🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۶۷
گفتم حالا که تو هم منو دوست داری دیگه از طلاق و جدایی حرف نزن ،الان دلم میخواد بدونم تو این مدت کجا بودی و چکار میکردی که منو بی خبر گذاشتی و رفتی
ارسلان شروع کرد به حرف زدن و گفت اون شب شوم بعد از اینکه یه کم آروم شدم و فهمیدم چه غلطی کردم ...
نگاهم که به چشمات افتاد حسم بهم گفت که راست میگی و مرتکب خطایی نشدی ...
اما یه شک و دودلی بدی توی دلم افتاده بود که حرفهای بقیه هم باعث قوت بخشیدن به این شک شده بود
به خاطر همین راه افتادم شهر دنبال آقا معلم ،پرسون پرسون خونه شو پیدا کردم ، وقتی دیدمش کلی عقده و سوال داشتم ازش که اولین سوال رو با سیلی محکمی که تو گوشش خوابوندنم پرسیدم که بین تو ماهور چی گذشته...
چرا یهو بی خبر از اون روستا رفتی ،مگه ماهور از تو چی میخواست که صبر نکردی دلیل رفتنت رو بگی ....
اما آقا معلم با صبر و طمأنینه منو به داخل دعوت کرد و گفت نمیدونم تو اون روستا چه اتفاقی افتاده و چی شده که شما با این حال و احوال اومدی اینجا، ولی دلیل رفتن من از اون روستا خواهر زنت صنم بود ، هر روز و هر ساعت مزاحمم میشد و برام نامه های عاشقانه می نوشت و خودش هم بهم ابراز علاقه میکرد ،طوری که کلافه ام کرده بود ،خواستم به خواهرش بگم ،اما موقعیت جور نمیشد...
یکبار هم ماهور خانمو کنار باغچه دیدم و ازش خواستم کمکم کنه و با ربابه خانم صحبت کنه ،اما اون بدون شنیدن حرفام و جواب دادن بهم از کنارم رد شد و رفت ...
فکر کردم با بد رفتاری و بی محلی صنم میره پی کارش اما یه روز که اومدم توی اتاقم لخت مادر زاد تو اتاق منتظرم نشسته بود
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۶۸
منم که اوضاع رو اینطوری دیدم قبل از اینکه شرایط وخیم بشه بارو بَندیلمو بستم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم ..
تا شرش گریبانمو نگیره
الانم آماده ام هر جا بگی باهات بیام و این حرفها رو پیش هر کسی هم بخوای بزنم
ارسلان آهی کشید وگقت شرمنده ی آقا رحمان هم شدم ،ازش معذرت خواهی کردم و حلالیت طلبیدم....
بعد از خداحافظی از در که اومدم بیرون هر کاری کردم ماشین روشن نشد که نشد یک ساعتی گذشت که آقا رحمان ساک حمام به دست اومد بیرون و منو تو اون حال دید
رفت مکانیک آورد و بلاخره ماشین درست شد ، بهش گفتم از اینجا میخوام برم مشهد و بعد برم روستا ....
اونم سوار ماشین شد و گفت تو رفیق راه نمیخوای و تنهایی سفر رفتن اونم زیارت فایده ای نداره
منم از خدا خواسته دعوتش کردم تا همراهم بیاد...
دوباره برگشت خونه به ده دیقه نکشیده برگشت، گفت مادرم خواب بود و بیدارش نکردم تو راه از مخابرات به خونه ی همسایه زنگ میزنم و بهش خبر میدم که رفتم زیارت،
همراه آقا رحمان راه افتادیم ،از کنار روستای خودمون گذشتیم و به طرف مشهد در حرکت بودیم ،دوباره ماشین دچار مشکل شد ،دیگه حوصله ی رانندگی با این ماشین رو نداشتم و به اقا معلم گفتم ماشین اشکال پیدا کرده و رانندگی باهاش بی فایده اس ...
بیا بریم تو روستای پایین شب رو بمونیم و فردا یا ماشین رو درست میکنیم یا با اتوبوس برمی گردیم ....
آقا رحمانم قبول کرد و ماشین رو کنار جاده گذاشتیم و رفتیم تو روستا، فردا صبح که رفتیم سراغ ماشین ازش خبری نبود و دزد ماشین رو برده بود
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
4_6012795622732596871.mp3
7.82M
💫امشب
🌷از خـدایی که از همیشه
💫نزدیکتر است برایتان
💫عاشقانهترین
🌷لحظات را میطلبم
💫زیباترین لبخندها
💫را روی لبهایتان و
🌷آرام ترین لحظات را
💫برای هر روز و هر شبتان
🌷شبتون در آغوش اَمـن خـدا☞
🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آقا بیا به خاطر یـــــــاران
ظهور ڪن
🌷ما را از این هواے سراسیمہ
دور ڪن
🌷وقتے براے بدرقهے عشق
میروے
🌷از کوچههاے خسته ماهم
عبور ڪن
🌻ﷺ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج ﷺ
🎒@kole_poshti
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حس و حال خوب این ویدیو تقدیم به نگاه قشنگ تون 🦋
🎒@kole_poshti