🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈
#قصه_متنی
#قصه_ی_زنبور_و_مورچه
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری چند تا مورچه توی یک خونه قدیمی لونه داشتن
و سالها بود که توی اون لونه زندگی میکردن.
یک روز چند تا زنبور بزرگ و قرمز هم به اون خونه رسیدن و توی شکاف دیوار برای خودشون لونه درست کردن
مورچه ها و زنبورها هر کدوم مشغول کار و زندگی خودشون بودن.
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
تعداد مورچه ها خیلی زیاد بود و پدرها و مادرها و دخترا و پسرا و همه و همه با هم توی یک لونه بزرگ و تو در تو و پر پیچ و خم زندگی میکردن .
زندگی مورچه ها اینطوری بود که تابستونا تو باغ و صحرا و گوشه و کنار پخش میشدن
و از صبح تا شب دونه جمع میکردن و انبارهاشونو پر از غذا و آذوقه میکردنتا زمستون راحت باشن و بدون غذا نمونن.
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
یک روز زنبور درشتی سر دیوارنشست و مشغول تماشا کردن مورچه ها شد. دید که یکی از مورچه ها یه دونه توت خشک رو به دهنش گرفته
و میخواد که اونو توی لونه بیاره و چون زورش نمیرسید داشت عقب عقب میرفت و دونه رو با خودش به بالای دیوار میکشید
اما همینکه به نیمه راه رسید توت خشک از دهنش افتاد و چند دفعه دیگه هم مورچه توت رو از زمین تا نیمه راه اورد و افتاد تا اینکه آخر سر یک بار تونست توت خشک رو به بالای دیوار برسونه
و دونه رو لب دیوار زمین گذاشت و بغل دونه وایساد و از روز خستگی یک آه کشید و گفت :
” وای چقدر خسته شدم”
ادامه دارد...
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
@kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈
#قصه_متنی
#قصه_ی_زنبور_و_مورچه
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
مورچه گفت :
” ممنونم بله میدونم ، هر کسی هم به زندگی خودش مشغوله”
زنبور گفت :
” بله ، ما زندگی میکنیم ولی این چه کاریه که شماها میکنین؟”
مورچه گفت :
”کدوم کار؟ مگه ما چی کار میکنیم؟”
زنبور گفت :
”هیچی،کار شما اینه که تمام سال دونه های خوراکی رو از اینجا و اونجا جمع میکنین
و با هزار زحمت و سختی اونا رو به لونتون میبرین و انبار میکنین
من تعجب میکنم با این جثه ریزی که شما دارین مگه چقدر دونه احتیاج دارین؟”
مورچه گفت :
” نمیدونم چرا تو تعجب کردی ،مگه غیر از این کاری که ما انجام میدیم کار دیگه ای هم هست؟
ما تابستونا کار میکنیم و زمستونا تو لونمون میمونیم و از غذاهایی که تابستون جمع کردیم میخوریم ، مگه شما زنبورا چی کار میکنین؟”
زنبور گفت :
” ما هیچوقت زحمت دونه جمع کردن و انبار کردن به خودمون نمیدیم.
ما در فصل تابستون بهترین خوراکهارو میخوریم و اونقدر میخوریم که تو زمستون سیر هستیم و میخوابیم تادوباره فصل تابستون بشه”
مورچه گفت :” خیل خب شمااونجوری زندگی میکنید و ما هم اینجوری.همه که یک جور نیستن.هر کسی سلیقه و راه و روشی داره.شما بدون زحمت از غذاهای مردم میخورید و مردم هم از دست شما راحت نیستن، ولی ما زحمت میکشیم و دونه هارو از روی زمین بر میداریم و تا لونمون میبریم.کاری هم به کار مردم نداریم.”
ادامه دارد...
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
@kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈
#قصه_متنی
#قصه_ی_زنبور_و_مورچه
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
زنبور گفت :
” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار
اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین.
هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین.
ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم”
مورچه گفت :
” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟”
زنبور گفت :
” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم”
مورچه گفت:
”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم”
زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده
مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت:
” اینجا باش و تماشا کن”
بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر.
اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد
اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود.
مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت :
” خیلی ببخشیدا
ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم”
ادامه دارد...
🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜
@kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈
#قصه_متنی
#قصه_ی_زنبور_و_مورچه
زنبور گفت :
” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار
اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین.
هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین.
ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم”
مورچه گفت :
” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟”
زنبور گفت :
” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم”
مورچه گفت:
”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم”
زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده
مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت:
” اینجا باش و تماشا کن”
بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر.
اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد
اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود.
مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت :
” خیلی ببخشیدا
ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم”
بعد مورچه های دیگه رو خبر کرد تا بیان و زنبورای قرمزی رو که از بین رفته بودن
با خودشون ببرند.
@kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈
#قصه_متنی
#قصه_ی_زنبور_و_مورچه
زنبور گفت :
” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار
اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین.
هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین.
ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم”
مورچه گفت :
” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟”
زنبور گفت :
” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم”
مورچه گفت:
”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم”
زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده
مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت:
” اینجا باش و تماشا کن”
بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر.
اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد
اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود.
مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت :
” خیلی ببخشیدا
ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم”
بعد مورچه های دیگه رو خبر کرد تا بیان و زنبورای قرمزی رو که از بین رفته بودن
با خودشون ببرند.
@kodaknojavan 🌿🌷