🌻🌷🌴🌝🌱🌸
#قصه_متنی
قابلمه جادویی و دانی کوچولو
مناسب چهار تا شش سال
{هدف: پرورش #تخیلپردازی کودک، ترویج همدلی و مهربانی}
روزگاری در یک روستای کوچک و زیبا، پسرکی به نام دانی همراه پدر و مادرش زندگی میکرد.
یک روز برای آنها مهمانی عزیز آمد. پدر و مادر دانی آن روز هیچ غذایی در خانه آماده نکرده بودند.
وقتی مهمان رسید، نمیدانستند چهکار کنند و خیلی ناراحت بودند.
آنها دوست داشتند از مهمان خود پذیرایی کنند.
مادرِ دانی به او گفت:
« پسرم خیلی زود برو به خانه مادربزرگ و یک قابلمه غذا از او بگیر».
مادربزرگ دانی همیشه یک دیگِ بزرگ غذا درست میکرد.
چون دوست داشت به کسانی که مسافر هستند و در راه گرسنه ماندهاند، غذا بدهد.
مادربزرگ مزرعه بزرگی داشت و میتوانست محصولات خود را به خوبی بفروشد.
برای همین بخشی از درامد خود را برای مسافران خسته و گرسنه غذا میپخت.
ادامه دارد...
🌻🌷🌴🌝🌱🌸
@kodaknojavan 🌿🌷
🌻🌷🌴🌝🌱🌸
#قصه_متنی
قابلمه جادویی و دانی کوچولو
مناسب چهار تا شش سال
{هدف: پرورش #تخیلپردازی کودک، ترویج همدلی و مهربانی}
دانی با عجله به سمت خانه مادربزرگ دوید.
مادربزرگ با دیدن دانی گفت: « سلام پسرکم. چی شده؟»
دانی گفت که مهمان آمده و آنها هنوز غذایی آماده نکردهاند.
مادربزرگش یک قابلمه غذای آماده و خوشمزه به دانی داد تا به خانه بیاید.
دانی خیلی سریع غذا را گرفت و شروع به دویدن کرد.
دانی در راه شاپرکهای زیبا و رنگارنگ را نگاه میکرد که از روی گلها به این طرف و آن طرف پرواز میکردند.
خرگوشها و سنجابها را نگاه میکرد که در دشت بازی میکردند
اما ناگهان پایش گرفت به یک تکه سنگ و محکم زمین خورد.
قابلمه غذاها از دستش به زمین افتاد و همه غذاها پخش زمین شد.
دانی خیلی ناراحت بود.
نمی دانست باید چهکار کند.
همانطور که داشت به غذاهای روی زمین ریخته نگاه میکرد یکدفعه صدایی شنید.
صدا گفت: «دانی چرا ناراحتی؟
غصه نخور. بیا به تن من بکوب.
زود باش بیا».
ادامه دارد...
🌻🌷🌴🌝🌱🌸
@kodaknojavan 🌿🌷