فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*
سکوت یک مَرد،
آخرین
سَنگرش است..!
و چه عاشقانه می شوَد
وقتی
یک زن،
پشت این
سکوت،
نَفس می کِشد..! ❤️
🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*
واقعا دمتون گرم
خیلی با اصل و نسبید شماها…😍🌱
#نوستالژی
🎒@kole_poshti
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍂😍یادتونه این چمدونا بوی صابون لوکس میداد یا نفتالین؟ 🥹
🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍂
این سکـ ـانس کلی حرف داره…
.
.
#شرافت
🎒@kole_poshti
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بودن هم بودن های قدیم ؛
نه اینترنت بود ، نه تلفن . . .
فقط نگاه بود روبرو ،
چشم در چشم ،
به همین خلوص ،
به همین کیفیت ،
به همین سادگی . . . 🥲
#یادش_بخیر
#نوستالژی
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۸۱
چراغ علاءالدین رو روشن کردم و رفتم سمت سبد تخم مرغ ها که شقایق گفت مامان رباب خانم صداتون میکنه...
رفتم سمت تراس که رباب گفت بیا پایین سفره انداختیم و منتظر تو هستیم شام آماده اس
دلم نمیخواست برم پایین و دوباره به رباب اعتماد کنم و گول این ظاهر مهربونش رو بخورم
یکبار به رباب اطمینان کردم و حاصلش مرگ بچم و بی آبرویی و کلی کتک خوردن و آوارگی برام بود
،ولی چاره ای نبود نمیخواستم اولین روز از در دعوا وارد شم ،دست شقایق رو گرفتم و خشایار رو بغل کردم و رفتم سمت زیر زمین ، از دیدن اون زیر زمین بزرگ که انقدر قشنگ و تمیز چیده شده تعجب کردم...
اونجا فهمیدم رباب و بچه هاش بعد از مرگ خان بابا و برگشتن از روستا اینجا مستقر شدن، سفره پهن بود و همه چی آماده بود ،نشستم کنار سهراب و سیاوش...
تازه شروع به خوردن کرده بودیم که در زدن ،سهراب بلند شد و با صدای کیه کیه درو باز کرد ...
چند دیقه بعد همراه خان ننه برگشت، خان ننه یه نگاه به سفره کرد و یه نگاه به ما و رفت یه گوشه کز کرد و نشست، ارسلان کنار خودش براش جا باز کرد و گفت بیا یه لقمه غذا بخور، اما خان ننه با لبهای آویزان گفت ،خوب شد خودم اومدم مبادا یکی از بچه ها رو می فرستادید دنبالم، انقدر نگاه درودیوار کردم خسته شدم ...
ارسلان گفت ماهم اینجا مشغول بودیم و فراموش کردیم ،حالا بیا سر سفره ،بالاخره خان ننه با ناز و ادا اومد کنار ارسلان نشست
🍃🌺🌺🌺🌸🌸🌸🍃
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۸۲
بعد از شام سفره رو جمع کردیم، رو به بچه ها گفتم بریم بالا که خیلی خسته ام ...
خان ننه هم بلند شد و رو به خدیجه و اسما گفت ننه شما هم پاشید باهم بریم که امشب تنها نباشم...
با مظلومیت رو به ارسلان گفت خداروشکر ماهور بچه هاش دورو برش هستن و با اونا میتونه بمونه ...
امشب رو تو پایین پیش رباب بمون که این چند وقته از دلتنگی و دوری تو دیگه ذله شده بود و مدام گریه میکرد ...
ارسلان خواست چیزی بگه خان رو به سهراب و سیاوش گفت پاشید برید بالا که همگی امروز خسته شدید
بدون اینکه حرفی بزنم دست بچه هامو گرفتم و رفتم بالا
ولی تا خود صبح از اداهای خان ننه و فکر کردن به سرانجام زندگیم خوابم نبرد
فردا زودتر از همیشه با سردرد شدید مشغول ادامه کارهای باقی مونده شدم ،تا زودتر به زندگیم سر و سامون بدم
بچه ها که بیدار شدن صبحونه رو آماده کردمو بعد هم روی چراغ خوراک پزی ناهار مو بار گذاشتم
تا جایی که میتونستم خودمو مشغول کردم، نمیخواستم فکر و خیال کنمو خودمو آزار بدم ولی تصمیم داشتم ارسلان که اومد بهش قول و قراری که داشتیم رو گوشزد کنم و ازش بخوام برای ربابه و دخترش خونه ی جدا بگیره و مثل اوایل ازدواجمون یک روز پیش من و بچه هاش باش و یک روز هم پیش رباب و دختراش، ولی این جا و تو این خونه نباشن که بودنشون هم از لحاظ روحی هم روانی واقعا آزارم میاد و با دیدنشون صحنه ی سر و دست شکسته و زخمی شقایق میومد جلوی چشمم و می ترسیدم دوباره این اتفاق ها تکرار بشه
تا ظهر از ارسلان خبری نشد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۸۳
دستشویی ته حیاط بود به بهونه ی دستشویی رفتم که دیدم رباب از حموم که گوشه ی حیاط بود و کنار سرویس بهداشتی در اومد ...
یه لبخند مصنوعی زد و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت بنده ی خدا ارسلان خان انگار این چند وقت خیلی تو فشار بوده و خسته اس که الان این همه با آرامش خوابیده ...
هر چند میتونه یه دلیلشم این باشه که تا دیر وقت بیدار بودیمو ،الانم اومدم خودم حموم کردم و برای ارسلان خان هم گرمش کردم که بیدار شد دوش بگیره ،چون هر دومون حموم لازم بودیم
وای که چقدر چندشم شد از طرز حرف زدنو جار زدن روابط خصوصیش به خاطر ناراحت کردن و آزار دادن من
هیچ واکنشی نشون ندادمو رفتم سمت دستشویی ،که دوباره گفت خدا به خان ننه عمرو سلامتی بده که انقدر فهم و شعور داشت که بفهمه ارسلان شوهر منم هست و چقدر دلتنگش بودم
سری تکون دادمو هیچی نگفتم و رفتم داخل دستشویی
انقدر منتظر شدم تا رباب از پله ها بره پایین و دوباره نبینمش
صدای پاش که قطع شد سریع رفتم بالا
بچه ها گرسنه بودن ،سفره رو پهن کردمو
صداشون کردم و دور هم نشسته بودیم که صدای ماهور ماهور گفتن ارسلان پیچید توی خونه، به پاش بلند شدم ،یه نگاه به صورتم کرد و گفت چی شده ...
گفتم یه کم خسته ام و دیشب چون جام عوض شده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شدمو خوابم نبرد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺