eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم. منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم. منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید .
🌸🌸 شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بنظر منم اینجا خیلی قشنگه منصور تسلیم شد و گفت :هر جا که شما راحت هستین ما در خدمتتونیم.کمی بعد همه دور هم نشسته بودند در حالی که روی تخت یک ظرف بزرگ از میوه، ظرف دیگری شیرینی های پخته شده دست پخت بانو و مقابل هر کدامشان یک استکان چای زعفرانی قرار داشت.شهرام در نگاه اول پوشش بانو را وارسی کرد نحوه لباس پوشیدنش را دوست داشت ساده اما مرتب و آراسته لباس می پوشید. دانه ای از شیرینی برداشت از ذهنش گذشت دختران روستا که زود ازدواج می کنند چرا او تا به حال ازدواج نکرده ؟ حتما باید این سوال را از مازار می پرسید. مازار کنار شیر آب وسط حیاط ایستاده بود داشت دستهایش را می شست آیلار می خواست درباره مطلبی با او صحبت کند کنارش ایستاد : مازار ؟مرد جوان راست ایستاد به دختر سیاه چشمی که سالها میشد دل و دینش را برده بود نگاه کرد و منتظر ماند تا حرفش را بر زبان بیاوردآیلار گفت :مازار این چند روزه که اینجایی کلید باغ پیش خودت باشه .بالاخره شاید عموت دوست داشته باشه یک جای راحت و مستقل داشته باشید .فکر کنم کارش چند روزی طول بکشه .نمیشه که بنده خدا همه اش هتل بمونه.مازار زیاد اهل تعارف نبود.پس بدون رودربایستی گفت :اجازه بده با شهرام صحبت کنم .اگر تصمیم داشت اینجا بمونه و خونه مامان هم راحت نبود یک فکری برای باغ می کنیم. اگه یک وقت قرار باشه ما چند روز باغ بمونیم برای تو مشکلی پیش نمیاد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.نگاه مازار چند ثانیه کوتاه به لبخند آیلار گره خورد از کی عاشقش شد ؟قبلا که این لبخندهای زیبا را از دخترک درست و حسابی ندیده بود.آیلار همیشه برای مازار اخم داشت و دلخور بود پس کی دل و دینش رفت ؟ اولین دیدارشان که با جنگ بود همان روزی که چشمان آبی عروسک آیلار را کور کرد و دست و پایش را کند آخ که چقدر دلش خنک شد آخ که چه کیفی کرده بود آن روز از آسیب زدن به دختری که فکر می کرد قرار است صاحب مادرش شود، اگر از روز اول این روی آیلار را، با این لبخند دل نشین و چشمان مهربان و زیادی زیبایش دیده بود، به این راحتی ها دوام نمی آورد ، می آورد ؟دستش را به سمت تخت دراز کرد و گفت : حالا بریم بشینیم تا بعد من با شهرام صحبت کنم ببینم برنامش چیه با هم که به سمت تخت می آمدند تا بنشینند.جمیله یک دور تمام قربان صدقه قد و بالای جفتشان رفت. در دل از خدا خواست این دفعه خدا مازارش را به مراد دلش برساند چقدر هم که آنها از نظر جمیله به هم می آمدند آخ که اگر عروسش میشد هربار که اینطور شانه به شانه هم راه می رفتند جمیله برایشان اسپند دود می کرد مبادا چشم بخورند چه صحنه زیبایی را می دید کاش خدا اینبار دل به دل پسرک چشم آبی اش میداد و این کنار هم بودنشان همیشگی میشد. او بیشتر از هر کسی می دانست مازار چه از سر گذرانده. پریشان حالیش را هر وقت که آیلار و سیاوش را می دید بارها و بارها دیده بود. مازار مرد تو داری بود. همه تلاشش را می کرد تا چیزی را بروز ندهد. اما مگر میشد جمیله حال خرابش را از نگاه ویران شده اش نخواند ؟دیر به دیر می آمد. کم به مادرش سر میزد گاهی حتی فاصله نیامدن هایش به سال می کشید مگر میشد جمیله نفهمد او نمی آید چون نمی خواهد با دیدن آیلار زیر آتش عشقش هیزم بگذارد. شاید حالا زمان آن بود که خدا جواب صبوری هایش را بدهد..محمود که رسید، سفره شام را پهن کردند؛ همه با هم دور سفره رنگین و با سلیقه نشسته و شام می‌خوردند که در زدند. منصور رفت و در را باز کرد؛ چند دقیقه بعد همراه سیاوش برگشت. سیاوش از دیدن مهمان ها جا خورد؛ احوال پرسیشان که تمام شد، رو به منصور پرسید: چرا نگفتی مهمون دارین و سر سفره شام هستین؟منصور سری تکان داد و گفت: بیا بشین؛ راحت باش. مازار که غریبه نیست؛ آقاشهرام هم از خودمونه. سیاوش سر سفره نشست و شعله برایش بشقاب و قاشق گذاشت؛بانو برای پسر عمویش غذا کشید.جمیله از سیاوش پرسید مادرت چطوره؟ دو سه روزه نتونستم بهش سر بزنم.سیاوش پاسخ داد بد نیست.می‌گذرونه.جمیله گفت: بهش بگو نیومدم دیدنش مهمون داشتم.سیاوش پاسخ دادباشه حتماً بهش میگم..خاله هام مدام میان؛سحر و ناهید هم هستن، هواش‌و دارن.جمیله با دلسوزی گفت: فعلاً هر چی تنها نباشه بهتره.شامشان دور هم با حرف و صحبت‌های معمول تمام شد. بعد از شام، در حیاط سیاوش و مازاربا هم تنها شدند.سیاوش رو به مازار گفت: قبلاً سال به سال اینجا می اومدی؛ جدیداً زود به زود میای؟مازار که کنایه کلام سیاوش را دریافته بود،مستقیم به سیاوش نگاه کرد و گفت: میام به مادرم سر می‌زنم؛ مشکلی هست؟ 🎒@kole_poshti
🌸🌸 سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فقط برای دیدن مادرت باشه، معلومه که مشکلی نیست.مازار لیوان چای میان دستش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه برای قصد دیگه ای باشه ناراحتت می کنه؟ باید برای مقاصد دیگه با تو هماهنگ کنم؟ سیاوش محکم گفت: اون دختر هنوز توی عده برادر منه؛ لااقل صبر می کردی یک مدت دیگه!مازار با لحنی مطمئن گفت: از اون دفعه ای که بهت گفتم بهش علاقه دارم چند سال می‌گذره؛ منی که تونستم چند سال صبر کنم، تحمل کردن این عده که دوماهش هم رفته برام اصلاً کار سختی نیست!سیاوش انگار که می خواست گذشته را به هر دویشان یادآوری کند گفت: تو اومدی پیش من گفتی به دختر عموت علاقه دارم؛ نه می تونم برم به محمود بگم نه منصور، اومدم با تو در میون بذارم. بنظر تو با وجود این همه کینه و دشمنی برام شانسی هست؟ منم بهت گفتم آیلار به کس دیگه ای دل داده؛ ازم پرسیدی مطمئنی دل آیلار پیش کس دیگه ایه؟بهت گفتم وقتی اون آدم خودمم از احساس هر جفتمون مطمئنم. گفتی اگه واقعاً دلش پیش کس دیگه ای پس من دیگه سراغش نمیام؛ خودت رفتی،مازار پرسشگرانه رو به سیاوش گفت: خب چرا این حرف‌ها رو داری می‌زنی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: آخه یک جوری میگی از اون زمان چند سال می‌گذره، انگار من بهت گفتم برو. تو خودت وقتی فهمیدی قضیه از چه قراره خواستی کنار بکشی؛ بهتره بگم اصلاً جلو نیومدی که بخوای کنار بکشی. فقط تو از علاقه ات به آیلار به من گفتی منم از علاقه ام به آیلار به تو گفتم؛ خواستم بدونی ماجرا از چه قراره بعد تصمیم بگیری. تو هم وقتی فهمیدی بین ما احساسی هست و احساسمون متقابله رفتی و دیگه هم هیچ وقت از این احساس حرفی نزدی.مازار سر تکان داد و گفت: درسته؛ اون موقع رفتم چون متعقد بودم رفتن وسط رابطه دو نفر دیگه، اونم در شرایطی که می دونستم قراره چی بشنوم کار درستی نیست اما الان زندگیش از وجود هر مردی پاکه؛ اومدم تا این‌بار درخواستم‌و بهش بگم. می‌خوام این‌بار فقط به جای خودم تصمیم بگیرم و خواسته ام‌و بهش بگم و اجازه بدم آیلار خودش به جای خودش تصمیم بگیره. خودش بسنجه ببینه کنار من می تونه خوشبخت باشه یا نه؟سیاوش بی قرار از جایش بلند شد؛ نمی دانست از این که مازار تصمیم دارد از زن برادرش خواستگاری کند ناراحت است؟ یا خون به جوش آمده اش بابت عشق خودش به آیلار است؟سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت: هر جور صلاحه.و به سمت انتهای باغ رفت؛ جایی میان تاریکی و درختان آخر باغ گم شد.دو سه روزی از آمدن مازار و شهرام می گذشت؛ در باغ مازار ساکن شده بودند. بیشتر روز را دنبال کارهایشان بودند اما چند برخورد هم با آیلار و بانو داشتند.صبح بود؛ شهرام با تن پوش از حمام خارج شد. همانطور که موهایش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد؛ مازار در آشپزخانه کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی قهوه اش در تمام فضای آشپزخانه حس میشد.شهرام برادرزاده اش را خطاب قرار داد و گفت: چقدر این خانواده رو می شناسی مازار؟مازار در حالی که نوشیدنی محبوب و بسته به جانش را در فنجان می ریخت پرسید: کدوم خانواده؟شهرام حوله را دور گردنش انداخت و گفت: هووی مامانت رو میگم؛ شعله خانوم و بچه هاش.مازار با دو فنجان قهوه به سمت میز رفت؛ یکی را برای شهرام گذاشت. دومی را به لب های خودش نزدیک کرد. کمی از نوشیدنی تلخ و داغش را مزه مزه کرد و گفت: می شناسمشون؛ آدم های خوبی هستن.شهرام فنجانش را به دست گرفت و گفت: البته فکر کنم؛ فکر تو که همش حوالی آیلار چرخیده ولی اون وسط مسطا احتمالاً با خصوصیات بانو هم آشنایی داری؟مازار کمی روی میز خم شد و گفت: با خصوصیات همشون آشنایی دارم؛ بهم بگو ماجرا چیه؟ اون روز توی بازار هم یک حرف‌هایی زدی.شهرام قهوه اش را به لب برد و پس از مکث کوتاهی گفت: انگار این روزا گاهی حواسم پرت بانو میشه.مازار با جدیت به عمویش خیره بود؛ گفت: حواس تو عادت نداشت پرت دخترا بشه؛ حالا چی شده؟شهرام در پاسخ مازار، در حالی که نگاهش به فنجان قهوه اش بود، گفت: نمی‌دونم ولی انگار واقعاً یه مرگیم شده؛ این دختره تونسته توجهم‌و به خودش جلب کنه.لبخند بزرگی روی لب‌های مرد جوان نشست و گفت: به سلامتی خان عمو جون؛ پس انگار واقعاً یک خبریه!شهرام در جواب سوال مازار پرسید: نگفتی؟خصوصیاتش چیه؟مازار تکیه اش را به صندلی داد؛ این‌بار جرعه قهوه اش را با لذت بیشتری نوشید و گفت: خیلی دختر خوبیه؛ کد بانو، خانوم، آروم و نجیب و با سلیقه، هنرمند. دقیقاً از همون مدل زن هاست که تو دوست داری.شهرام هم مثل مازار تکیه اش را به صندلی داد و راحت نشست و گفت: فکر می کنی اگه بابات بفهمه من از دخترِ شوهر زن سابقش خوشم اومده عکس العملش چیه؟ مازار لبخندی زد و گفت: هیچی! پا میشه زود میاد برات خواستگاری مبادا که پشیمون بشی.
🌸🌸 شهرام انگار با خودش حرف می‌زند، گفت: برنامه‌ام برای اینجا موندن دو سه روزه بود؛ ولی می‌خوام یک کم بیشتر بمونم.باهاش آشنا بشم؛ بشناسمش.مازار با همان لبخند بر لب گفت: کار خوبی می کنی؛ فکر کنم ازش خوشت بیاد.با صدای تلفن از جا بلند شد؛ به سمت گوشی رفت و جواب داد. چند لحظه بعد برگشت و گفت: پاشو... پاشو شهرام برو یک دست لباس مناسب بپوش؛ مامان زنگ زد گفت برای صبحونه کله پاچه درست کرده. امید اذیتش می کرده نتونسته خودش بیاد داده بانو برامون بیاره.شهرام زود از جا بلند شد؛ تن پوشش را با یک دست لباس مناسب عوض کرد. در حال خشک کردن موهایش بود که صدای در به گوشش رسید. رفت تا در را باز کند و این بانوی درگیر شده با افکارش را بیشتر از این منتظر نگذارد.بانو قابلمه به دست پشت در منتظر بود؛ سلام کرد. ظرف را به سمت شهرام گرفت و گفت: بفرمایید؛ این‌و جمیله داد.شهرام ظرف را گرفت و گفت: ممنون. زحمت کشیدین؛ ببخشید اسباب زحمت شدیم. بفرمایید داخل.بانو محجوبانه گفت: نه خواهش می کنم کاری نکردم؛ نوش جانتون.مازار جلوی در آمد وگفت: سلام؛ بانو جان بیا تو تازه قهوه درست کردیم با هم می‌خوریم.بانو لبخندی به روی مازار پاشید و گفت: ممنون؛ باید برم.آن روز کار مازار و شهرام زیاد طول نکشید؛ ظهر بود که به باغ چشمه بازگشتند. در خانه کار خاصی نداشتند؛ مازار به شهرام یک پیشنهاد وسوسه کننده داد، گفت: موافقی یک سر بریم باغ زردآلو؟ مطمئنم الان همه اونجا هستن؟شهرام بدش نمی آمد هر چه بیشتر با این خانواده معاشرت کند پس موافقتش را اعلام کرد.مازار به سمت باغ راند؛ همانطور که حدس زده بود، همه‌ اعضا خانواده آنجا بودند. منصور و همسرش ریحانه، بانو و آیلار و مادرشان. منصور دم در باغ با یکی از کارگرها گفت و گو می کرد که پسرها را دید. جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد و به داخل باغ دعوتشان نمود و گفت: بریم آخر باغ. آتیش هست؛ بساط چایمون هم به راهه.مازار گفت: نه منصور جان دستت درد نکنه؛ به کارت برس ما اومدیم بهتون سر بزنیم. اگه کاری از دستمون بر بیاد کمک کنیم؛ چای میل نداریم راحت باش.منصور که اخلاق مازار را می شناخت و می دانست اهل تعارف نیست گفت: پس من برم با این کارگره حساب و کتاب کنم؛ بنده خدا عجله داره، میام خدمتتون.مازار گفت: راحت باش؛ ما همین اطرافیم.منصور که کمی فاصله گرفت، مازار و شهرام مشغول قدن زدن در باغ شدند مازار همانطور که در باغ گام بر می داشت. گفت: اینم یک فرصت برای آشنایی بیشتر... اگه واقعاً قصدت جدیه، بهتره فرصت‌های بیشتری برای آشنایی پیدا کنی.نامحسوس به درختی که بانو مشغول چیدن میوه هایش بود اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.شهرام رد اشاره برادر زاده اش را گرفت؛ بانو را پوشیده در آن پیراهن یاسی با دامن مشکی و روسری مشکی دید. نه اینکه قلبش در سینه بلرزد یا تکان سختی بخورد و قصد شکافتن سینه اش را داشته باشد نه! اما این دخترک جاذبه عجیبی داشت؛ او را جذب می کرد. از همان بار اول که دیدش احساس کرد همان دختری که سال‌ها به دنبالش است، خود اوست.قبل از این که به سمت بانو برود از مازار پرسید: تو کجا میری؟مازار در حالی که با نگاهش باغ را جستجو می کرد و دنبال شخص مورد نظرش می گشت گفت: فکر کنم یادت رفته قبل از اینکه تو اینجا گلوت گیر کنه… هوای یک دختر به سر من افتاده بودو بالاخره آیلار را یافت به سمتش رفت.شهرام هم به سمت بانو رفت و گفت: سلام عرض شد؛ خسته نباشید.بانو لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت: سلام ممنون، سلامت باشید. خوش آمدید.شهرام انگار که باید توضیح دهد گفت: امروز کار خاصی نداشتیم؛ مازار پیشنهاد داد بیایم اینجا، هم یک کمکی بکنیم. هم که از دیدن زیبایی هاش لذت ببریم.بانو همانطور که دستانش تند تند کار می کرد، گفت: قدمتون روی چشم؛ اجازه بدین کارم تموم شه، الان میام براتون چای می‌ذارم.شهرام در حالی که به سمت درخت دست دراز می کرد، تا از شاخه های بلند تر که بانو به آن دسترسی نداشت میوه ها را بچیند گفت: نه راحت باشید؛ اتفاقاً منصور هم دم در گفت بریم چای، اما ما تازه قهوه خوردیم ممنون. به کارتون برسید.بانو به پیراهن قهوه ای تیره و شلوار مشکی شهرام، که حسابی شیک و مرتب بود نگاهی انداخت و با کمی خجالت که چاشنی صورتش شده بود، گفت: زحمت نکشین؛ لباساتون کثیف میشه.شهرام از خجالت نشسته روی صورت دخترک خوشش آمد؛ لبخندی زد و پاسخ داد: مشکلی نیست؛ دوست دارم کمک کنم.دستانش به تندی دستان بانو کار نمی کرد اما عملاً شاخه هایی که دسترسیشان برای بانو سخت بود را او به عهده گرفته بود.همانگونه که دستانش کار می کرد، گفت: از اینجا خیلی خوشم اومده؛ قرار شد چند روز بیشتر بمونیم. هم با آدم‌ها، هم با محیط بیشتر آشنا بشیم.
🌸🌸 بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار می‌کرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمه‌ی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف می‌زنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاشش‌و می کرد تا اشتباهش‌و جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمی‌شد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود. این‌بار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لب‌های سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانه‌شان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغال‌ها را باد می‌زد نگاهی کرد و گفت: من می‌خوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار می‌کرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمه‌ی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف می‌زنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاشش‌و می کرد تا اشتباهش‌و جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمی‌شد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود. این‌بار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لب‌های سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانه‌شان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغال‌ها را باد می‌زد نگاهی کرد و گفت: من می‌خوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد.
🌸🌸 شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات میگم.مازار نگاهش را به زغال های گداخته دوخت و گفت: بنظرت یک مقدار زود نیست؟ تو فقط چند روزه که بانو رو می شناسی.شهرام در جواب برادر زاده اش گفت: خیلی از آدم‌ها هستن مادرشون یا خواهرشون یا خاله‌شون یک دختر رو می بینه و بهشون معرفی می کنه؛ میرن خواستگاری باهاش ازدواج می کنن و اتفاقاً خوشبخت هم میشن. بدون اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم داشته باشن؛ حتی زندگی خیلی هاشون از زندگی اون هایی که سال‌ها با هم دوست بودن و ادعا داشتن کاملاً با زیر و بم همدیگه آشنان بهتر میشه. حالا من که چند بار بانو رو دیدم و گاهی هم باهاش صحبت کردم؛ تو هم که کاملاً می شناسیش و میگی دختر خوبیه. با مادرتم صحبت می کنم؛ بالاخره اون چند سال باهاشون زندگی کرده اخلاقشون دستشه. بابات هم بیاد، اونم نظرش‌و بگه. هزار البته که همه چیزو نظر بانو و خانواده اش مشخص می‌کنه.مازار سیخ ها را جابه جا کرد و گفت: حرفت منطقی بود؛ قانع شدم. فقط شهرام اینا عزا دارن؛ چند وقت بیشتر از چهلم علیرضا نمی‌گذره. نمی‌دونم رسم و رسوماتشون چطوریه؛ باید از مامان سوال کنم. اون بهتر می‌دونه چیکار کنیم.آیلار در حال خرد کردن خیار در ظرف بزرگ سفالی مقابلش بود؛ آن شب قرار بود شام آبدوغ و خیار بخورند. نگاهش را به بانو که داشت گردوها را مغز می کرد، داد و گفت: میگم بانو متوجه شدی این عموی مازار رفتارش باهات یک مقدار عجیبه.بانو با همان لبخند نیم بند گفت: چرا وقتی حرف عشق میاد وسط، تو فقط به سیاوش فکر می کنی؟ نمی‌دونم چون در گذشته، هر وقت فکر عشق واسه‌ات پیش اومده خودت رو کنار سیاوش دیدی حالا نمی تونی فکرت رو سمت دیگه‌ای ببری؟ یا اینکه کلاً مغزت داره برای توجه کردن به دیگران مقاومت می کنه؟آیلار که به قول بانو مغزش برای فهمیدن حرف‌های او مقاومت می کرد؛ نگاه گیجش را به خواهرش دوخت. از حرف‌هایش چیزی نمی فهمید؛ بانو قبل از اینکه آیلار سوالش را بر زبان بیاورد، گفت: چشمات‌و باز کن و آدم های اطرافت‌و بهتر ببین.آیلار نگاهش را مستقیم به چشمان بانو دوخت و گفت: چرا واضح حرف نمی‌زنی بانو؟بانو هم خیره در چشمان زغالی آیلار گفت: دیگه واضح تر از این نمی تونم حرف بزنم.و بدون اینکه فرصت سوال دیگری را به خواهرش بدهد از آشپزخانه بیرون رفت.سیاوش در اتاقش داخل درمانگاه نشسته بود؛ به پشتی صندلی پشت سرش تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. از روزی که با مازار حرف زد؛ مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زد. مازار که سال‌ها صبوری کرده بود هم بالاخره تصمیم به اعتراف گرفت؛ همه چیز هم که برایش آماده بود.فرصت از این بهتر؟ انگار دست سرنوشت همه ی تکه های پازل را کنار هم چیده بود تا فرصت را برای مازار فراهم کند؛ سیاوش راه و چاهش را گم کرده و نمی دانست کدام کار غلط است کدام کار درست.بنشیند تا مازار حرف دلش را به آیلار بزند و او را برای خودش کند؟ سیاوش هم مثل یک مرد پای کارش بایستد و با زندگیش با سحر ادامه دهد؟ یا اینکه یک بار دیگر به خودش و آیلار فرصت بدهد؟گیج و سردرگم بود و اصلاً نمی دانست کدام کار درست است؛ حال و روزش خراب و اعصابش متشنج بود. مرگ علیرضا به اندازه کافی ویرانش کرد؛ حالا ازدواج آیلار چه بلایی سرش می آورد، خودش هم نمی دانست.همین امروز صبح با سحر سر یک مسئله‌ی احمقانه بحثشان شده بود.بیخودی داد زد و دخترک را ناراحت کرد. تا آنجا که کارش به قهر و گریه سحر رسید؛ لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد، دخترک را دید که با چشمان خیس از اشک نگاهش می کرد. درمانده تر از همیشه از خانه خارج شد و راهی درمانگاه شد.جمیله وارد حیاط خانه شعله شد؛ کنار او و آیلار که روی تخت نشسته بودند،گوشت تکه تکه می کردند نشست و رو به آیلار گفت: آیلار جان قربونت برم، پاشو یک سر برو پیش امید خواب بود؛ من دو کلمه حرف با مادرت دارم بهش بگم.بانو سرش را بلند کرد و گفت: آره متوجه شدم.آیلار دست از کار کشید و پرسید: فکر می کنی چرا اینجوریه؟ قصدش چیه؟ انگار بیشتر دوست داره وقتش‌و با تو بگذرونه.بانو با صراحت و بدون رودربایستی گفت: فکر کنم از من خوشش اومده.لبخند بزرگ و متعجبی روی لب‌های آیلار نشست؛ از این صراحت بانو جا خورد. کنار خواهرش ایستاد و گفت: منم دقیقاً همین فکر و می کنم؛ حالا بگو ببینم اگه واقعاً قصدی داشته باشه تو چیکار می کنی؟بانو گردوهای خرد شده را در ظرف سفالی روی خیار ها ریخت و پاسخ داد: چند وقت بعد عروسیت با علیرضا یادته بهت گفتم من خیلی از فرصت‌ها رو از دست دادم؟ این یکی همون فرصتیه که اگه به دستش بیارم محاله ازش بگذرم.چشمان آیلار از این گرد تر نمی‌شد؛ با همان حالت خنده، گفت: ان شاالله که به دستش میاری؛ ماشاالله همه چی تمومه. خوشتیپ، پولدار، آقا...
🌸🌸 بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به خواهرش ایستاد و گفت: تو هم حواست به فرصت هات هست آیلار؟ حواسته که اگه برن ممکنه هیچ وقت بر نگردن؟آیلار با لودگی جواب داد: والله من که تازه بیوه شدم؛ مثل تو آفتاب مهتاب ندیده نیستم، جوون خوشتیپ و پولدار سراغم بیاد.نهایتش باید بشم زن یک مرد زن مرده که سه تا هم بچه داره؛ بچه هاش‌و براش بزرگ کنم.خودش با صدای بلند به شوخی خودش خندید.بانو دستش را گرفت و گفت: چرا اتفاقاً یکی هست تو حواست نیست؛ مردی که خوشتیپه، پولداره، به قول خودت همه چی تمومه.آیلار جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت: داری از چی حرف می‌زنی؟بانو با اطمینان گفت: دارم از عشق حرف می‌زنم؛ از نگاه مردی که هر وقت به تو افتاد من محبت‌و ازش خوندم.آیلار با دقت به صورت خواهرش خیره شد؛ متفکرانه پرسید: داری از کی حرف می‌زنی بانو؟بانو با نگاهی عمیق به خواهرش خیره شد؛ جواب این سوالش را خودش باید پیدا می کرد. خودش باید حرف نگاه ها را می‌خواند؛ آن کسی که از نگاهش حرف دلش را می خواند، همان آدم می توانست مرد زندگیش باشد.بانو که ساکت شد، آیلار به سمت ظرف ماست رفت. آن را برداشت؛ کنار کاسه سفالی گذاشت و گفت: سیاوش زن داره بانو، سحر با هزار جور امید پا به خونه سیاوش گذاشته؛ من نمی‌خوام از سمت من، به سحر و سیاوش و زندگیشون آسیبی برسه.بانو ظرف را از خواهرش گرفت؛ لبخند کم رنگی روی لب‌هایش بود. گفت: واقعاً جواب حرفی که من زدم اینه آیلار؟ من درباره عشق و فرصت و زندگی حرف زدم تو داری از رنج و شکست و نا امیدی میگی.آیلار پر سوال به خواهرش نگاه کرد؛ حرف‌هایش را نمی فهمید.آیلار از جایش بلند شد و گفت: باشه؛ الان میرم.بعد از شستن دست‌هایش از حیاط خارج شد؛ صدای گریه‌ی امید در حیاط خانه جمیله به گوش می رسید. با گام های بلند خودش را به او رساند؛ در آغوشش گرفت و قربان صدقه اش رفت.امید تا صدای آیلار را شنید، گریه اش را قطع کرد و خیره صورت آیلار ماند؛ آیلار شروع کرد به لالایی خواندن با حدس اینکه شاید بچه از خواب پریده باشد و دوباره میل به خوابیدن داشته باشد.راه می رفت و آهسته روی دستش امید را تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند. همانطور که حدس زده بود، کودک تمایل برای دوباره خوابیدن داشت. کمی بعد خودش را به دست خواب سپرد؛ در حالی که تکه ای از لباس آیلار میان دستان کوچکش مچاله شده بود.آرام دست امید را از لباس جدا کرد؛ به لب هایش رساند و بوسه کوچکی روی دست کوچک و سفید پسرک جمیله نشاند.او را در گهواره اش خواباند؛ تا برگشت مازار را دید که به در اتاق امید تکیه زده و نگاهش می کند. غافلگیر شد و هینی کشید و گفت : اینجایی؟ چرا هیچی نمی‌گی ترسیدم؟مازار تکیه اش را از چارچوب در گرفت و گفت: ترسیدی؟ ببخشید... گفتم یک وقت حرف بزنم بچه از خواب بپره.آیلار به سمت در اتاق رفت؛ در حالی که خارج میشد، پرسید: کی اومدی؟این گونه جواب شنید: ده دقیقه ای میشه.آیلار به سمت آشپزخانه رفت پرسید: چای می‌خوری؟مازار پاسخ داد: اگه یک شربت خنک باشه حتماً.تا آیلار در یخچال را باز کرد؛ خواست پارچ آب خنک را بردارد ، صدای گریه امید بلند شد. پوف کلافه ای کشید؛ در یخچال را بست به سمت اتاق برادر کوچکش گام برداشت. معلوم بود پسرک قصد خوابیدن ندارد.در آغوشش گرفت؛ از اتاق خارج شد و گفت: نی نی خوشگلمم بیدار شد؛عزیزم خوب خوابیدی... اگه نمی خواستی دوباره بخوابی چرا کاری کردی من دو ساعت خودم‌و خسته کنم؟امید را به سمت مازار گرفت و گفت: مازار بیا بگیرش تا برات یک شربت خنک درست کنم.مازار جلو آمد امید را از آیلار گرفت رو به آن موجود کوچک دوست داشتنی گفت :سلام عشق داداش .بیدار شدی ؟آیلار وارد آشپزخانه شد چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت برگشت.مازار داشت با امید بازی می کرد و صدای خنده امیدبلند شده بود.آیلار هم کنارشان نشست و گفت :چیکار می کنید شما دوتا ؟مازار همانطور که با سر انگشتانش آهسته امید را قلقلک می کرد گفت :این پسر شیطون دلش بازی میخواد .دارم باهاش بازی می کنم و همراه صدای خنده امید مازار هم خندیدچشمهایشان در هر حالت شبیه هم بود چشمان آبی و زیبای امید درست مثل چشمان برادرش مازار بود. حالا که هردو می خندیدند هم چشمانشان درست مثل همدیگر بود.آیلار با ذوق به چشمان آبی امید نگاه کرد و گفت : چشماش خیلی قشنگه. درست مثل چشمای توعه.مازار سریع واکنش نشان داد،سر بلند کرد و خیره آیلار شد.کمی طول کشید تا آیلار بفهمد چه گفته..شوکه سر بلند کرد و چند ثانیه به صورت مازار نگاه کرد و زود واکنش نشان دادخواست که منظور واقعی حرفش را برساند و با تته پته گفت : منظور من این بود که ....منظورم این بود که ...خواستم بگم ..لبخند بزرگی روی لبهای مازار نشست و گفت: منظورتو خیلی قشنگ گفتی. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 آیلار خجالت زده سر پایین انداخت. مردک بد برداشت کرده بود.آهسته طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد و البته مازار هم شنید گفت : منظورم این بود که چشمای امید قشنگه.مازار شیطنت کرد : مثل چشمای من ؟آیلار بیشتر خجالت کشید.از جایش بلند شد و گفت : من برم برات شربت درست کنم و به سمت آشپزخانه رفت. مازار با همان شیطنت گفت: شربت که الان آوردی. بیا بشین ادامه حرفتو بزن.بهانه دست مردک پررو داده بود.خودش هم نفهمید چرا این جمله از دهانش خارج شد.مازار دم در آشپزخانه ایستاد. همانطور که امید را در آغوش داشت خیره آیلار شد که پارچ تمیز را می شست. به زودی دخترک همه چیز را می فهمید و تکلیفش روشن میشد.همین روزها بالاخره راهش را پیدا می کرد. یا آیلار قبول می کرد و این عشق به سرانجام میرسید یا...مازار همچنان دم در آشپزخانه ایستاده بود.آیلار همچنان پارچ آب را بیخود و بی جهت میشست.مازار امید را میان دستانش جابه جا کرد، با لحنی جدی گفت : خیلی خوب. فهمیدم منظوری نداشتی. خواستی از چشمای امید تعریف کنی.آیلار سر بلند کرد، با خوشحالی از اینکه مازار متوجه منظورش شده گفت: آره بخدا خواستم بگم چشمای امید قشنگه.مازار خبیثانه با لبخندی که روی لب داشت گفت: فقط این وسط مسطا به خوشگلی چشمای منم اشاره کردی..آیلار عصبی شد. مردک بی جنبه هوای بامزگی به سرش افتاده بود. دستمال کنار سینک را به سمت مازار پرت کرد و گفت: خیلی بدجنس و خود شیفته ای.. مازار دستمال را در هوا گرفت سرحال خندید و گفت: باشه بابا من بدجنس. تو هم اصلا نگفتی چشمای من قشنگه. یک لیوان شربت درست کردی بیا بریم تا گرم نشده بخوریم... آخه بدون تو از گلوم پایین نمیره.آیلار با چشمانی گرد شده به مازار نگاه کرد. منظورش از این حرف چه بود ؟مازار که چشمان وق زده دختر روبه رویش را دیدخندید وگفت : آخه تا تو نیای این بچه رو از من بگیری که من نمیتونم اون شربت رو بخورم.آیلار صورتش را کج و کوله کرد و گفت: بامزه...و جلو آمد و امید را از آغوش برادرش گرفت و گفت: برو شربتتو بخور . فکر کنم دیشب تا صبح تو آبلیموخوابیدی .قبلا انقدر بامزه نبودی..مازار همانطور که به سمت هال می رفت گفت : آره گمونم.جمیله کنار شعله نشسته بودهمان طور که به هوویش کمک می کرد گفت : شعله جان برای یک امر خیر مزاحمت شدم که راستش خودمم نمیدونم مطرح کردنش الان که عزا داریم درسته یانه ؟شعله با دقت به جمیله نگاه کرد.منتظر شنیدن ادامه سخنانش شد.جمیله پس از وقفه ای کوتاه گفت شهرام ازم خواسته ازتون اجازه بگیرم بیاد خواستگاری بانو. بهش گفتم فقط دوماه از مرگ داماد این خانواده میگذره، اما اصرار داشت که من در جریان بذارمتون.می گفت فعلا قصد کار خاصی نداره فقط میخواد توی خانواده مطرح بشه تا بتونه یک مقدار با بانو آشنا بشه. لبخند زیبایی روی لبهای شعله نشست.نمی توانست ذوقش را از پیشنهاد خواستگاری شهرام پنهان کنه.پسر مقبول و مناسبی به نظر می آمد، اما دو دل بود.نمی دانست باید اجازه دهد یا بهتر است فعلا صبر کنند.با تردید به جمیله گفت : نمیدونم چی باید بگم والا... ما تازه چند روز پیش سیاه از تنمون در آوردیم، به اصرار پروین رو راضی کردیم سیاه بیرون بیاره .نمیدونم اگه بفهمه من اجازه دادم برای خواستگاری دخترم بیان چی میگه. از طرفی هم این بنده خدا آقا شهرام هم راهش دوره نمی تونه هر روز هر روز بلند بشه بیاد اینجا. اجازه بده امشب با خودش و منصور مشورت کنم. به محمود هم میگم ببینم نظر اونا چیه بهت خبر میدم.جمیله سر تکان داد و گفت: راست میگی باهاشون مشورت کن نظرشونو بپرس. ولی یک چیزی از من بشنو. شهرام خیلی پسر خوبیه. حیفه از دستش بدین.جمیله که به خانه برگشت آیلار و مازار توی هال نشسته بودند حرف میزدند.مازار تا متوجه مادرش شدازجایش برخاست. به سمت مادرش رفت و پرسید بهشون گفتی؟جمیله با لبخند مهربانی بر لب گفت: آره گفتم.مازار پرسید :خوب چی گفت؟جمیله پاسخ داد : قرار شد بهمون خبر بده ..نگاهش را آرزومندانه به صورت پسرش دوخت و گفت: ان شاءالله برای تو برم خواستگاری مامانم و از گوشه چشم نگاهی به آیلار انداخت. سیاوش وارد اتاق خودش و سحر شد. به همسرش که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته و لبه پنجره نشسته بود نگاه کرد و گفت: سلام سحر که متوجه آمدن سیاوش نشده بود تکان خفیفی خورداز لبه پنجره بلند شد و گفت: سلام.اومدی، خسته نباشی متوجه اومدنت نشدم.سیاوش به سمت همسرش رفت رو به رویش ایستاد بابت دعوا های این روزهایشان از خودش دلخور بود. هیچ علاقه ای برای آسیب زدن به سحر نداشت اما داشت این کار را می کرد..به چشمان عسلی اش که به همه چیز جز صورت شوهرش خیره بود نگاه کرد.نمی دانست نگاه فراری اش بابت دلخوری از دعوایشان است، یا دلیل ناراحتیش چیز دیگری ست. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش را میان انگشتانش گرفت سرش را بالا آورد و پرسید : حالت خوبه ؟سحر همراه سری که به نشانه مثبت بودن جواب سیاوش تکان داد گفت : خوبم، و دو قطره اشک از چشمانش چکید.سیاوش چانه اش را رها کرد و گفت: بابت دعوای امروز ..سحر میان حرفهای شوهرش رفت و گفت: سیاوش میخوام باهات حرف بزنم و خودش رفت دوباره سر جای قبلی اش یعنی لبه پنجره نشست. سیاوش هم رو به رویش نشست.سحر انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: من فکرامو کردم سیاوش... میدونم تو بابت مرگ برادرت خیلی تحت فشاری بالاخره داغ برادر خیلی سخته اما.... اما این همه ی ماجرا نیست..گفتن این حرفها خیلی هم کار آسانی نبود، گفت: تو داری مثل مرغ سر کنده پر پر میزنی، من میدونم دلیلش اینه که آیلار دوباره تنها شده... دختری که فکر می کردی برای همیشه از دست دادیش، دوباره برگشته به موقعیت قبلی. بدون شوهر، پاک و سالم و دست نخورده. این حق توئه که بخوای یک بار دیگه شانست رو ....سیاوش حرف همسرش را قطع کرد و گفت : معلومه چی ....سحر دستش را بالا آورد و نگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت : اجازه بده حرفمو بزنم ..مرد جوان که ساکت شدسحر ادامه داد : من رضایت به ازدواج با تو دادم چون فکر نمی کردم برای تو و آیلار راه برگشت وجود داشته باشه. اگه حتی یک درصد هم احتمال میدادم این اتفاق می افته وارد زندگیت نمیشدم سیاوش. اما الان ورق برگشته . سرنوشت دوباره جاده رو براتون هموار کرده تنها مانع توی مسیر منم ..سیاوش باز لب به سخن گشود: سحر چی داری میگی ؟سحر بی توجه به سوال شوهرش ادامه حرف خودش را بر زبان آورد: من نمیخوام مانع تو و مانع رسیدن به عشقت بشم... ما عجولانه تصمیم گرفتیم سیاوش. باید بیشتر صبر می کردیم به خودمون زمان بیشتری می دادیم..باز دو قطره اشک دیگر بی اجازه فرو افتاد..ادامه حرفش بر خلاف همه تلاشش صدایش کمی می لرزید و گفت: من بر می گردم خونه بابام. همه وسایلمو جمع کردم . تو باید تنها باشی تا فکرت آزاد بشه و بتونی تصمیم درست بگیری.از جایش بلند شد سیاوش غافلگیر شده بود، انتظار شنیدن این حرفها را نداشت، از جا بلند شد. روبه روی همسرش ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟سحر نگاه عسلی اش را به نگاه سیاه سیاوش گره زد و گفت: دارم از فرصت دوباره حرف میزنم، از حق انتخاب. من از تحمیل و ترحم متنفرم سیاوش. تو باید خودت انتخاب کنی با قلبت، با فکرت، با تمام وجودت.... یکبار انتخاب کردی اما تحت فشار، توی اون شرایط سخت. اینبار با آرامش انتخاب کن. اون دفعه مجبور بودی برای فرار از اتفاقی که افتاده یکیو انتخاب کنی اما الان نه. سیاوش منم عجولانه انتخاب کردم، چون عاشقت بودم با خودم گفتم چه فرصتی از این بهتر ؟اما حتی یک در صد هم امکان نمیدادم همچین اتفاقی بیفته.. نمی دانست حالا که به داشتن سیاوش عادت کرده چگونه باید بدون او دوام بیاورد.سرش را پایین انداخت تا مرد مقابلش اشکش را نبیند.سیاوش گفت تو دلخوری. توی عصبانیت این تصمیم رو گرفتی. بمون، قول میدم از دلت در بیارم .سحر نگاهش را به اخم های در هم سیاوش داد. بابت رفتن او ناراحت بود.لبخند تلخی زدو گفت :بخدا سیاوش بحث دلخوری نیست .من فقط میخوام چند روز به هر جفتمون فرصت بدم تا بیشتر و بهتر فکر کنیم ....نه من ،نه تو اصلا فکر نمی کردیم این شرایط پیش بیاد و آیلار برگرده به موقعیت قبلش با همون شرایط .ولی الان برگشته .کاملا آزاده و تو با خیال راحت می تونی باهاش ازدواج کنی.میخوام راحت با فکر آزاد انتخاب کنی .بدون استرس بدون اینکه من جلو چشمت باشم ومدام بخوای بهم فکر کنی.من نه قهرم نه دلخورم .همین روستای کنار هستم هر وقت لازم داشتی باهام حرف بزنی بیا خونه .اما به خودت زمان بده .چند روز توی خلوت خودت فکر کن و همه جوانب رو در نظر بگیر .تصمیم آخر با توست . لااقل از سمت من این حقو داری که تصمیم نهایی برای زندگی جفتمون رو بگیری اگه تصمیمت بودن با آیلار بود اصلا تردید نکن .خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهم تره .من می پذیرمش و از زندگیت میرم بیرون ...اگه خواستی با من ادامه بدی بیادنبالم.سیاوش با تردید پرسیدمطمئنی کارت درسته ؟ سحر با اطمینان سر تکان داد : مطمئنم چمدانش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. *** افشین نشست و گفت :حالا یکی ،دو روز اینجوری بگذره بعدش ببینم چی میشه. شریفه با سینی حاوی سه لیوان شربت بیرون آمد و پرسیدسیاوش کجا رفته مادر ؟ برای چه کاری؟به جای سحر برادرش پاسخ دادبرای کارش رفته تهران.شریفه لیوان ها را مقابل بچه هایش گذاشت و باز گفت :خوب مامان تو هم باهاش می رفتی .یک هوایی هم به کله ات میخورد.سحربامن من گفت دیگه.دیگه کارداشت.نخواستم مزاحمش بشم.شریفه زانو به زانوی دخترش نشست وگفت افشین خبر خوب بهت داده 🎒@kole_poshti
🌸🌸 سحر به برادرش نگاه کرد بیچاره مگر وقت خبر دادن پیدا کردسحر تمام راه را بغ کرده در صندلی ماشین جمع شده بودمتعجب به برادرش نگاه کرد و گفت :نه چه خبری ؟شریفه با شوق گفت :داری عمه میشی .لیلا حامله اس سحر با شادی به سمت برادرش برگشت و پرسید :آره ؟از جایش بلند شد ومحکم مادرش را در آغوش گرفت افشین با لبخندی که زیاد هم واقعی نبود سر تکان داد.سحر سعی کرد غصه خودش را نادیده بگیردو به سمت پله ها رفت و گفت :وای برم به لیلا تبریک بگم .از همان پایین شروع کرد به صدا کردنش آنقدر لیلای بیچاره را در آغوشش چلاند که کاملا آبلمو شدهزار بار او را بوسید و هر هزار بار تبریک گفت بر خلاف لحن شاد او لیلا با غم گفت :زنگ زدی افشین بیاد دنبالت ؟از پنجره دیدمت چمدون به دست اومدی؟لیلای نامرد حتی نگذاشته بود سحر یکساعت غمش را فراموش کندبا چشمانی پر اشک گفت :اومدم تا سیاوش توی تنهایی و خلوت فکر کنه و تصمیم بگیره .من نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم لیلا، لیلا دست خواهر شوهرش را گرفت و گفت :اون دوستت داره .تو انتخاب خودشی .خودش تو رو انتخاب کرد.سحر با لبخند تلخی گفت :خودش منو انتخاب کرد چون آیلاری در کار نبود .مهم الانه .اون حق داره کسی رو انتخاب کنه که قلبش اسیرشه.میشه ازت خواهش کنم فعلا ماجرای حامله بودنت رو بهشون نگی .نمیخوام محبور بشه بخاطر تو با من زندگی کنه .خودت خوب میدونی افشین انقدر دوستت داره که حتی اگه من طلاق هم بگیرم ازت نمیگذره.بانو و آیلار در آشپزخانه در گیر درست کردن ترشی بودند که شعله وارد شد. کنار بانو ایستاد بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت : امروز جمیله اومد . بهم گفت شهرام اونو فرستاده تا برای خواستگاری از تو، اجازه بگیره .بهش گفتم با این شرایطی که هست نمیدونم کار درست چیه .قرار شد نظر بابات و منصور و بپرسم و بهش خبر بدم ...حالا بگو ببینم نظر خودت چیه ؟اصلا لازمه برای خواستگاری با منصور و پدرت حرف بزنم یا اینم همین اول کار رد کنم بره؟بانو همانطور که سبزیجات را برای ترشی خرد می کردبه آیلار که داشت باشیطنت و لبخندی بر لب نگاهش می کرد. نگاه کرد برای اینکه جلوی خنده اش را بگیرد زود نگاهش را از او گرفت و به مادرش داد و با چاشنی خجالتی که در کلامش بود گفت : نمیدونم ،هر طور خودتون صلاح می دونید.شعله با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد به بانو نگاه کرد . چرخی به گردنش داد و به سمت آیلار نگاه کرد و دوباره سرش را به سمت بانو برگرداند و در حالی که آیلار را مخاطب قرار میداد گفت :تو ، هم اون چیزی رو که من شنیدم، شنیدی؟ این نگفت ردش کن بره؟ نگفت بهشون جواب نه بده ؟آیلار با ذوق خندید و گفت: نه ، نگفت.اتفاقا گفت هر طور خودتون صلاح میدونید. یعنی اینکه بگو بیان. یعنی چشمش پسره رو گرفته. یعنی نمیخواد بگه نه.شعله با ذوق دستهایش را به هم کوبید و گفت: یعنی عقلش اومده سرجاش .والا اگه از اینم می گذشتی من دیگه به عقلت شک می کردم.... آخ خدا یعنی من عروسی تو رو بالاخره می بینم و آرزو به دل از این دنیا نمیرم ؟بانو با لبخند به مادرش نگاه کردوگفت :چه ذوقی هم می کنی .انگار خیلی دلت میخواد زودتر از شر من راحت بشی. شعله خندید و گفت :آره والا خیلی. بخدا پسر خوبیه. آیلار خندید و با شیطنت گفت :معلومه چشم خودتو هم گرفته ها... شعله که از خوشی نمی توانست خنده هایش را کنترل کند گفت: معلومه که گرفته ..چند لحظه مکث کرد و گفت: حالا بنظرتون با این شرایط باید چیکار کنیم. بگم کی بیان؟بانو گفت: اول صبر کن ببین نظر بابا و منصور چیه ؟آیلار باز شیطنت کرد: فک کن یک درصد موافق نباشن.محاله..جمیله و شعله خندیدند.شعله انگار با خودش حرف میزد گفت: میرم با پروین صحبت می کنم. ازش اجازه می گیرم .اگه رضایت داد میگم بیان خواستگاری. اصلا خودشون هم دعوت می کنیم. اگه رضایت نداد میگم تاخیر بندازن.سیاوش همراه بروا ، اسب دوست داشتنی اش ، یاور تمام روزهای تنهایی اش کنار رود ایستاده بود خیره به آب زلال و شفاف رود خاطرات یکسال گذشته را مرور می کردانگار تمام ماه ها و روزهای گذشته را در کابوس گذرانده بودوگرنه زندگی نمی توانست این همه تلخ باشدزندگی نمی توانست برای یکسال این همه بدبیاری و بدبختی نصیبش کندتا قبل از ان فقط روی خوشش را دیده بودانگار جادوگری پیر از راه رسید و خوشی هایشان را طلسم کرد درست مثل قصه های بچگی که آیلار کنار همین رود با کلمات غلط برایش میخواند او هربار که به شهر می رفت همه عشقش این بود که پدرش را راضی کند تا او را به کتاب فروشی ببرد و برای آیلار چند کتاب قصه بخردقبل از مدرسه رفتن آیلار خودش برایش کتابها را می خواندوقتی دخترک به مدرسه رفت خودش میخواند با صدای بلند و پر از غلط انگار هنوز هم صدایش را می شنید روی تخت سنگ بزرگی نشست. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 چشم دوخت به آن زلال جاری شاید غم های او را هم بشویند و با خود ببرندبا سحر کمتر خاطره داشت خیلی کمتر اما همسرش زیادی مهربان بود تصویر خنده هایش در روزهایی که سرحال بود البته چشمان اشکی اش روز رفتن یک لحظه از ذهنش دور نمیشد.میان افکارش غوطه ور بود که با صدای سلام آیلار متوجه او شد سر بلند کرد و نگاهش کرد و گفت : سلام. اینجایی؟آیلار به اطرافش نگاه کرد وگفت :آره .گاهی میام. اما تو زیاد نمیای ؟سیاوش نگاهش را از آیلار گرفت دوباره به آب جاری رود داد و گفت :داشتم سعی می کردم سرگرم زندگی بشم.گذشته و خاطراتش یادم بره،آیلار کنار سیاوش روی همان سنگ بزرگ نشست و پرسید :داشتی سعی میکردی ؟سیاوش شاخه گلی را از کنار تخته سنگ کند و گفت :آره داشتم .میگم داشتم سعی می کردم چون الان جز سر در گمی هیچ کار دیگه ای نمی کنم.آیلارپرسشگرانه به پسر عمویش نگاه کردسیاوش هربار یک گلبرگ از گل را جدا می کرد و در آب می انداخت دخترک وقتی دید مرد جوان حرفی نمی زند پرسید :چی شده ؟سیاوش گل را با شاخه در آب پرتاب کرددستهایش را به هم مالید به آیلار نگاه کرد و گفت :سحر رفت خونه پدرش ..‌آیلار جا خورد .کمی در جایش جا به جا شد و بیشتر به سمت سیاوش متمایل شد و پرسید :یعنی چی ؟سیاوش بلا تکلیف سری تکان داد و گفت :گفت میرم تا با فکر آزاد و بدون دغدغه تصمیم بگیری آیلار باز پرسید :درباه چی؟سیاوش همانطور که نگاهش به منظره رو به رو بود پاسخ داد : درباره اینکه میخوام زندگیمو باهاش ادامه بدم یا اینکه ..سرش را به سمت آیلار بر گرداند وگفت :یا اینکه برگردم با تو آیلار با بهت پرسید :مگه همچین قصدی داری ؟سیاوش از جایش بلند شدخاک شلوارش را تکاند .نگاه دیگری به صورت آیلار انداخت بدون اینکه جواب سوالش را بدهد به سمت اسبش رفت افسار بروا را گرفت قدم زنان از آیلار دور شد نگاه دخترک همراهش رفت اما فرصت نکرد زیاد با افکارش و حرفهای سیاوش در گیر شودچون درست لحظه ای بعد از رفتن سیاوش مازار کنارش نشست و با صدای سلام گفتنش غافلگیرش کردآیلار سرش را برگرداند‌.به پسر چشم آبی که رنگ چشم هایش زیادی با آسمان امروز هماهنگ بود نگاه کردجواب سلامش را داد.حواسش به سمت موهای سیاه مازار که به دست باد به بازی گرفته شده بود رفت مازار همانطور که ایستاده بودپرسید :سیاوش چقدر پکر بود .چیزی شده ؟آیلار بی فکر اولین جمله آمده به ذهنش را بر زبان راند زنش گذاشته رفته.مازار باز پرسید :دعواشون شده ؟آیلار پاسخ داد :نه بهش گفته من میرم تا تو بتونی بدون نگرانی انتخاب کنی،مازار سوال بعدی را پرسید :چیو انتخاب کنه ؟آیلار مستقیم در چشمان آبی مازار نگاه کرد و گفت :که میخواد زدگیشو با اون ادامه بده یا بدون اون مازار ابرو بالا انداخت وگفت :پس اونم مثل من میخواد صحنه رو ترک کنه.در واقع همون اشتباهی که من درباره عشق کردم.آیلار مشتاق شنیدن ادامه سخنان مازار بلند شد ایستاد و پرسید :منظورت چیه ؟مازار به صورت آیلار نگاه کرد وگفت :وقتی با خودم گفتم اون بدون من راحت تره و رفتم فکر می کردم درست ترین کار دنیا رو کردم .اما بعدها متوجه شدم که باید لااقل بهش می گفتم دوستش دارم تا خودش انتخاب کنه آیلار کنجکاو پرسید :حتی بهش نگفتی که دوستش داری ؟مازار سر بالا انداخت وگفت :نه،آیلار باز پرسید :پس چطور فکر می کردی بدون تو خوشبخته ؟مازار به صورت دخترک خیره شد و گفت :چون عاشق یکی دیگه بودآیلار متاسف شد و با لحنی که تاسفش در ان نمایان بود گفت :پس اون درد بی درمونی که ازش حرف میزدی عشق بود؟مازار جمله آیلار را کامل کرد و کینه.اون ازمن خوشش نمی اومد .یا بهتر بگم ازم متنفر بود.آیلار با دقت پرسید :چرا ازت کینه داشت ؟مازار تمام نگاهش را به چشمان آیلار داد چند دقیقه سکوت کرد امروز دیگر وقتش بود باید این راز سالها پنهان شده در قلبش را بر زبان می آوردپس بدون اینکه حتی پلک بزندگفت :چون توی بچگی چشم عروسکشو که خیلی دوستش داشت کور کردم و دست و پاش رو کندم .از طرفی اون دختر اعتقاد داشت من ومادرم،پدرشو ازش گرفتیم.نفس آیلار برید به نحوی نفس کشیدن را فراموش کرده بود سینه اش بدون حرکت بوددر سکوت به مازار نگاه می کردمازار انتظار این واکنش را از دخترک داشت لبخند کمرنگی بر لب نشاند چشمانشان یک لحظه از هم جدا نمیشدمازار گفت :اصلا نمیدونم از کی دلم رفت .نمیدونم چی شد که همه فکرم شد چشمای تونمیدونم از کی هر بار که لبخند زدی قلبم تکون خورد ولی.آیلار میان حرفش رفت حسابی غافلگیر شده بود.اما زبانش را در دهانش تکان دادوبا صدایی که به زور از تارهای صوتی اش بیرون می کشید گفت هیچ وقت نگفتی.مازار محو در شب سیاه چشمان آیلار گفت فکر می کردم با سیاوش خوشبخت میشی.از طرفی با اون همه نفرتی که تو داشتی من شانسی برای خودم نمیدیدم.. 🎒@kole_poshti