane
دقت و تمرکز الگویابی هماهنگی چشم و دست تطابق الگویی افزایش دقت و تمرکز در کودکان ✔️ مناسب 3 تا 5 سالگی @kodakane