eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این چه شعرهایی بود بچگی‌ها یادمون میدادن؟!😂😁 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Kafe Tehroon - Reza Shiri.mp3
8.42M
دلتنگی، بیشتر از قهوه آدم رو بیدار نگه میداره🥺💔 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻 بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ... واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود .. صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد  و ابراز خوشحالی از دیدنم سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که .. یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌻🌻 منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه سرمو انداختم پایین ... غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم .... با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم .... اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم .... از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری... اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید... تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻 ،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم ولی چاره ای نبود دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ...... ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگار اتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت پرسیدم پس تو چی، گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ،گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته .... منم تا اون روستا میام  ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻 ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ، دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم ابراهیم هم نشست .... چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم، خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی.... دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم ‌که وقت کم بیارم.... ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی.... از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم لبخندی زد و گفت خداروشکر پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی کم کم داری پیر میشی ها 🎒@kole_poshti