#قصه_متنی
#کبوتر و مورچه 🕊🐜🌹🐜🕊
یکی بود یکی نبود ،
توی یک جنگل بزرگ و قشنگ که پر از چمنا و درختای سرسبز و تازه بود حیوونای زیادی کنار هم زندگی میکردن. قصه ما از یه روز گرم تابستونی توی این جنگل سرسبز شروع میشه بچه ها، بله عزیزای دلم تابستون بود و هوا خیلی گرم شده بود ،
مورچه کوچولو که توی این جنگل زندگی میکرد چند روزی میشد که هیچ آبی نخورده بود و خیلی خیلی تشنه اش بود بچه ها ، اون با خودش میگفت : ” من به یه قطره آب احتیاج دارم حتی اگر اون قطره از روی برگ درختا بیفته پایین ”
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
#کبوتر و #مورچه 🕊🐜🌹🐜🕊
اما به خاطر گرمای زیاد حتی شبنم روی برگ درختا و گلا هم خشک شده بود و هیچ آبی برای خوردن نبود. مورچه کوچولو با گریه گفت :” من اگر آب نخورم از بین میرم، بایدهر جور شده خودمو به اون رودخونه ای که دربارش شنیدم برسونم”. سنجاب دانا که داشت حرفای مورچه رو میشنید بهش گفت :” رودخونه خیلی پرآب و قویه، اون ممکنه تو رو با خودش ببره، خیلی باید مواظب باشی”
اما مورچه کوچولو خیلی تشنه بود ، اون گفت که اگر آب نخوره حتما از بین میره، بعد رفت تا دنبال رودخونه پر از آب بگرده. اون از کنار علف های سرسبز گذشت و ازروی شاخه های خشک شده رد شد ، مورچه رفت و رفت تا اینکه بالاخره صدای چلپ چلوپ کردن آب رو از دور شنید،بله بچه ها اون به رودخونه رسیده بود ، مورچه میتونست صدای موجای رودخونه رو هم بشنوه.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
#کبوتر و #مورچه 🕊🐜🌹🐜🕊
وقتی به رودخونه رسید قلپ قلپ از آب خنک رودخونه نوشید و حسابی کیف کرد.اون انقدر خوشحال بود و ذوق کرده بود که ندید یه موج بلند داره میاد به طرفش . مورچه کوچولو تلاش کرد علفایی که روی آب کنارش شناور بودن رو بگیره و خودش رو از آب بیاره بیرون اما جریان تند و سریع آب اونو از علفا دور کرد و با خودش برد.مورچه که دید داره غرق میشه شروع کرد به داد و فریاد کردن و میگفت :” کمک کمک یکی به من کمک کنه” در همین موقع کبوتر سفیدی که روی شاخه درخت نشسته بود متوجه صدای مورچه شد و سریع خودشو به رودخونه رسوند، اون یه شاخه رو به نوکش گرفت و اونو به سمت مورچه دراز کرد و بهش گفت که سریع از روی شاخه بیاد بالا.بعد کبوتر شاخه روروی چمنا گذاشت و پر زد و رفت. مورچه کوچولو با خودش گفت :” من انقدر اینجا میمونم تا کبوتر دوباره برگرده و از اون تشکر کنم” و تصمیم گرفت که تا زمانی که کبوتر برای آب خوردن به نزدیک رودخونه بیاد همونجا منتظر بمونه.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
#کبوتر و #مورچه 🕊🐜🌹🐜🕊
بله بچه ها یکی از اون روزهایی که مورچه کوچولو منتظر بود
تا کبوتر بیاد و از رودخونه آب بخوره دید که یه شکارچی با کمون بزرگش داره به طرف رودخونه میاد،
شکارچی همینکه به نزدیک رودخونه رسید یه نگاهی به درختا انداختو…
بله کبوتر سفید رو دید که روی شاخه درخت برای خودش خوابیده بود ، اون سریع رفت و پشت بوته ها قایم شد تا بتونه کبوتر رو با تیر وکمونش شکار کنه.
مورچه کوچولو که فهمیده بود شکارچی میخواد کبوتر سفید رو شکار کنه خیلی نگران و ناراحت شد و با خودش گفت :
”من نمیتونم اجازه بدم که این شکارچی بدجنس کبوتر سفیدرو شکار کنه، اما من خیلی ریز و کوچیکم، چی کار میتونم بکنم؟”
در همین موقع بود که کبوتر سفید از خواب بیدار شد و برای خوردن آب به سمت رودخونه پرواز کرد وپایین اومد.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
#کبوتر و #مورچه 🕊🐜🌹🐜🕊
شکارچی که فرصت ومناسب دید داشت آماده میشد که تیرشو به سمت کبوتر پرتاب کنه که
ناگهان فکری به ذهن مورچه کوچولو رسید
اون سریع روی پای شکارچی پرید و تا جایی که قدرت داشت و میتونست پای شکارچی رو محکم محکم گاز گرفت
یه دفه شکارچی از زور درد پاش به هوا پرید و همون موقع بود که تیرش ازکنار کبوتر رد شد و به سمت آسمون رفت
شکارچی همش بالا پایین میپرید و هی داد میزدآی پام آی پام.
کبوتر سفید که تازه متوجه شکارچی شده بود وحشت زده به سمت آسمون پرواز کرد و از اونجا دور شد تا از دست شکارچی در امان بمونه.
بله بچه ها اینجوری شد که مورچه کوچولو از کبوتر به خاطر نجات دادن جونش تشکر کرد.
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷