eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 ناهید گریان گفته بود: علی برام دعا کن؛ اگه این بچه نمونه بخدا بابات دیگه محاله دست از سرمون برداره. *** محبوبه از سر شب هر کار کرد نتوانست دخترش را راضی به غذا خوردن کند؛ کنار تختش نشسته و لقمه ی کوچکی گرفت و گفت: قربونت برم مادر یک لقمه بخوربخدا این بچه گناه داره. اگه اینجوری کنی یک بلایی سرش میاری؛ باید تقویت بشه. ناهید بالاخره تسلیم اصرارهای مادرش شد؛ از سر شب یکسره داشت اصرار می کرد. لقمه را گرفت و به دهان گذاشت؛ طعم خوب کباب هایی که البته سرد شده بودند، اشتهایش را تحریک کرد.علیرضا قبل از رفتن برایش کباب گرفته بود تا مجبور نباشد از غذای بیمارستان بخورد؛ با صدای پر از اندوه گفت: خدا کنه این دیگه بمونه مامان وگرنه مطمئنم دایی همایون دست از سر علی بر نمی‌داره.محبوبه انگار که می‌خواهد درباره‌ی موضوع مشمئز کننده ای حرف بزندصورتش را جمع کرد و گفت: اگه اون آیلار خیر ندیده وسط زندگیتون نبود خیلی خوب میشد؛ اما با وجود اون... من می ترسم یه توله بندازه تو بغل اون شوهرت و از زندگی بازت کنه.ناهید بر خلاف قولی که به علیرضا داده بود گفت: نگران نباش مامان علی کاری به کار آیلار نداره؛ اصلا‌ باهاش نمی خوابه.محبوبه ابرو بالا انداخت و متعجب گفت: تو از کجا می‌دونی؟نگاه ناهید پیروزمندانه بود و گفت:خودش بهم گفت؛ حتی شب عروسی هم علی بهش دست نزد. کمرش‌و زخم کرد؛ با خون زخم کمرش پارچه رو کثیف کرده.لبخند بزرگی روی لب‌های محبوبه نشست اما یک لحظه لب‌هایش جمع شد و گفت: تو نباید زودتر به من می گفتی؟ می‌دونی من اون شب و شب‌های بعدش چی کشیدم؟ می‌دونی من چقدر حرص خوردم؟ناهید دلسوزانه به مادرش نگاه کرد و گفت: ببخشید مامان؛ علی ازم قول گرفته بود که نگم.نیش محبوبه دوباره باز شد و گفت: حالا اینا رو ولش کن... چه بهتر! باید یک کاری کنم این دختره گورش‌و از زندگی علی گم کنه؛ بعدم از اون خونه بیارمت بیرون تا شوهر بی عرضه ات این‌همه تحت تاثیر حرف‌های باباش نباشه.ناهید با حسرت گفت: مامان کاش سیاوش زن نگرفته بود.محبوبه ابرو در هم کشید و پرسید: چه ربطی به سیاوش داره؟ناهید امشب قصد داشت همه‌ی رازها را بر ملا کند؛ گفت: سیاوش خیلی آیلار رو می خواست؛ اگه زن نگرفته بود، امیدوار بودم یک روز بالاخره آیلار کم بیاره با سیاوش برن ولی حالا..لبخند بزرگی که با حیرت محبوبه هیچ سنخیتی نداشت روی لب‌هایش نشسته بود.با همان حیرت و لبخند گفت: یعنی آیلار و سیاوش عاشق هم بودن؟ الان آیلار جلو چشم سیاوش زن علیرضاست، تو هم مثل بی عرضه ها نشستی نگاه کردی تا پسره زن بگیره؟ناهید مبهوت از لحن و حالت مادرش گفت: خوب باید چیکار می کردم؟لبخند محبوبه بزرگ‌تر شد: خیلی کارها.ناهید دقیق به مادرش نگاه کرد؛ انگار می خواست افکارش را از ذهنش بخواند. وقتی به نتیجه نرسید؛ بی حوصله گفت: مامان تو رو خدا می‌خوای چیکار کنی؟ اگه علیرضا بفهمه اینا رو بهت گفتم واویلا می کنه.محبوبه سر بالا انداخت و گفت: تو نگران هیچی نباش؛ من چیکار به علی دارم؟صبح روز بعد علیرضا از خواب بیدار شد اما آیلار هنوز در خواب بود. علیرضا کنارش نشست؛ موهای ریخته توی صورتش را آهسته کنار زد.با انگشت آهسته گونه دخترک را نوازش کرد.پوستش هم مثل احساساتش لطیف بود.آهسته زمزمه کرد: دعا کن نذرم قبول بشه؛ تو واسه من حیفی! بی سر و صدا از اتاق خارج شد؛ همزمان با علی سیاوش هم از اتاق خارج شد. انگار یکی با مشت به سینه اش کوبید؛ سرش را پایین انداخت و از کنار علیرضا رد دشد. سلام کوتاهی داد و گذشت.آیلار امروز هوس رود را کرده بود؛ دلش کمی خلوت کنار آن خروشان دوست داشتنی را می خواست. پس به جای رفتن به باغچه مازار راهش را به سمت رود کج کرد.روی تخت سنگی نشسته بود؛ روحش با صدای شُرشُر آب به آرامش رسیده بود.گوش سپرده بود به صدای آواز پرندگان که مستانه می خواندند؛ دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و سر بر زانو داشت که با صدای شیهه اسبی سر بلند کرد.پشت سرش که نگاه کرد؛ سیاوش و بروا را شناخت. انگار هنوز هم دلشان به دل همدیگر راه داشت که هر دو در یک روز هوس رود به سرشان زده بود.آیلار از جایش بلند شد: لباسش را مرتب کرد. سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد. آیلار هم سلام داد و پرسید‌‌: نرفتی درمانگاه؟ اینجا چیکار می کنی؟سیاوش پاسخ داد.نه بی حوصله بودم گفتم اول بیام اینجا یک مقدار قدم بزنم بعد برم؛ تو چرا نرفتی سرکار؟آیلار دست نوازشی بر موهای اسب دوست داشتنی سیاوش کشید و گفت: منم راستش زیاد سرحال نبودم. سیاوش همراه نفس آه گونه ای که از سینه بیرون داد ، گفت: هنوزم اینجا بهترین جای دنیاست؛ حالم که خوب نباشه ، بیام اینجا خوب میشه.آیلار لبخند تلخی زد؛ چند دقیقه در سکوت هر دو‌ باهم قدم زدند. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 بالاخره آیلار سکوت را شکست و تن به خواسته‌ی دلش داد و سوالی را که مدام میان مغزش بالا و پایین میشد به زبان آورد: سیاوش؟مرد جوان سر برگرداندمنتظر به آیلار نگاه کردحال چشمانش را دوست نداشت امیدوار بود که سوالش درباره ازدواجش نباشد. آیلار پرسیدخوشبختی؟سیاوش لبخند زدلبخندش طعم زهرداشت.سوال آیلار سخت ترین سوال دنیابودبرای حال آن روزهای سیاوش خودش هم دقیق نمی دانست خوشبخت است یا نه!نگاهش را به سبزی های رو به رو داد که برخلاف حال وروزآنهازیادی سرسبزوخرم بودند. آیلارمنتظربودمردجوان جوابش رابدهد؛ سیاوش بالاخره دهان بازکردوگفت سحر دختر خوبیه.آیلارنمیدانست باید چه حالی داشته باشدخوب باشد یابد! اینکه سیاوش از سحر آنهم مقابل او که یک روز دیوانه وار عاشقش بود تعریف می کرد خوب بود یا نه؟سیاوش ادامه سخنانش را این گونه بر زبان اورد: آیلار ازدواج من از سر، سرخوشی نبود... من ازدواج کردم چون احساس کردم این کار برای جفتمون بهتره! آیلار لبخند مهربان و پر از آرامشی زد و گفت: این حق تو بود که خوشبخت بشی سیاوش؛ تو خوشبخت باشی حال منم خوبه.به حرفی که زده بود با تمام قلبش ایمان داشت؛ سیاوش پر حسرت به دختر محبوب تمام روزهای زندگیش نگاه کرد و گفت: ولی اینکه تو خوشبخت نیستی برای من عذاب آوره.آیلار نگاهش را از چشمان سیاوش گرفت و به علف‌های زیر پایشان داد. چرا حس می کرد در چشمان سیاوش یک کوه درد نهفته است؟ *** ناهید بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ حال خودش و جنین بهتر بود. دکتر گفته بود فعلاً رو به راه هستند و نیازی به ماندن در بیمارستان نیست.سیاوش و سحر و پروین برای احوال پرسی به اتاق ناهید رفتند؛ محبوبه داشت بالش های پشت ناهید را مرتب می کرد. شروع کرد به صحبت کردن. ناهید خیلی نگرانه. می ترسه خدای نکرده این یکی بچه هم زنده نمونه؛ من بهش گفتم نگران نباش خدا این و برات نگه می‌داره. تازه اگر هم خدای نکرده نمونه تو از چی می ترسی وقتی علیرضا این همه دوستت داره؟ به‌خدا که شوهر به این خوبی کم گیر میاد... والا بهتره بگم اصلاً گیر نمیاد. آخه پروین جان تو به من بگو کدوم مردی پیدا میشه، مرد جوون که براش زن جدید بگیرن، دختر ترگل و برگل ولی اصلاً بهش دست نزنه؟ حتی شب حجله هم کمرش‌و زخم کنه، دستمال بده بیرون که نخواد به زنش دست بزنه...سیاوش با چشمانی که داشت از کاسه بیرون می افتاد خیره عمه اش شد؛ مغزش نمی توانست حرف‌های محبوبه را تحلیل کند. فقط فهمیده بود که او دارد درباره آیلار و لمس نشدن حرف می‌زند؛آن شب با گوش‌های خودش صدای هلهله‌ی زنان فامیل را شنید. یعنی علیرضا با خون زخم کمرش دستمال را بیرون فرستاد؟ یعنی نه آن شب و نه هیچ شب دیگری علی با آیلار نخوابید؟نفسش در سینه حبس شده و بالا نمی آمد؛ به جایش چشمانش داشت از حدقه بیرون می افتاد. حال و روز سحر و پروین هم بهتر نبود؛ سحر از شنیدن این خبر به اندازه ای ناراحت بود که حتی نمی توانست سر برگرداند و به سیاوش نگاه کند تا عکس العمل او را ببیند. پروین هم که اصلاً از ماجرا خبر نداشت، باور نمی کرد پسرش به آیلار دست نزده باشد؛ تمام این مدت آیلار فقط برایش حکم مهمان را داشته؟ ناهید با استرس زیاد به مادرش نگاه کرد؛ علیرضا قول گرفته بود این حرف بین خودشان بماند. قرار بود این راز برای هیچ کس بیان نشود اما مادرش وسط خانه جار زد. خدا به دادش برسد!بیرون از اتاق هم خبرهایی بود؛ آیلار داشت از دم در اتاق رد میشد تا از پله های پشتی خودش را به حیاط برساند، با شنیدن حرفهای محبوبه که از در باز اتاق به خوبی به گوش می رسید سرجایش میخکوب شد. خدا لعنت کند این زن را که معلوم نبود چه دشمنی با او داشت!نمی دانست با این حرف‌ها جز اینکه ممکن است به زندگی سحر و سیاوش آسیب برسد، چه فایده ای دارد!سحر هم مثل او یک زن بود؛ با هزار امید و آرزو ازدواج کرد. چرا کمر به خراب کردن زندگی این دخترک بیچاره بسته بود؟اما حرف‌های محبوبه، زنک شیطان صفت، به همینجا ختم نشد؛ حالا که آیلار را دم در اتاق دیده بود، باید نیش زبانش را مستقیم در قلبش فرو می کرد و انتقامش را از هوی دخترش می گرفت. پس اینگونه ادامه داد: اونم چه زنی! زنی مثل آیلار که عقد نکرده و بدون محرمیت تا دید علیرضا یه قلپ خورده و حالش سر جاش نیست، خودش‌و انداخت بغلش؛ والله که اگه علیرضا می‌خواست حالا آیلار بچه اولش رو حامله بود اما بچه ام علی حتی نگاهش نمی کنه.اینکه از نظر محبوبه علیرضا حتی آیلار را لایق نگاه کردن هم نمی دانست موضوع مهمی نبود؛ اینکه او را زنی می‌خواند که خودش را دو دستی تقدیم علیرضا کرد هم اهمیت نداشت اما نیم رخ سیاوش با آن رنگ و روی پریده و دست‌های مشت شده که نشان از به هم ریختگی او می‌داد، آیلار را به شدت ناراحت کرده بود.
🌸🌸 سیاوش همه تلاشش را برای خودداری می کرد؛ برای اینکه مشتش را بابت تهمتهایی که محبوبه به آیلار می‌زد میان صورت آن جادوگر عمه نام نکوبد، با شتاب از جایش بلند شد.تا به سمت در برگشت، نگاهش در چشمان پر از اشک آیلار گره خورد؛ از او و از همه عصبانی بود. دخترک او را بازی داد و باعث شد راهشان از هم جدا شود!از کنار آیلار که رد شد شانه اش محکم به شانه آیلار برخورد کرد؛ شاید هم عمدا تنه زد. آیلار آهسته نامش را خواند: سیاوش؟اما سیاوش منتظر نماند و رفت. پله ها را دوتا، یکی می کرد؛ با تمام وجود می خواست از آن خانه و آدم هایش فرار کند. یا شاید هم داشت از خودش فرار می کرد.تند و بی فکر عمل کرده بود؛ شاید باید برای ازدواجش کمی بیشتر صبر می کرد. چرا حتی یک درصد همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود؟ که علیرضا.نفهمید چه شد؛ فقط وقتی به خودش آمده بود که با مغزی پر از فکر و خیال داشت رانندگی می کرد. رفته بود دنبال لیلا؛ او را هم سوار اتومبیلش کرده و همه چیز را برای لیلا گفته و خواهرش هم اعتراف کرده بود که از همه چیز خبر داشته.با دستانش محکم فرمان را فشار داد و گفت: تو می‌دونی من اون شب چی کشیدم؟ می‌دونی چی به من گذشت؟ کافی بود بهم بگی بین آیلار و علی اتفاقی نیفتاده؛ لیلا من اون شب تا خود صبح توی جهنم دست و پا زدم. تمام روزهای بعدش توی جهنم بودم؛ فقط کافی بود بهم بگی اینا فیلمه، بازیه، نقشه اس. لیلا من اون شب تا صبح بارها و بارها مُردم و زنده شدم.لیلا هنوز هم از نگفتن پشیمان نبود؛ برادرش باید می رفت دنبال زندگیش. گفت: خود آیلار نخواست؛ بهم گفت به هیچ کس نگو، مخصوصاً سیاوش... بهم گفت سیاوش باید از یک جایی دل ببُره و بره دنبال زندگیش؛ چه بهتر که اون جا همین امشب باشه .سیاوش شاکی تر از هر زمانی بود؛ شاکیانه گفت: یعنی به جای من فکر کردین و تصمیم گرفتین؟ با خودتون گفتین سیاوش عقلش نمی رسه، ما راه درست رو نشونش بدیم. لیلا تند تند سر تکان داد و در مقام دفاع در آمد. نه بخدا داداش؛ فقط آیلار گفت اینجوری به نفعشه.سیاوش با همه توان فرمان را فشار داد و گفت: لیلا چی داری میگی؟ من اون شب داغون شدم... آیلار گفت اینجوری به نفع سیاوشه؟ همین؟پوزخند زد؛ تلخ ترین پوزخند عمرش را! لیلا سعی کرد برادرش را آرام کند و گفت: سیاوش اینکه آیلار با علی ارتباط داشته یا نه چقدر مهمه؟ یعنی اگه می دونستی رابطه ای در کار نبوده دیگه با سحر ازداج نمی کردی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: لیلا خوابیدن آیلار با علی یعنی اینکه آیلار کامل از من بریده؛ یعنی دیگه امیدی به اینکه بهم برگرده نیست. یعنی تسلیم علی شده و زندگی رو باهاش پذیرفته ولی وقتی باهاش نخوابیده یعنی اونم هنوز امید برگشتن داشته؛ زندگی با علیرضا رو نپذیرفته...صدایش پر از حسرت و اندوه بود گفت: لیلا یعنی شاید میشد برگشت؛ شاید...دستش را میان موهایش فرو برد و با آه گفت: وای لیلا! وای چی بگم بهت؟ لیلا پریشانی برادرش را دوست نداشت؛ حال به هم ریخته سیاوش عذابش می‌داد. شروع کرد به توضیح دادن: سیاوش چه امیدی؟ مگه خودت نگفتی نمی‌خوای چشمت دنبال زن برادرت باشه ؟ کدوم برگشتن؟ مگه قبل عروسی چندبار نرفتی باهاش حرف زدی که ازش طلاق بگیر با هم ازدواج کنیم؛ آیلار قبول کرد ؟ سیاوش راهی نبود؛ چه اون موقع چه بعد عروسی، چه الان...کمی سکوت کرد و ادامه داد: به‌خدا سیاوش، سحر خیلی دوستت داره؛ توی این یک ماهه که از عروسیتون می گذره اول و آخر حرفش تویی...کمی سکوت کرد و بعد با لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم؛ نکنه پشیمون شدی؟ نکنه نمی‌خوایش؟ نکنه بزنه به سرت و بخوای ازش بگذری؟ سیاوش ساکت با اخم های گره کرده به منظره بیرون خیره بود؛ ترس به دل لیلا افتاد. مبادا سیاوش هوس طلاق و برگشتن به آیلار به سرش بزند؛ آن وقت تکلیف سحر با آن عشق مجنون وارش چه میشد؟ سیاوش با همان صورت در هم به لیلا نگاه کرد و گفت: این چه حرفیه که می‌زنی لیلا ؟ یعنی من همچین آدم پستی هستم؟ چون آیلار دیگه دختر نیست، زن بگیرم و حالا که فهمیدم دختره زنم‌و طلاق بدم... بحث من سر حال خراب اون شبمه؛ تو حتی نمی تونی بفهمی اون شب به من چی گذشت... لیلا اون شب تصور خوابیدن آیلار با علی من‌و نابود کرد؛ هم اون شب هم تمام شب و روزهای بعدش. هر وقت علیرضا پا به اون اتاق خراب شده گذاشته، من رنج کشیدم؛ چون حس کردم آیلار داره رنج می کشه...من که می دونستم عشق و علاقه ای در کار نیست و آیلار از سر اجبار زن علی شد؛ هر بار که همخواب شدنش به فکرم رسید فقط مردن و زنده شدن آیلار اومد جلوی چشمام و منم همراهش مُردم و زنده شدم.همه‌ی فکرم این بود، اینکه داره جون میده، اینکه می میره ولی تموم نمی‌شه... ارزش آیلار برای من به دختر بودن یا نبودنش نبود که تا بفهمم دختر نیست بذارمش کنار.
🌸🌸 اگه آیلار بهم می گفت یک روزی از این زندگی می بره و با من میاد تا آخر عمرم به پاش می موندم ولی آیلار همچین زنی نبود.. اتفاقاً حالا که به اندازه اون روزها عصبانی نیستم به شرافتش احترام می‌ذارم؛ به اینکه پای مردی که بهش متعهد بود موند حتی اگه دوستش نداشت... ولی لیلا این‌و قبول کن وقتی آیلار با علی نخوابیده، یعنی اونم ته دلش برای برگشتن امید داشته. لیلا من فکر کردم آیلار سفت و سخت پای زندگیش با علی ایستاده؛ اگه به من گفته بودی...دستش را یک‌بار کامل به صورتش کشید و گفت : دیگه الان گفتن این حرف‌ها؛ چه فایده ای داره؟لیلا هم همان جمله را تکرار کرد: واقعاً چه فایده ای داره؟سیاوش به خواهرش نگاه کرد؛ نگاهش یک دنیا حرف و گلایه داشت. پر از دلخوری بود؛ لحنش زیر بار بغض داشت خفه میشد وقتی که گفت: هیچ وقت تو و آیلار رو نمی بخشم؛ بخاطر تمام اون رنجی که اون شب کشیدم. قلبم اون شب هزار تیکه شد؛ یک تیکه از وجود من اون شب برای همیشه مُرد لیلا!اشک لیلا چکید؛ حجم اندوه آن شب برادرش را محال بود فراموش کند. برای سیاوش توضیح داد: بخدا سیاوش نه من، نه آیلار قصد آسیب زدن بهت و یا ناراحت کردنت‌و نداشتیم؛ فقط خواستیم تو دل ببُری. سیاوش من فقط می خواستم تو بدونی که آیلار تموم شده؛ آیلار فقط می خواست تو بری دنبال زندگی خودت. نمی دونم کارمون درست بوده یا غلط، نمی‌دونم چطور باید برات توضیح بدم؛ شاید کار من و آیلار اشتباه بود اما واقعاً قصد بدی نداشتیم. فقط می خواستیم..صورتش را میان دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه و با صدایی که قدری مبهم تر به گوش می رسید گفت: سیاوش بخدا ما دوستت داریم؛ نمی خواستیم اذیتت کنیم.سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد. به سمت لیلا برگشت و او را در آغوش گرفت؛ روی موهایش را بوسید. خودش هم دقیق نمی دانست از چه چیزی این همه عصبانی‌ست.شاید چون نتوانسته بود جواب تهمت‌هایی که محبوبه به آیلار می‌زد را بدهد؛ شاید هم غافلگیر شده بود.مغزش بدجوری به هم ریخته بود؛ مغزش درد می کرد و همه افکارش مثل کلاف در هم پیچیده بودند.خسته و عصبی لیلا را دوباره در خانه اش پیاده کرد؛ خودش به سوی مقصد نامعلومش راند. باید خودش را پیدا می کرد، می فهمید کجای کار است، کدام کارش درست بود کدام کار غلط؛ باید با خودش خلوت می کرد و تکلیفش را می دانست.لیلا به خانه رفت؛ تلفن چند روستا، دو سه روزی میشد وصل شده بود. گوشی را برداشت و شماره خانه خودشان را گرفت. پروین به سمت گوشی رفت و آن را جواب داد: الو؟لیلا گفت: الو سلام مامان؛ خوبی؟ لیلا هستم. پروین گفت: سلام مادر تو خوبی؟می‌خواستم بهت زنگ بزنم ولی بلد نبودم شماره ات‌و بگیرم... اگه بدونی چی شده! علیرضا شب عروسی به آیلار دست نزده؛ نبودی ببینی محبوبه جلوی چشم سیاوش، آیلار رو شست و پهن کرد.دختره هم..لیلا وسط حرف مادرش رفت و گفت: می‌دونم مامان جان، سیاوش پیش من بود؛ همه چی‌و بهم گفت. پروین با لحنی غمگین گفت: الهی بمیرم برای بچه ام! دوباره داغش تازه شد... داغ دلش‌و تازه کرده اون محبوبه‌ی خیر ندیده؛ آخ اگه بودی رنگ بچه ام یک جوری پرید!لیلا دوست داشت ساعت ها با مادرش درد و دل کند؛ بنشیند و خوب به حرف‌های او گوش دهد تا غصه دل مادرش خالی شود اما واقعاً وقتش نبود. باید به کارش می رسید.پس دوباره میان حرف مادرش رفت و گفت: مامان جان گوشی‌و میدی به علی؟ من باید تکلیفم‌و با عمه محبوبه روشن کنم.پروین هراسان گفت: چیکار می‌خوای بکنی مادر؟ نیفت بین زن و شوهر. لیلا کلافه گفت: مامان خواهش می کنم گوشی‌و بده علیرضا؛ باید باهاش حرف بزنم.پروین پسرش را صدا کرد؛ علیرضا گوشی را از مادرش گرفت و گفت: الو؟ سلام آبجی قشنگم؛ حال شما؟ لیلا سعی کرد آرام باشد؛ گفت: سلام داداش خوبی؟ خسته نباشی...بدون اینکه منتظر جوابی از سوی علی باشد، رفت سر اصل مطلب: داداش می‌دونی که من تا حالا هیچ وقت توی زندگیت دخالت نکردم ولی برای بار اول زنگ زدم ازت خواهش کنم زنت و مادر زنت‌و جمع کنی.علیرضا متعجب پرسید: چی شده مگه آبجی؟لیلا شاکی و دلخور گفت: چی می خواستی بشه؟ امروز مادر زنت نه گذاشته و نه برداشته، برگشته به سیاوش گفته که تو شب عروسی به آیلار دست نزدی؛سیاوش پیش من بود، اگه بدونی چه حالی داشت! چقدر به هم ریخته و داغون بود! اون عمه‌ی احمقت هر حرفی که دلش خواسته بار آیلار کرده؛ که خودش‌و دو دستی تقدیم مرد زن دار کرده و این علیرضاست که نگاهش نمی کنه و محلش نمی‌ذاره وگرنه اون از خداشه با علی باشه. علیرضا ، آیلار به اندازه‌ی کافی از دست خانواده ما کشیده؛ بخدا گناه داره! به عمه بگو چی از جون این دختر می‌خوای؟ دختره‌ی بی گناه رو جلوی مردم ده بی آبرو جلوه دادی، از عشقش و زندگیش جداش کردی، دیگه چی از جونش می‌خوای؟ 🎒@kole_poshti
🌸🌸 لیلا رگباری و بی امان حرف می‌زد: هر وقت هر جا بودیم که آیلار و عمه هم بودن، عمه آیلار رو تیکه بارون کرد؛ والله اونی که این وسط زندگیش خراب شد آیلاره و گرنه ناهید که مثل خانوم سر زندگیش نشسته. مشکل عمه چیه که آتیش می سوزونه؟ سیاوش هم به اندازه کافی کشیده؛ همین عمه خانوم بود که باعث شد سیاوش از آیلار جدا بشه. دیگه چرا نمی‌ذاره به زندگیش برسه؟ چرا هی آتیش زیر این خاکستر می کنه ... به عمه بگو یعنی سهم آیلار از خونه عموش یک اتاق هم نیست که همینم نمی تونی ببینی بی انصاف؟ اون بیچاره چیکار به ناهید داره که مادرش داره همه زورش‌و می زنه از خونه بندازتش بیرون؟علیرضا مات و مبهوت فقط به حرف‌های لیلا گوش می‌داد. او ناهید را محرم اسرارش دید که اتفاقات آن شب را برایش گفت؛ باور نمی کرد ناهید به مادرش همه چیز را گفته باشد. مگر قول نداده بود راز نگه دار باشد؟ادامه حرفهای لیلا را نشنید؛ تلفن را قطع کرد و از پله ها بالا رفت. با ضرب در اتاق را باز کرد. ناهید جا خورد؛ تند سر بلند کرد و به علی نگاه کرد.علیرضا فریاد زد: من تو رو محرم خودم و حرف‌های دلم دونستم؛ اگه می دونستم نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره این حرف‌ها رو بهت نمی‌زدم. مگه قول ندادی همه چی بین خودمون بمونه؟ چرا رفتی گذاشتی کف دست مادرت که اونم بره به سیاوش و بقیه بگه... آیلار کم بخاطر ما اذیت شده؟ سیاوش کم به هم ریخت، که حالا مادرت با گفتن این قضیه اوضاع رو به هم ریخته تر کرد؟ مگه قول ندادی چیزی نگی و بین خودمون بمونه ؟ من بهت اعتماد کردم لعنتی!ناهید بلند شده بود و مقابل شوهرش ایستاده بود؛ با چشمانی پر از هراس، دهان باز کرد و گفت: علی به‌خدا من...علیرضا دستش را بالا آورد و با عصبانیتی بی اندازه گفت: هیچی نگو ناهید... نمی‌خوام صدات‌و بشنوم؛ الان که شبه و تو مرام من شب بیرون انداختن زن از خونه کار درستی نیست ولی فردا صبح اینجا نباش. من زنی که حرف خلوت و می بره بیرون، نمی خوام!ناهید زد زیر گریه؛ باور نمی کرد علیرضا این حرف ها را بزند. میان گریه گفت: علیرضا اجازه بده..اما باز فریاد مرد جوان در اتاق پیچید: فردا اینجا نباش ناهید؛ برو خونه بابات. دیگه نه تو خونه من، نه قلب من جایی نداری. و بدون اینکه منتظر حرف دیگری باشد از اتاق خارج شد؛ مقصد این‌بارش اتاق آیلار بود. بدون در زدن وارد شد؛ آیلار متعجب نگاهش کرد و رو به رویش ایستاد.علیرضا با ناراحتی به صورت دخترک نگاه کرد؛ با دستانش صورت آیلار را قاب گرفت و گفت: من هر روز بیشتر از روز قبل شرمنده‌ات میشم شنیدم امروز عمه چه حرف‌هایی بارت کرده و چیا گفته؛ آیلار من خیلی شرمنده ام!آیلار سرش را پایین انداخت؛ قطره اشکی از چشمش پایین چکید و با لبخند تلخی که روی لب‌های سرخش بود، گفت: اصلاً حرف‌های عمه برام مهم نیست؛ تو هم خودت و ناهید رو ناراحت نکن..حرف‌هایی که بهش زدی رو شنیدم؛ اون حامله است، باید هواش‌و داشته باشی. علیرضا متعجب شد؛ این دختر را درک نمی کرد. خب البته چرا خیلی هم غیر قابل درک نبود، وقتی علاقه ای به علیرضا نداشت طبیعی بود که به رابطه او و ناهید حسادت نکند.علیرضا در حیاط قدم می‌زد؛ سعی داشت با هوای مطبوع بهاری خودش را آرام کند. خدا می داند برای بار چندم بود که دستش را میان موهایش کرد و آنها را به عقب کشید. فقط دردی که در ریشه موهایش حس می کرد، نشان از تکرار زیاد داشت.شش ماه از ازدواجش با آیلار می گذشت و این دختر فقط رنج کشیده بود، حرف شنیده بود؛ از ناهید توقع نارو زدن نداشت. توقع نداشت برود و همه‌ی حرف‌هایش را کف دست مادر مار صفتش بگذارد. زنک در هر شرایطی فقط به نیش زدن فکر می کرد.سیاوش وارد حیاط شد؛ او هم ساعت‌ها رانندگی کرده و فکر کرده بود به آیلار، به سحر، به ازدواجش، به زندگی تک تکشان. مغزش پر از فکر و خیال بود و درآخر به همان نتیجه ای رسید که قبلاً بارها و بارها رسیده بود.حالا که ازدواج کرد و دختری را به زندگیش راه داد، باید پای تعهداتش بماند و با تمام توان برای خوشبختی اش تلاش کند.علیرضا را که در حیاط دید به سمتش رفت و مقابلش ایستاد؛ دست جلو برد تا با برادرش دست بدهد. علیرضا متعجب به برادرش نگاه کرد؛اولین بار بعد از ازدواجش با آیلار بود که سیاوش به سمتش می آمد و حتی برای دست دادن اقدام می کرد.علیرضا دست جلو برد و دستان برادرش را فشرد؛ با لبخند گرمی به صورت برادر کوچکتر دوست داشتنی اش نگاه کرد.سیاوش بدون اینکه مستقیم نگاهش کند گفت: در حقش مردونگی کردی که اذیتش نکردی.علیرضا نفس عمیقی کشید؛ انگار شنیدن این جمله آن هم از زبان سیاوش قدری از بار گناهانش می کاست.آرام سر تکان داد؛ سیاوش دقایقی سکوت کرد. برای گفتن حرفش تردید نداشت اما به خودش و علی چند دقیقه زمان دادسپس نفس دیگری کشید و گفت علیرضا..
🌸🌸 این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس زندگی کرده… همش رنج و عذاب و تهمت و نیش و کنایه!بالاخره نگاهش را از گشت و گذار در باغ گرفت و مستقیم به صورت برادرش با آن لبخند گرم دوخت و گفت: طلاقش بده بذار از این خونه بره. بذار از شر ما و دردسرهایی که براش درست کردیم، زخم هایی که بهش زدیم، راحت بشه.بفرستش بره دنبال زندگیش... اون اینجا و توی این خونه، کنار آدم های این خونه آینده ای نداره... به جبران بدی هایی که در حقش کردیم طلاقش بده.علیرضا سرش را پایین انداخت.سکوتش چه معنایی داشت خدا می داند.سیاوش دستی بر شانه برادرش زد و گفت: به حرف‌هام فکر کن؛ اون دختر گناه داره و از کنار برادرش رد شد و رفت؛ سیاوش وارد اتاق شد. سحر به استقبالش آمد؛ با چشمان نگران خیره اش شد و گفت: سلام؛ خسته نباشی. کجا رفتی چند ساعته؟سیاوش لبخند مهربانی به روی همسر نگرانش زد. این دختر ترسیده بود؛ از ویران شدن زندگی سست پایه اش می ترسید. سیاوش دستش را روی صورت او گذاشت؛ او همسرش بود و برایش ارزش و احترام قائل بود. نه اینکه دلش بسوزد یا احساس ترحم کند؛ سحر دختری نبود که در حقش ترحم کند.او زنی زیبا بود که فقط یک عیب جزئی در بدنش داشت، عیبی که هر انسان دیگری ممکن بود داشته باشد، زیبایی و مهربانی و البته کدبانو بودنش به اندازه ای بود که عیب پایش به چشم نیاید. قبل از سیاوش هم خواستگاران بسیار خوبی داشت؛ پس ترحم برانگیز نبود!همانطور که گونه لطیف سحر را نوازش می کرد گفت: رفتم یک دوری زدم... یک سری هم به خواهرم زدم... یک چای هم با مادرزن و پدر زنم خوردم؛ با یک شیرینی خوشمزه‌ی مامان شریفه بپز . دلت بسوزه!سحر فهمید سیاوش رفته تا با خواهرش حرف بزند اما به روی خودش نیاورد و با لب‌های آویزان گفت: چرا من‌و نبردی، منم مامان و بابام رو ببینم؟سیاوش خندید و گفت: گریه نداره که فردا می برمت ببینیشون؛ یک جوری لب و لوچه ات‌و آویزون کردی انگار کیلومترها فاصله داریم. دیگه این دو قدم راه که غصه خوردن نداره!صبح روز بعد آیلار از خانه خارج شد؛ مقصدش باغ مازار که این روزها برایش حکم محل کار و البته بهشت را داشت، بود. میانه های راه علیرضا هم به او پیوست و با هم، هم قدم شدند. علی شب گذشته را در اتاق آیلار، در همان جای قبلی و با همان فاصله گذرانده بود.ناهید هم تا دم دم های صبح بیدار ماند و اشک ریخت؛ خودش را بابت ندانم کاری و دهن لقی اش لعنت کرد و از دست مادرش که هر روز بیشتر تیشه به ریشه زندگیش می زد، بدجور عصبانی بود.رفتن علیرضا را همراه آیلار دید؛ با خودش فکر کرد یعنی باید چمدانش را ببندد و از آن خانه برود و میدان را برای آیلار باز بگذارد؟علیرضا و آیلار به باغ مازار که رسیدند؛ از هر دری صحبت کرده بودند، جز آن مطلبی که علیرضا برای گفتنش با آیلار هم قدم شده بود.مقصد علیرضا کوه بود؛ رو به آیلار پرسید: خب دیگه من برم؛ باهام کاری نداری؟آیلار همانطور که کلید را در قفل می چرخاند، گفت: نه؛ فقط اون چند تا گیاهی که ازت خواستم یادت نره برام بچینی.مرد جوان سر تکان داد و گفت: باشه یادم می مونه؛ آیلار ظهر نرو خونه میام همینجا باید با هم درباره‌ی یک مسئله ی مهمی حرف بزنیم.آیلار پرسشگرانه نگاهش کرد و پرسید: درباره‌ی چی؟علیرضا پاسخ داد: کارم که تموم بشه، میام مفصل حرف بزنیم. ظهر بود؛ آیلار روز شلوغی را گذرانده. حسابی خسته می نمود؛ به آشپز خانه رفت تا برای خودش چای بریزد. پشت پنجره ایستاد و به باران که به نحو سیل آسایی می بارید نگاه می کرد؛ تمام باغ را آب برداشته بود. با همان لیوان چای که میان دستانش بود از خانه و باغ بیرون رفت؛ در کوچه های روستا آب به شدت حرکت می کرد.تصمیم گرفت بی خیال آمدن علیرضا شود و قبل از اینکه باران تبدیل به سیل شود و رفتن را برایش مشکل کند، به خانه باز گردد.وسایلش را جمع کرد و درها را قفل کرد و از در باغ بیرون آمدباران وحشتناک می بارید.سعی می کرد زودتر خودش را به خانه برساند.در راه مرد جوانی را دید که می دوید به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...قلبش از کار افتاد علیرضا گفته بود به کوه می رود.آیلار در راه، همان صبح که با هم قدم می زدند پرسیده بود: می‌خوای بری کوه چیکار؟علیرضا پاسخ داده بود: میرم برای ناهید یک مقدار داروی گیاهی بچینم اسم چند تا دارو که واسه جنین خوبه رو شنیدم، میرم براش بیارم.آیلارخندیدو بدون هیچ حسادتی گفت: نه به دیشب نه به حالا!علیرضا با یادآوری رفتارمحبوبه باآیلارودهن لقی ناهید،گفت ناهید باید تنبیه بشه؛ چند روز می فرستمش خونه پدرش تا بدونه نباید هر حرفی رو همه جا بزنه. لازمه بدونه اون‌قدرها هم که فکر می کنه من در برابرش کوتاه نمیام. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 یاد بگیره اگه قولی داد سرش بمونه!آیلار به سمت خانه می دوید؛ باید هر چه زودتر به یکی خبر می داد. همایون یا سیاوش باید از رفتن علیرضا مطلع می‌شدند. ممکن بود برایش اتفاقی افتاده باشد.در راه سیاوش را دید که او هم در حال تند راه رفتن و تقریباً همان دویدن بود؛ صدایش کرد: سیاوش؟مرد جوان متوجه آیلار شد؛ از سرعت گام هایش کاست و گفت: تو، توی این بارون اینجا چیکار می کنی؟ برو خونه.آیلار پرسید: کجا میری؟و سعی می کرد گام هایش با سیاوش هماهنگ باشد و از او عقب نیفتد؛ سیاوش گفت: بخاطر سیل و ریزش کوه گاوداری های پایین کوه خسارت شدید دیدن؛ میرم ببینم کسی به کمک احتیاج داره.آیلار که با شدت باران حسابی خیس شده بود گفت: سیاوش باید یک چیزی بهت بگم.سیاوش نگاه گذاریی به آیلار انداخت؛ برای رسیدن به گاوداری ها عجله داشت.گفت: باشه؛ بعداً حرف می زنیم باید برم ببینم چی شده.آیلار ولی برای گفتن حرفش اصرار داشت.سیاوش حرفم مهمه؛ باید بهت بگم.سیاوش هم برای رفتن اصرار می کرد؛ نگران بود. آیلار عجله دارم؛ برم ببینم چه بلایی به سرم آدم‌های توی گاوداری اومده آیلار در اثر تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بود؛ آب از سر و رویش چکه می کرد. فریاد زد: سیاوش صبر کن از نفس افتادم؛ علیرضا صبح رفت کوه.سیاوش در جا از حرکت ایستاد؛ از موهایش آب می ریخت و تمام صورتش خیس باران بود. مبهوت به آیلار نگاه کرد. چی گفتی؟آیلار هم ایستاد و با نگرانی گفت: صبح بهم گفت میره کوه برای ناهید داروی گیاهی جمع کنه؛ قرار بود هر وقت که کارش تموم شد و برگشت بیاد پیش من. می خواست درباره‌ی یک موضوع مهم باهام حرف بزنه ولی هنوز نیومده.سیاوش با دلواپسی گفت: ممکنه رفته باشه خونه…آیلار هم آرزو کرد همینطور باشد؛ سیاوش به سوی خانه پا تند کرد. تند تند گفت: حتماً رفته خونه، آره رفته خونه! *** پنج روز بود که مردان روستا خاک کوه را هم الک کرده بودند و در به در دنبال علیرضا می گشتند؛ از او هیچ خبری نبود که نبود! یکی می گفت آب سیل شاید او را با خودش برده، یکی می گفت یک جایی از کوه زیر خاک و گل مدفون شده، یکی می گفت سرش به سنگی، چیزی خورده و از هوش رفته و گوشه ای افتاده.پنج روز بود که وجب به وجب می گشتند و از علیرضا هیچ نشانه ای پیدا نمی کردند؛پنج روز بود که پروین و لیلا بر سر وسینه می کوبیدند و ناهید شیون می کرد و آیلار صبوری می کرد و برای سالم بودن علیرضا دعا می خواند. پنج روز بود که سیاوش به هر جای برای پیدا کردن برادرش چنگ انداخته بود؛ حتی بالای درختان را هم گشته بود. پنج روز میشد که همایون برای پیدا کردن پسرش بال بال می‌زد. به هر کس که می شناخت رو می انداخت؛ برای هر کس که نمی دید پیغام می‌داد که برای پیدا کردن جوان رعنای گم شده میان کوهش، بسیج شوند. اما هیچ خبری نبود که نبود!پنج روز بود که جمیله با خودش می گفت، چوب خدا که می گویند یعنی همین!همایون وارد خانه شد؛ چندمین شب متوالی بود که دست خالی و بدون هیچ نتیجه ای بر می گشت. پشت سرش منصور و سیاوش و محمود هم آمدند.پروین به سمت شوهرش رفت؛ رو به رویش ایستاد. با صورتی که از شدت گریه ورم کرده بود و صدایی که در اثر گریه های متوالی این چند روز گرفته و خش دار بود، گفت: همایون، علی کو؟ بچه ام‌و پیدا کردی یا نه؟همایون سر پایین انداخت؛ پروین فریاد زد: پس میای خونه چیکار؟ وقتی بچه ام‌و پیدا نکردی میای خونه چیکار؟ همایون بچه‌ی من کجاست؟ علیرضام کجاست؟آیلار با یک لیوان آب به سمتش رفت؛پروین آب را پس زد و با همان صدای خش دار گفت: نمی‌خورم؛ آب نمی‌خوام... چند روزه بچه ام نیست؛ معلوم نیست تشنه و گرسنه کجاست... معلوم نیست با تن و بدن زخمی کجا افتاده... داره درد می کشه؟ زخمیه؟ ازش خون رفته؟ تشنه اس؟همان‌جا کف سالن نشست. آخ علیرضام... آخ عزیزم... کجایی مادر؟ کجایی که هر چی می گردن پیدات نمی کنن... الهی مادرت برات بمیره!پروین برای پسرش شیون می کرد؛ تمام اهالی خانه پا به پایش می گریستند. زن بیچاره چند روز در بی خبری مطلق به سر می برد.امان از انتظار که وقت انتظار، روزها هزار سال طول می‌کشد، شب‌ها ده هزار سال! زخمی عمیق است که عفونی شده، نه خوب می‌شود، نه تمام؛ دردش تا مغز استخوان را می سوزاند. روزی هزار بار آدم را تا پای مرگ می برد ولی نمی کشد. وای از چشم به راهی! چشم به راه که باشی نگاهت به راه خشک می شود اما خبری نیست که نیست!روزها دنبال علیرضا می گشتند و شب‌ها دست خالی به خانه بر می گشتند و خبری نبود که نبود.روز دوازدهم بالاخره علیرضا پیدا شد.البته نه خودش؛ تن بی جانش را در حالی که در اثر ضرباتی که به بدنش خورده بود و درب و داغان بود پیدا کردند؛ بدنش از ضربات و حمله حیوانات در امان نمانده بود.آش و لاش تر از آن چیزی که می باید.
🌸🌸 امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفته‌شان را؛ جوانی که پس از سال‌ها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سال‌ها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آینده‌ی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همه‌ی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکه‌ی شوم!عجب کینه‌ شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا‌ نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.این‌بار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که می‌زد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همه‌مون‌و بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهم‌و، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی می‌خواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود.
🌸🌸 عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حرف برای گفتن داشتند؛ آیلار با سیاوش همخواب میشده و آن شب هم علی را با برادرش اشتباه گرفته. ای وای از پچ پچ های زنان! ای وای از حرفهای در گوشی ایشان که آبروها می ریزد، زندگی ها برباد می دهد!شعله از حرفهای خواهر شوهرش آتش گرفت و غرید: چی میگی زنک بی حیا؟ علیرضا اون شب..پروین میان حرف شعله رفت و با صدای بلند فریاد زد: چه خبرتونه افتادین به جون هم... بچه‌ی من مُرد... تموم شد... دست از سرش بردارید... دیگه پشت سر مُرده اش حرف نزنید.شعله به سمت پروین که دیگر جانی برایش نمانده بود نگاه کرد؛ گفت: مگه نمی بینی پروین جان داره چه حرف‌هایی بار دخترم می‌کنه و چیا بهش میگه؟آبروی اون پسرت‌و برده، آبروی این یکی رو هم داره می بره. آیلار من کسی بود که با سیاوش قرار بذاره نیمه شب بکشونتش توی اتاق؟ آخه دختر من اینجوریه پروین؟پروین با چشمانی بی فروغ به جاری اش نگاه کرد و گفت: دعواتون‌و از خونه من ببرید بیرون؛ من کاری به گناه کاری و بی گناهی کسی ندارم... بچه‌ی من مُرده.چیکار به بچه ام دارین پشت سرش حرف می زنید؟ هر چی بود تموم شد... جوون من گناه کار یا بی گناه رفت زیر خروار خروار خاک خوابید... دیگه نه بر می گرده نه چیزی درست میشه.و با صدای بلند زد زیر گریه؛ های های گریه اش میان خانه پیچید و دل همه را به درد آورد. کاش یکی، فقط یکی، از آنها به این فکر می کرد آدمی که امروز برای مراسم چهلمش جمع شده اند تا چند ساعت پیش از مرگش چطور برای زندگی و آینده نقشه می کشید اما مرگ او را در بر گرفت!کاش او را می دیدند و مایه عبرت قرار می دادند؛ آنقدر پشت سر بی گناهی که زن بیوه آن جمع محسوب میشد، پچ پچ نمی کردند و بد نمی گفتند.سیاوش از سر و صدای زن ها متوجه شد خبری شده؛ در را باز کرد و وارد خانه شد. لباس سر تا پا سیاه بر تن داشت و ریش بر صورتش خودنمایی می کرد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و اعصاب خرابی داشت. این روزها فشار روحی بی اندازه ای را تحمل می کرد؛ حالی که داشت را هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود.فهمید باز محبوبه معرکه گرفته؛ کشش جنگ اعصاب نداشت اما مگر می گذاشتند آرام باشد؟رو به رویش ایستاد و گفت: عمه باز چی شده؟چرا سر و صدا راه انداختی؟محبوبه نگاهش کرد و طلبکارانه گفت: چرا به زن عموت چیزی نمیگی؟ اونه که معرکه راه انداخته نه من!سیاوش نگاه کوتاهی به شعله انداخت و گفت: حتماً باز یک حرفی زدی وگرنه زن‌عمو بیخود و بی جهت آتیشی نمیشه؛ ما عزاداریم. برادر جوون من فقط چهل روزه که مُرده؛ حرمتش‌و نگه دارین! محبوبه باز سلطیه بازی در آورد. نبایدم بهش چیزی بگی! بالاخره اون مادر آیلاره؛ پیشت ارزش و احترام داره... چه برادرم، برادرمی راه انداختی... همین تو نبودی چند ماه باهاش یک کلمه حرف نزدی که چرا رفته دختر مورد علاقه ات‌و گرفته؟ حالا که مُرده عزیز شده؟سیاوش شوکه شد؛ نیش کنایه محبوبه کارد شد و در قلبش فرو رفت. توقع این حرف را از عمه اش آن هم در جمع نداشت؛ زنک اصلاً نمی دانست آبرو چیست. چاک دهانش که باز میشد، همه چیز از آن بیرون می آمد.شریفه مادر سحر از همه زن های جمع شوکه تر و متعجب تر بود؛ پیش بینی همچین چیزی را نمی کرد.سیاوش خودش را زود جمع و جور کرد و گفت: هرچی به دهنت میاد و نریز بیرون عمه! آدما آبرو دارن؛ بیخود تهمت نزن و آبروی کسی رو نریز. آیلار زن برادرم بود و قابل احترام؛ من خودم زن دارم و چشمم به زن هیچ کس نبوده..محبوبه پوزخندی زد و گفت: تو چشمت دنبال زن علی نبود؟ پس میشه بگی دلیل اختلافت با علیرضا چی بود؟سیاوش کسی نبود که در مقابل زنک حراف باز کم بیاورد؛ پس گفت: اختلاف من با برادرم به خودمون مربوطه و به هیچ کس ربط نداره!موقع گفتن برادرم، کلمه در گلویش شکست و خوب ادا نشد؛ بغض چون حیوانی درنده گلویش را درید. آخ که چه زود داغ برادر دید! چه زود بی برادر شد! کاش قدرش را بیشتر می دانست؛ کاش در این چند ماه با او قهر نبود!دلتنگی به قلبش لشکر کشید؛ برق چشمان علیرضا در آن شب آخر وقتی که با هم دست دادند، هیچ وقت یادش نخواهد رفت.غم در وجودش می جوشید تا گلویش بالا می آمد؛ اگر می دانست به این زودی و تا این حد ناگهانی قرار است برادرش را از دست بدهد، هیچ وقت با او قهر نمی کرد. مرگ چه بی رحمانه، چه زود و با عجله علیرضا را گرفت و با خودش برد! کاش محبوبه کمی شرایط را درک می کرد؛ کاش حال و روز او را می فهمید.بازوی آیلار را گرفت و او را با اندکی شتاب به سمت خودش کشید. داد زد: آیلار زن برادرم بود؛ به هیچ کس اجازه نمی‌دم، درباره اش هیچ حرف و یا تهمتی بزنه.هیچ کس حق نداره دلش‌و بشکنه؛اتفاقی که اون شب افتاد گناه علیرضا بود اما دیگه به هیچ کس اجازه نمی‌دم اسم برادرم‌و به زبون بیاره. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف زدن، وای به حال کسی که اسم علیرضا و زنش‌و بیاره. علی مُرده هر کاری هم که کرده به خودش و خانواده اش مربوطه نه به هیچ کس دیگه؛ دست از سرش برادرین بذارین به آرامش برسه.علیرضا چقدر دور به نظر می رسید؛ انگار هیچ وقت نبوده. انگار این آدمی که درباره‌ی آن حرف می‌زند هیچ وقت نه آمد و نه رفت! روزگار چنان جانش را گرفت که انگار هیچ وقت جان نداشته و زندگی نکرده.چهل روز میشد که علیرضا را ندیده بود؛ چهل روز میشد که هرشب خودش را بابت قهر با برادرش لعنت می کرد. چهل شب میشد که فهمیده بود باید قدر اطرافیان را تا هستند بداند.محبوبه با پوزخندی بر لب به آن‌ها و بازوی آیلار میان دست سیاوش نگاه کرد؛ خودش می دانست که حرف راه انداخته و همین که بهانه‌ی پچ پچ زنان را جور کرده بود برایش کافی بود.مهمان ها که رفتند، آیلار هم به اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به خانه پدری اش بر گردد؛ قبلاً با پروین و همایون صحبت کرده بود، راضی نبودن اما موافقت کردند.سحر در حیاط کنار مادرش روی تخت نشسته بود؛ شریفه با ناراحتی رو به دخترش گفت: عمه‌ی سیاوش داشت راست می‌گفت؟ واقعاً قبلاً سیاوش، دختر عموش‌و می خواسته؟سحر نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید؛ می دانست مادرش زنی حساس و همیشه نگران است.خودش را به آن راه زد و گفت: من نمی‌دونم ماجرا چی بوده ولی باور کن مامان از روزی که سیاوش اومده خواستگاری من از گل نازک‌تر بهم نگفته.شریفه انگار اصلاً حرف‌های سحر را نمی شنید؛ گفت: نکنه واقعاً چشمش دنبال زن برادرش باشه؟ نکنه واقعاً همیشه اون‌و می‌خواسته؟سحر سعی کرد مادرش را آرام کند و گفت: اصلاً مامان بر فرض که آیلار ‌رو می خواسته. خیلی مردها توی دنیا یک زن دیگه رو می خواستن و بهش نرسیدن؛ این دلیل نمیشه که هیچ وقت حق ازدواج ندارن یا اینکه با زن دیگه ای خوشبخت نمی شن.شریفه به دخترش نگاه کرد و با حالت زاری، گفت: درسته ولی الان شوهر اون زن مرده؛ اگه واقعاً هنوزم اون‌و بخواد، مبادا..سحر به مادرش خیره شد و منتظر گفت: مبادا چی مامان؟شریفه انگار با خودش حرف می‌زد گفت: اینا که مَرد دو زنه هم توی فامیلشون دارن؛ هم عموش دوتا زن داره، هم برادر خدا بیامرزش دوتا زن داشت..سحر هراسان از فکرهایی که از سر مادرش می گذشت، گفت: داری به چی فکر می کنی مامان؟ سیاوش همچین آدمی نیست!خودش هم اصلاً به حرفی که می‌زد ایمان نداشت.شریفه یک‌باره از جا بلند شد و گفت: آره مادر؛ منم دیوونه شدم دارم به چرندیات اون زنک معلوم الحال فکر می کنم؛ برو مادر، برو به شوهرت برس، منم برم بابات خیلی وقته دم در منتظره.سیاوش پشت پنجره اتاق ایستاده بود و سیگار می کشید؛ سیگار پشت سیگار. این روز ها آمار تعداد سیگارهایش از دست خارج شده بود.سحر کنارش ایستاد و نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان بی هیچ حرکتی خیره سیاهی شب پشت پنجره ماند.سحر گفت: امروز حرف‌های عمه ات، مامانم‌و ترسوند... می گفت نکنه واقعاً سیاوش، آیلار و می خواسته... منم اصلاً نمی دونستم چی بگم..کمی سکوت کرد؛ انگشت‌هایش را به بازی گرفت و گفت: مامان می گفت نکنه سیاوش بزنه به سرش بخواد برگرده سراغ آیلار؟سیاوش از گوشه چشم نگاه کوتاهی به سحر انداخت و گفت: عمه ام چرت و پرت زیاد میگه؛ دیدی که جوابش‌و دادم.سحر با لحنی دلخور، همانطور که با انگشت‌هایش بازی می کرد گفت: آره دیدم؛ خوب پشت آیلار در اومدی.سیاوش نکنه واقعاً..منتظر بود سیاوش حرفی بزند اما او در سکوت فقط از سیگارش کام می گرفت؛ سحر باز گفت: سیاوش ممکنه؟سیاوش به سوی سحر برگشت؛ زن‌های دور و برش این روزها چقدر بی فکر شده بودند! با عصبانیت گفت: سحر الان وقت این حرف‌هاست؟ واقعاً الان موقعیت حرف زدن درباره‌ی این چیزاست... تو نگران چی هستی؟می ترسی فیل من یاد هندستون کنه برم آیلار و بگیرم سرت هوو بیاد... نمی‌خواد بترسی؛ من از این عرضه ها ندارم. اگه داشتم همین تو رو هم پس می دادم که توی این شرایط نشینی به جونم نق بزنی و چرت و پرت ببافی.چشمان سحر پر از اشک شد؛ سیاوش این روزها زیادی بی حوصله و غمگین بود.با چشمانی پر از اشک به شوهرش نگاه کرد و گفت: چرا اینجوری می کنی؟سیاوش تقریبا فریاد زد چه جوری می کنم؟ چیکار می کنم؟ بابا چرا یک ذره من‌و درک نمی‌کنید؟ برادرم مُرد... برادرم مُرده... برادری که چند ماه باهاش قهر بودم... برادری که شب آخر وقتی دستش‌و گرفتم آرزوش بود مثل قدیم بغلش کنم...بالاخره بغضش شکست و زد زیر گریه...آیلار میان اتاق نشست؛ همه وسایلش را جمع کرده بود. یکی دو ساعتی از آمدنش به اتاق می گذشت اما هنوز میان اتاق نشسته بود. چند ماه را در این اتاق زندگی کرد؛ چند ماه پر از خاطرات بد! چند ماه پر از روزهای زجر آور و کشنده!
🌸🌸 مجوز خروجش از این قفس با مرگ علیرضا صادر شد؛ خدا می داند که راضی به مرگش نبود اما سرنوشت بازی های خودش را داشت و به آینده نگری کسی اهمیت نمی داد. او راه خودش را می رفت و کار خودش را می کرد.بابت مرگ علیرضا خیلی ناراحت بود؛ علیرضا در حقش ظلم بزرگی کرد اما هرگز مرگش را نمی خواست. کاش می ماند و با آن بار عذاب وجدانی که هر بار می دیدش، و در چشمانش مشاهده می کرد، زیر خروار خروار خاک نمی خوابید.منصور درِ اتاق را باز کرد و بی هوا گفت: آیلار ما خیلی وقته منتظرتیم..صورت آیلار را که خیس اشک دید؛ با صورتی در هم جلو آمد. دست دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به خودش فشرد.آهسته و با صدای پر از بغض گفت: خدا بیامرزتش.آیلار بینی اش را بالا کشید و گفت: هیچ وقت راضی به مردنش نبودم... فارغ از این چند ماه منصور، علیرضا خیلی پسر عموی خوبی بود؛ همیشه هوام‌و داشت، همیشه دوستم داشت. هیچ وقت براش با لیلا فرقی نداشتم؛ هر چی برای اون خرید برای منم خرید. هرکاری برای اون کرد برای منم کرد... منصور توی این چندماه هر وقت دیدمش نگاهش پر از عذاب وجدان و شرمندگی بود.صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: منصور این چند ماه توی این خونه و اتاق به من خیلی سخت گذشت خیلی... ولی هیچ وقت راضی به مردنش نبودم!زد زیر گریه. منصور خواهرش را در آغوش گرفت؛ روی سرش را بوسید و گفت: ما هممون علیرضا رو خیلی دوست داشتیم؛ما که تازه به هم نرسیده بودیم که با همین یک اشتباه علی همه خوبی هاش از یادمون بره. منم از دستش دلخور بودم ولی مگه میشه علیرضای مهربون و دوست داشتنی گذشته رو یادم بره؟ مگه میشه یادم بره چه بچگی خوبی با هم داشتیم؟ روزهای مدرسه یادم بره؟نوجونی و جوونی؟ آخ آیلار آخ! کی فکرش‌و می کرد علی به این زودی از بین ماها بره؟ هنوز خیلی جوون بود.آیلار آخرین نگاه‌هایش را در اتاق چرخاند؛ همراه منصور از اتاق خارج شدند.به سمت اتاق ناهید رفت؛ از وقتی که به عنوان همسر علیرضا وارد این خانه شده بود، اولین بار بود که به اتاق او می رفت. در مراسم علیرضا خیلی هوایش را داشت اما هیچ وقت پا به خلوتش نگذاشته بود. قبل از اینکه به در ضربه بزند؛ ناهید در را باز کرد. انگار او هم قصد بیرون آمدن از اتاق را داشت و دخترک را که پشت در اتاق دید.با چشمان بی فروغ نگاهش کرد؛ امید چهل روزی میشد از نگاهش رفته بود. حتی شب عروسی آیلار و علیرضا هم نگاهش این همه خسته و ناامید نبود؛ صورتش تکیده و لاغر شده و رنگ و رویش حسابی پریده بود. جز شکمش که اندکی بالا آمده، همه بدنش لاغر شده و به قول محبوبه تمام گوشت تنش ریخته بود.ناهید نگاهش کرد و پرسید: داری میری؟آیلار دست از وارسی اندام و صورت تکیده ناهید برداشت؛ از وقتی زن علیرضا شد در مقابل این زن احساس شرمندگی می کرد.پاسخ داد: آره... ناهید اومدم بهت بگم من هیچ وقت نمی خواستم زندگیت‌و خراب کنم یا اینکه شوهرت‌و ازت بگیرم. ناهید با چشمانی که اشک پرشان کرده بود، گفت: ما در حقت بدی کردیم؛ من، مادرم، علیرضا...آیلار سر تکان داد. فراموش کن.ناهید همچنان چشم از آیلار بر نمی داشت؛ آیلار حس کرد باید یک چیزهایی را به هوویش بگوید.گفت: علیرضا خیلی دوستت داشت؛ روز آخر با هم از خونه رفتیم بیرون. بهم گفت میره کوه برات یک مقدار داروی گیاهی بیاره؛ می گفت می‌خوام ناهید بیشتر از دارو گیاهی استفاده کنه... بهش گفتم دیشب صدات و شنیدم که بهش گفتی بره خونه‌شون. چرا اذیتش می کنی؟ بهم گفت «من بدون ناهید نمی تونم زندگی کنم ولی باید تنبیه بشه؛ من بهش اطمینان کردم و ازش دلخورم. چند روز بره خونه باباش بمونه، یاد بگیره نباید حرف خلوت و از خونه بیرون ببره. میرم دنبالش»؛ حتی بهم گفت برو از مادرت برای ناهید یک شیشه ترشی آلبالو بگیر، هوس ترشی های مادرت‌و کرده. ناهید میان گریه خندید و پرسید: واقعاً اینا رو گفت؟آیلار هم لبخند زد: آره بخدا...سرش را پایین انداخت و ادامه داد: بخاطر همه چیز متاسفم ناهید؛ من نذاشتم چند ماه آخر از زندگیتون لذت ببرید...ولی... ولی خودت می‌دونی که با پای خودم نیومدم! ناهید در سکوت سر تکان داد؛ آیلار زیر لب خداحافظی گفت و از هوویش جدا شد و همراه منصور از پله ها پایین رفت. ناهید هم با نگاهش بدرقه اش کرد.همین روزها او هم باید وسایلش را جمع می کرد و می رفت.زمان خداحافظی با خانواده، عمویش همایون، گفت: آیلار باغ و زمینی از علیرضا مونده که یک بخشیش می‌رسه به تو.آیلار نگاهش را به صورت همایون دوخت؛ از او هم کینه به دل نداشت.همه‌ی اهالی این خانه را می بخشید و بعد می رفت؛ خیلی وقت بود که مستقیم به صورت او نگاه نکرده بود اما این‌بار خیره اش شد.چقدر پیر تر شده بود! چهل روز گذشته بود اما همایون به اندازه چند سال پیر شده بود؛ داغ اولاد جگر سوز است
🌸🌸 به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ بیابان نکند.نگاهش را از صورت همایون نگرفت و به ریش های زیادی سفید شده اش دوخت و گفت: من هیچی نمی‌خوام عمو؛ اونا حق زن و بچه اشه.همایون این‌بار گفت: مهریه ات هم هست عمو.آیلار باز گفت: اونم بخشیدم به علی.اشک هردویشان هم‌زمان چکید؛ همایون درمندانه گفت: شرمندتم عمو! دلشکسته اومدی و دلشکسته میری. آیلار با نگاهی بارانی سر پایین انداخت؛ دیگر برای شرمندگی و ابراز پشیمانی زیادی دیر شده بود. پروین هق هق کنان جلو آمد؛ هیچ کس بیشتر از او با مرگ علیرضا نسوخت و ویران نشد.میان هق هق هایش به آیلار گفت: آیلار مادر... علیرضام در حقت بدی کرد؛ آبروت رفت، کتک خوردی... حلالش کن… بچه ام دستش از دنیا کوتاه شده... ازش بگذر و حلالش کن؛ بذار به آرامش برسه.آیلار زن عمویش را در آغوش گرفت: بوسه ای روی موهای سفید شده بیرون مانده از روسری اش زد و گفت: من از هیچ کس کینه ای به دل ندارم زن‌عمو؛ خودت‌و اذیت نکن. هر چی بود گذشت.خداحافظی اش با لیلا بیشتر از همه طول کشید.خواهری که داغ برادر دید! لیلا فقط در آغوش آیلار گریه کرد؛ هیچ نگفت اما دقایق زیادی را در آغوش رفیق تمام روزهای زندگیش اشک ریخت.سیاوش پشت پنجره ایستاده بود که آیلار همراه خانواده اش از در حیاط خارج شد؛ این دختر وقتی به عنوان عروس با لباس سپید پا به این خانه گذاشت داغ دار بود. داغ دار عشق و آرزوهایش! حالا هم که با لباس سیاه و به عنوان بیوه از خانه خارج میشد هم داغ دار بود؛ داغ دار مردی که در این چند ماه برایش شوهری نکرد.بعد از رفتن آیلار، ناهید از پله ها پایین آمد؛ رو به روی همایون و پروین نشست و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم رو جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم.پروین با ناراحتی به صورت شوهرش نگاه کرد؛ راضی به رفتن ناهید نبود. می دانست ناهید خودش هم دوست دارد آنجا بماند؛ در خانه ی پدریش با آن دست تنگی که پدرش داشت چه کسی قرار بود مخارج او و فرزندش را تامین کند؟ هزینه های رسیدگی به جنین که هر روز در خطر بود و داروها و مراقبت زیاد می خواست را از کجا فراهم می کرد؟همایون مهربان گفت: کجا بری دایی؟ اینجا خونه‌ی شوهرته. آیلار اگه خواست بره و من قبول کردم چون از روز اول هم با رضایت خودش نیومد؛ ولی تو، یادگار علیرضام رو توی شکمت داری... روزی که اومدم خونتون دنبالت یادته؟ گفتم اگه امروز همراهم بیای تا آخرش پشتتم؛ مَرده و حرفش! تا لحظه ای که زنده ام خودت و بچه ات زیر چتر حمایت من می مونید... اگه اینجا سختته برات خونه می گیرم..ناهید میان حرف دایی اش رفت؛ برای اولین بار در این چهل روز خوشحال بود و لبخند زد. دوست داشت در اتاق خودش و علیرضا بماند و زندگی کند؛ فرزندش را در همین خانه و اتاق به دنیا بیاورد. از تک تک خاطراتی که با پدرش داشت بگوید. گفت: نه دایی من خونه جدا نمی‌خوام؛ همینجا می مونم. دلم میخواد بچه ام پیش پدربزرگ و مادربزرگش باشه؛ کنار عموش باشه. زیر سایه شما بزرگ بشه؛ دست حمایت پدر بزرگ و مادربزرگش و عموش روی سرش باشه.همایون با صدایی که بغض تمام کلماتش را زخمی کرده بود، گفت: نمی‌ذارم آب توی دل زن و بچه‌ی علیرضام تکون بخوره؛ از اون روزی که بهت قول دادم و تو هم زنانگی کردی و همراهم اومدی تا همدم علیرضا باشی جایگاهت توی قلبم عوض شد؛ وقتی حامله شدی و دکتر گفت این بچه زنده می مونه و قرار شد به علی بچه بدی چشمم روشن شد... حالا که علیرضا نیست یادگارش که هست؛ تو هستی. زن علیرضا و مادر یادگار علیرضام روی تخم چشمم جا داره؛ من در حقت بدی کردم. تا قبل از مرگ علیرضا باور نداشتم ما هم یک روز می میریم؛ باور نداشتم دنیا چقدر نامرده اما حالا باورم شده ممکنه تا یک ساعت دیگه نباشم... بخاطر کینه هایی که از بابات داشتم و زخم زبونش‌و به تو زدم حلالم کن دایی... از این به بعد تا هر وقت که خودت بخوای کنارمون می مونی؛ هر چی خواستی برات فراهم می کنم.پروین هم لبخند زد؛ از روزی که جگر گوشه اش را به خاک سپرد، اولین شبی بود که قلبش کمی آرام می گرفت. با رضایت به همایون نگاه کرد.اشک های ناهید جاری شد؛ کاش آن روزها که علیرضا زنده بود این مشکلات حل میشد. او هم با آرامش زندگی می کرد. اما حالا هم داشتن حمایت همایون اتفاق بزرگی در زندگیش محسوب میشد.اینکه فرزندش زیر چتر حمایت او بزرگ میشد، برایش دلگرمی بزرگی بود؛ البته اگر زنده می ماند و سالم به دنیا می آمد. دعا کرد کاش خدا آخرین امیدش را نگیرد و جنین موجود در بطنش صحیح و سالم برسد. 🎒@kole_poshti