eitaa logo
مشاوره و تربیت کودک و نوجوان
15.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
13 فایل
🌹امام کاظم علیه السلام؛ 🏃بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است☝️ برای این که در بزرگسالی بردبار شود.✌️👏 📣تبلیغ 📝نوبت مشاوره http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 یکی بود یکی نبود روزی روزگاری چند تا مورچه توی یک خونه قدیمی لونه داشتن و سالها بود که توی اون لونه زندگی میکردن. یک روز چند تا زنبور بزرگ و قرمز هم به اون خونه رسیدن و توی شکاف دیوار برای خودشون لونه درست کردن مورچه ها و زنبورها هر کدوم مشغول کار و زندگی خودشون بودن. 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 تعداد مورچه ها خیلی زیاد بود و پدرها و مادرها و دخترا و پسرا و همه و همه با هم توی یک لونه بزرگ و تو در تو و پر پیچ و خم زندگی میکردن . زندگی مورچه ها اینطوری بود که تابستونا تو باغ و صحرا و گوشه و کنار پخش میشدن و از صبح تا شب دونه جمع میکردن و انبارهاشونو پر از غذا و آذوقه میکردنتا زمستون راحت باشن و بدون غذا نمونن. 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 یک روز زنبور درشتی سر دیوارنشست و مشغول تماشا کردن مورچه ها شد. دید که یکی از مورچه ها یه دونه توت خشک رو به دهنش گرفته و میخواد که اونو توی لونه بیاره و چون زورش نمیرسید داشت عقب عقب میرفت و دونه رو با خودش به بالای دیوار میکشید اما همینکه به نیمه راه رسید توت خشک از دهنش افتاد و چند دفعه دیگه هم مورچه توت رو از زمین تا نیمه راه اورد و افتاد تا اینکه آخر سر یک بار تونست توت خشک رو به بالای دیوار برسونه و دونه رو لب دیوار زمین گذاشت و بغل دونه وایساد و از روز خستگی یک آه کشید و گفت : ” وای چقدر خسته شدم” ادامه دارد... 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 @kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 مورچه گفت : ” ممنونم بله میدونم ، هر کسی هم به زندگی خودش مشغوله” زنبور گفت : ” بله ، ما زندگی میکنیم ولی این چه کاریه که شماها میکنین؟” مورچه گفت : ”کدوم کار؟ مگه ما چی کار میکنیم؟” زنبور گفت : ”هیچی،کار شما اینه که تمام سال دونه های خوراکی رو از اینجا و اونجا جمع میکنین و با هزار زحمت و سختی اونا رو به لونتون میبرین و انبار میکنین من تعجب میکنم با این جثه ریزی که شما دارین مگه چقدر دونه احتیاج دارین؟” مورچه گفت : ” نمیدونم چرا تو تعجب کردی ،مگه غیر از این کاری که ما انجام میدیم کار دیگه ای هم هست؟ ما تابستونا کار میکنیم و زمستونا تو لونمون میمونیم و از غذاهایی که تابستون جمع کردیم میخوریم ، مگه شما زنبورا چی کار میکنین؟” زنبور گفت : ” ما هیچوقت زحمت دونه جمع کردن و انبار کردن به خودمون نمیدیم. ما در فصل تابستون بهترین خوراکهارو میخوریم و اونقدر میخوریم که تو زمستون سیر هستیم و میخوابیم تادوباره فصل تابستون بشه” مورچه گفت :” خیل خب شمااونجوری زندگی میکنید و ما هم اینجوری.همه که یک جور نیستن.هر کسی سلیقه و راه و روشی داره.شما بدون زحمت از غذاهای مردم میخورید و مردم هم از دست شما راحت نیستن، ولی ما زحمت میکشیم و دونه هارو از روی زمین بر میداریم و تا لونمون میبریم.کاری هم به کار مردم نداریم.” ادامه دارد... 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 @kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 زنبور گفت : ” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین. هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین. ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم” مورچه گفت : ” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟” زنبور گفت : ” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم” مورچه گفت: ”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم” زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت: ” اینجا باش و تماشا کن” بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر. اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود. مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت : ” خیلی ببخشیدا ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم” ادامه دارد... 🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜 @kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 زنبور گفت : ” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین. هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین. ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم” مورچه گفت : ” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟” زنبور گفت : ” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم” مورچه گفت: ”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم” زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت: ” اینجا باش و تماشا کن” بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر. اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود. مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت : ” خیلی ببخشیدا ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم” بعد مورچه های دیگه رو خبر کرد تا بیان و زنبورای قرمزی رو که از بین رفته بودن با خودشون ببرند. @kodaknojavan 🌿🌷
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 زنبور گفت : ” شما دلتونو به این خوش کردین که مورچه هستین و بی آزار اما از زندگیتون هیچی نفهمیدین. هیچوقت از گوشت مغازه گوشت فروشی چیزی نخوردین و هیچوقت هم از انگور آویزون از درخت نچشیدین. ولی ما زنبورای قرمز از همه این غذاها و خوراکی های خوشمزه خوردیم و کیف کردیم” مورچه گفت : ” مگه شما گوشت مغازه قصابی هم میخورین؟” زنبور گفت : ” نمیدونستی؟ بله که گوشت هم میخوریم، امروز همراه من بیا تا ببینی ما چی کار میکنیم” مورچه گفت: ”من که نمیتونم همراه تو پرواز کنم اگر راست میگی منو همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم” زنبور مغرور که میخواست کارای خودشو به مورچه نشون بده مورچه رو بلند کرد و اورد گذاشت دم مغازه گوشت فروشی و گفت: ” اینجا باش و تماشا کن” بعد زنبور پرواز کنان اومد و روی یه تیکه گوشت که توی مغازه بود نشست و چون قصاب اومد گوشت رو برداره زنبور ترسید و زنبور پرید بالاتر. اما مرد قصاب که از ویز ویز و شلوغ کاری زنبورای قرمز اوقاتش تلخ شده بود و کلافه شده بود گوشت رو برداشتو اونو چندباری محکم تکون داد اینطوری شد که چندتا از زنبورا روی زمین افتادن و از بین رفتن.زنبور همسایه مورچه هم یکی از اونا بود. مورچه که گوشه ای ایستاده بود و نگاه میکرد آروم آروم جلو اومد و زنبوری که همسایشون بود پیدا کرد و گفت : ” خیلی ببخشیدا ولی ما اینطور زندگی ای رو که هر لحظه ممکنه جونمون به خطر بیفته و از بین بریم رو دوست نداریم” بعد مورچه های دیگه رو خبر کرد تا بیان و زنبورای قرمزی رو که از بین رفته بودن با خودشون ببرند. @kodaknojavan 🌿🌷