🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۱۷
آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. برو به سلامت؛ مواظب خودت باش.مازار سر تکان داد؛ سوار اتومبیلش شد و رفت.آیلار هم به سمت ده برگشت؛ خیلی کار داشت که انجام دهد. قبل از هر چیز به سیاوش خبر میداد که به درمانگاه بر نمی گردد و کارش را در جای دیگری ادامه می دهد.بعد هم باید کلید را از جمیله می گرفت و تمیز کاری را شروع می کرد؛ وسایل کارش را هم باید انتقال میداد. آخ چقدر کارداشت...آیلار پشت در اتاق سیاوش ایستاده بود؛ باید در میزد و به او می گفت، قرار است در مکان دیگری کارش را ادامه دهد. عجله داشت؛ باید موافقت سیاوش را می گرفت و تمیزکاری را شروع می کرد.اما دم در اتاق که رسیده بود؛ دستش از کار افتاد. این قسمت از خانه انگار هوایش مسموم تر بود و نفس کشیدن سخت تر!دستش برای در زدن بالا نمی آمد و مغزش اولین واکنشی که نشان داد، سحر را خواب میان بازوان سیاوش پشت در این اتاق تصور کرد.چشمانش را محکم بر هم فشرد؛ انگار می خواست تصویر جلوی چشمانش را نبیند.بی خبر از اینکه مغزش برای به تصویر کشیدن این تصور با بسته شدن چشمانش بیشتر اصرار می کرد؛ برای فرار از این صحنه پاهایش که چند گام عقب رفته بودند، دوباره جلو آمدند و مغزش بی اجازه او، فرمان در زدن صادر کرد.بلافاصله سحر در اتاق را باز کرد؛ صورت سفیدش با آن چشمان عسلی درشت و مژهای بلند، در حصار موهای طلایی اش زیادی زیبا بنظر می رسید.سحر انتظار دیدن آیلار را پشت در نداشت؛ فکر می کرد مادرش آمده و برایشان صبحانه آورده اما حالا که آیلار بود باید بهترین واکنش را نشان میداد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام؛ صبح بخیر.آیلار کلمات را گم کرده بود؛ حالا مغزش بهتر می توانست جزئیات را تصور کند تنها نقص این دخترک مشکل پایش بود که یقیناً اصلاً به چشم نمی آمد اما علاقه ای برای باختن خودش در مقابل اونداشت.مغزش بعداً هم می توانست او را زجرکش کند؛ پس گفت: سلام، صبح بخیر...میخواستم با سیاوش حرف بزنم.و نگاهش را از سحر رد کرد و به سیاوش که انتهای اتاق مقابل آینه ایستاده بود و مشغول مرتب کردن پیراهنش بود داد؛ انگار صدای آیلار را شنید که قبل از اینکه سحر صدایش کند، خودش به سمت در اتاق آمد.سیاوش درست پشت سر سحر ایستاد؛ طوری که شانهی سحر از پشت، چسبیده به سینه سیاوش بود. حالا که چسبیده به دخترک ایستاده بود ریز جثه بودن سحر بیشتر به چشم می آمد.با لبخندی که به روی آیلار پاشید سلام کرد و صبح بخیر گفت؛ آیلار نگاهش را از شانه سحر گرفت و مستقیم به چشمان سیاوش دوخت. دیدن صحنهی مقابلش اصلاً زیبا نبود و گفت: اومدم باهات صحبت کنم.سیاوش نمی توانست در مقابل این دختر مهربان نباشد؛ حتی اگر سحر آنجا ایستاده باشد. حتی اگر در دل سحر بابت این همه نزدیک ایستادن شوهرش شور و ولوله به پا باشد و در دل آیلار آشوب!با لحنی فوق مهربان گفت: خب چرا دم در ایستادی؟ بیا توی اتاق.آیلار از ورود به اتاق سر باز زد؛ محال بود وارد شود و مغزش شکنجه را از سر نگیرد. چه با یادآوری خاطراتت گذشته؛ چه با تصورات لحظه به لحظه ی دو سه روز گذشته ی عروس و داماد مهمان این اتاق!
پس گفت: نه ممنون؛ زیاد وقتتو نمی گیرم... فقط خواستم بهت خبر بدم، تصمیم گرفتم کارمو جای دیگه ادامه بدم؛ با مازار صحبت کردم، قرار شد خونه اشو در اختیارم بذاره. مرتبش می کنم اگه تو مشکلی نداشته باشی وسایل کارمو منتقل می کنم اونجا.کلمات را تند و رگباری گفته بود؛ این برای سیاوشی که لحن آیلار را می شناخت کاملاً مشخص می کرد دخترک تحت فشار است و آنجا ایستادنش معذبش کرده.آیلار وقتی از چیزی ناراحت بود و دلش گریه می خواست، تند حرف میزد تا بغضش لا به لای صدایش گم شود. کسی متوجه میلی که برای گریه کردن در صدایش است نشود اما حال آیلار نمی توانست جلوی تعجب کردنش را بگیرد.
پرسید: چرا همچین تصمیمی گرفتی؟واقعاً نمی دانست؟ یعنی خبر نداشت چرا آیلار می خواهد از او و از درمانگاه فرار کند؟آیلار دستهایش را در هم گره زد و سرش را پایین انداخت؛ چیزی برای پنهان کاری نبود.پاسخ داد: اینجوری همه راحتترن.سیاوش برای ثانیه ای وجود سحر را یادش رفت و پرسید: تو هم اینجوری راحتتری؟سحر خودش را برای این اتفاقات آماده کرده بود؛می دانست مردش تا چه حد عاشق بود. قبل از این اتفاقات، قبل از اینکه لیلا به راز قلبش و عشقی که به سیاوش داشت پی ببرد، بارها و بارها از علاقه بی حد و اندازه برادرش به آیلار برایش گفته بود.می دانست باید صبوری کند؛ می دانست سیاوش مرد خوبیست و همه تلاشش را برای اینکه هوای دل او را داشته باشد می کند اما گاهی از دستش در می رود.آیلار نفس عمیقی کشید و گفت: من قبل از همه به راحتی خودم فکر کردم.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۱۸
دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته قلبش تن می داد، می خواست هر ساعت را کنار مرد محبوبش بگذراند. اما او آدم تن دادن به خواسته های ممنوعه قلبش نبود. گاهی لازم است درِ دهان قلبت را گل بگیری و او درِ دهان قلبش را گل گرفته و با عقلش تصمیم می گرفت.سیاوش اینبار سوال دیگری پرسید: منظورت از خونه مازار، همون باغچه هست؟آیلار سر تکان داد و گفت: آره؛ چند سال پیش داخلش خونه هم ساخت.سیاوش از سحر فاصله گرفت و بیشتر به سمت در اتاق متمایل شد و گفت: ولی فک کنم حسابی تمیز کاری میخواد.آیلار باز بی میل برای حرف زدن و مشتاق برای زودتر خارج شدن از ان لوکیشن که او در آن نقش زن حسرت کشیده را داشت، گفت: به منصور و بانو میگم کمکم کنن.سیاوش بالاخره دست از سوال و جواب برداشت و گفت: باشه؛ هر طور راحتی...یک سر به درمانگاه بزنم میام سمت شما. آیلار به سحر نگاه کوتاهی انداخت و گفت: لازم نیست؛ به کارت برس بچه ها هستن و چند گام دور شد که اینبار سحر صدایش کرد: آیلار؟ایستاد و به دخترکی که جاری اش بود اما بیشتر حال رقیب را داشت نگاه کرد؛ سحر با لبخندی مهربان گفت: اگه دوست داشتی به منم خبر بده میام کمکت.به زور لبخندی بر لب نشاند و تحویل سحر داد؛ گفت: باشه؛ ممنون.از اتاق آنها دور شد. سیاوش و سحر تازه در را پشت سرشان بسته بودند که سیاوش نگاهی روی لباس های سحر چرخاند و گفت: وقتی میخوای در اتاقو باز کنی، یک چیزی بنداز روی دوشت؛شاید یک وقت بابام یا علی باشن درست نیست اینجوری ببینت.سحر لبخندی حواله سیاوش کرد و گفت: چشم. پشت سر سیاوش که دوباره مقابل آینه ایستاده بود ایستاد و گفت: دیشب نخوابیدی؟ سیاوش سکوت کرد؛ شب گذشته را هم مثل شبهای دیگر به دو سه ساعت خواب، آن هم دم صبح قناعت کرده بود.
***
آیلار با اعصابی متشنج وارد اتاقش شد؛ حتی مهربانی سیاوش هم نتوانسته بود دریای طوفانی درونش را آرام کند. دیدن او در کنار زن دیگری کارد شد، در قلبش فرو رفت؛ آتش شد به خرمن ته مانده های امید و آرزوهایش افتاد.مقابل کمد ایستاد؛ خودش هم دقیقاً نمی دانست چه هدفی دارد. همانجا بلاتکلیف ایستاده بود که علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد و وارد شد.او هم انگار از چیزی عصبانی بود؛ حال و روزی بهتر از حال و روز آیلار نداشت. انگار یکی هم پیدا شده و کبریت به خرمن صبر و حوصله این مرد انداخته بود.روبه روی آیلار ایستاد و گفت: میری با مازار صحبت می کنی ازش خونه می گیری... میری با سیاوش حرف میزنی اطلاع میدی قراره جایی دیگه کار کنی... اما یک کلمه، فقط یک کلمه نمیای به من بگی داری چیکار می کنی! آیلار حق به جانب گفت: یعنی میخوای بگی از اینکه قرار نیست با سیاوش یک جا کار کنم خوشحال نیستی؟علیرضا طلبکارانه گفت: اینکه من راضی باشم یا ناراضی مگه مهمه؟ مگه اصلا برات اهمیت داره؟ مگه اصلاً تو حضور منو توی زندگیت قبول داری؟ ببین چی میگم آیلار! تو زن منی؛ زن قانونی و شرعی من! کوتاه اومدنم در مقابلت سر ظلمی بوده که در حقت شده اما خوب حواستو جمع کن؛ قرار نیست تا ابد برات کوتاه بیام. قرار هم نیست تا ابد بی خیالت باشم و ازت بگذرم؛ پس یادت بمونه تو زن منی. اینکه چند ماه زنمی و دستم بهت نخورده دلیل نمیشه آدم حسابم نکنی، بری هر غلطی که دلت میخواد بکنی... دستم بهت نخورده چون که برات ارزش قائل بودم؛ اما کاری نکن از احترامی که بهت گذاشتم پشیمون بشم، چون اونطوری به ضررت تموم میشه... رفتارت توهین آمیزه؛ از این به بعد قبل هر کاری با من مشورت می کنی... منم وقت بیشتری باهات می گذرونم تا سر از کارت در بیارم؛ این رسمش نیست که من وقتی رفتی در اتاق سیاوش تا بهش بگی تصمیمت چیه صداتو بشنوم که چه برنامه ای داری..توپش حسابی پر بود؛ کلمات را پشت هم ردیف می کرد و حتی ما بینشان نفس هم نمی کشید. وقتی حرفهای آیلار و سیاوش را شنید حسابی جا خورد؛ هر چقدر هم آیلار او را نمی خواست اما نباید این همه بی اهمیت از کنارش رد میشد.آیلار بی حوصله بود؛ پس با تندی گفت: تو چته علیرضا؟ مشکلت چیه؟ من رفتم جای دیگه که کنار سیاوش نباشم، به همه هم این وسط فکر کردم؛ الان چرا باز طلبکاری؟علیرضا با حرص گفت: واقعاً نمیدونی مشکلم چیه؟ من سیب زمینی ام؟ چرا منو آدم حساب نمی کنی؟ چرا بهم نمیگی میخواستی چیکار کنی؟ من خودم چندتا باغ دارم، تو باید بری به مازار رو بندازی واسه یک آلونک... من مُردم که برای زنم یک خونه بسازم که رفتی به اون بچه قرتی رو انداختی؟آیلار چشمانش را بر هم فشار داد؛ واقعاً امروز گنجایش این جنگ اعصاب را نداشت.صبح زود که همهی توان بدنی اش را با دویدن دنبال ماشین مازار از دست داد. بعد هم همهی توان روحی اش را وقتی که دم در اتاق سیاوش و همسرش ایستاد.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۱۹
بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمله ای را باید در جواب علیرضا انتخاب کند؛ سر تکان داد و گفت: خیلی خب باشه.علیرضا اما با حرکت آیلار بیشتر عصبانی شد؛ کاملاً مشخص بود که فقط میخواهد از سر بازش کند و حرفهایش برایش اهمیتی ندارد.انگار اصلاً درست حرفهایش را هم نشنیده بود؛ پس به سمت آیلار خیز برداشت و او را به کمد چسباند.با فشاری که به شانه اش وارد می کرد، گفت: منو از سرت باز نکن آیلار؛ انقدر نسبت به حضور من توی زندگیت بی اهمیت نباش! بد می بینی! صدای آیلار هم کمی بالا رفت و گفت: شونه ام درد گرفت لعنتی! دستتو بردار.علیرضا دستش را برنداشت؛ کلمات از بین دندان های چفت شده اش بیرون می آمدند، وقتی که می گفت: تکلیفمو باهات روشن می کنم... فقط صبر کن و ببین! اون موقع تا حالا هم اگه کاری به کارت نداشتم و دور و برت نبودم بخاطر سیاوش بوده. حالا که اونم زن گرفت و رفت دنبال زندگیش، بهتره منم یک مقدار زن و زندگی خودمو جمع و جور کنم.دستش را با شدت از شانه آیلار برداشت و از اتاق بیرون رفت؛ در اتاق را چنان به هم کوبید که در به چهار چوب خورد و برگشت و آیلار از جایش پرید.ناهید از اتاق بیرون آمده و به سمت پله ها می رفت تا برای صرف صبحانه برود؛ علیرضا را دید که از اتاق آیلار خارج شد. فکر می کرد او را در آشپزخانه می بیند؛ توقع دیدنش را در اتاق همسر جدیدش نداشت.مقابلش که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت ایستاد؛ با غضب پرسید: توی اتاق آیلار چیکار داشتی؟مغز علیرضا داشت می جوشید؛ از اینکه آیلار صبح تمام برنامه هایش را برای دو مرد دیگر گفته، او را اصلاً حساب نکرده بود، زیادی عصبانی بود. انگشتش را به سمت ناهید گرفت و گفت: واسه من سینه جلو نده و قلدر بازی در نیار؛ به تو هم هیچ ربطی نداره توی اتاق آیلار چیکار داشتم! زنمه هر وقت دلم بخواد، میرم توی اتاقش؛ به احدالناسی هم جواب پس نمیدم. و با سرعت از پله ها پایین رفت؛ ناهید مبهوت ایستاده بود و رفتنش را نگاه می کرد. اولین بار بود که علیرضا مستقیم به این موضوع اشاره می کرد؛ مقابل چشمان ناهید، آیلار را همسر خودش می خواند.
یک ماه بعد ...
آیلار عروس صغری خانوم را که هفت ماهه حامله بود بدرقه کرد؛ امروز فقط سه مراجعه کننده داشت و سرش خلوت بود. صغری خانوم همان زنی که شب عروسیش درستش کرد؛ او حتی صورت خودش را هم ندید.علاقه ای برای یاد آوری خاطراتش نداشت؛ پس نفس عمیقی کشید. هوای آخرین روزهای اردیبهشت ماه را که با بوی عطر گل رز و گل محمدی آکنده شده بود، به ریه هایش هدیه داد.چند روزی میشد که کارش را آغاز کرده و هر روز بیشتر از روز قبل از کارش راضی بود؛ باغ کوچک مازار بی نهایت زیبا و دوست داشتنی بود؛ پر از انواع و اقسام درختانی که در آن منطقه یافت میشد.میانه های باغ یک ساختمان سفید کوچک قرار داشت؛ با در و دو پنجره که در و پنجره با گلهای رونده زیبای رز آراسته شده بودند و از در ورودی تا در ساختمان یک راه سنگفرش وجود داشت که دور تا دورش را انواع گل های رز با رنگهای مختلف کاشته بود.مشخص بود صاحب خانه به این گل ها علاقه زیادی دارد؛ داخل ساختمان هم یک سالن بیست و چهار متری، آشپز خانه ای کوچک و جمع و جور، حمام و دست شویی و یک اتاق قرار داشت.آیلار سالن را به عنوان اتاق کارش استفاده می کرد و در اتاق هم وسایل شخصی خودش و وسایل شخصی مازار که از قبل آنجا بود، را گذاشته و زمان استراحت، البته اگر دلش می آمد دل از باغ بکند به آنجا پناه می برد.بیشتر روزش را به بهانه کار آنجا می گذراند؛ در چند روز گذشته که نزدیک یک ماهی میشد وقت کمتری را در خانه عمویش سپری کرده بود. اینجا آرامش بیشتری داشت؛ حداقلش این بود که سحر و سیاوش را خیلی کمتر از قبل می دید.برنامه هایی هم برای سرگرمی بیشتر داشت؛ تصمیم گرفته بود کتابهایش را از انباری خانه پدری بیرون بیاورد. یکبار دیگر شانسش را در کنکور امتحان کند.می دانست راضی کردن علیرضا برای ادامه تحصیل لااقل از راضی کردن پدرش آسان تر است؛ به کنکور امسال که زمان زیادی نمانده بود اما با خوب درس خواندن ، هم به کنکور سال بعد می رسید، هم می توانست رتبه خوبی کسب کند.معده اش که صدا کرد، یادش آمد از صبح چیزی نخورده؛ داخل ساختمان برگشت و به سمت آشپز خانه کوچک اما همه چیز تمام خانه نقلی مازار رفت.صبح بود؛ همهی اعضای خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. آیلار هم مشغول خوردن صبحانه اش بود؛ به آدم های دور سفره توجه چندانی نشان نمیداد. بخصوص آن زوجی که خار بودند در چشمانش!تصمیم داشت صبحانه اش را هر چه زودتر تمام کند؛ به سوی باغ دوست داشتنی اش پرواز کند. کمی به مراجعین برسد؛ بعد فارغ شدن از آنها هم بنشیند، سر درسش.
🎒@kole_poshti
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۰
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که میدونی نمی مونه چرا هر روز خودتو رنج میدی.. هر روز خودتو راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایهی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدتها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لبهایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرفهای همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.اینبار لبخند بود که بر لبهای همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زنعمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده میشود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دستهای پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زنعمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن میذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمیخوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرفهایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس میخونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدمهاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۱
آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم لطف کرد همه امکانات رو برای فرار از این خونه و آدمهاشو فراهم کرد.سیاوش متفکرانه سر تکان داد؛ گفت: روی من حساب کن آیلار: من هرجا که حس کنی به وجودم و کمکم احتیاج داری هستم.آیلار لبخند زد؛ نگاه کوتاهی به صورت سیاوش انداخت و گفت: باشه ممنون و رفت.سیاوش در اتاقش در حال آماده شدن برای رفتن به درمانگاه بود؛ سحر با صورتی بغ کرده کنارش ایستاد و از توی آینه خیره اش شد. سیاوش هم از توی آینه نگاهش کرد؛ می دانست از چه چیزی ناراحت است. در این مدت که ازدواج کرده بودند، کمی اخلاقش دستش آمده بود اما صبر کرد تا خودش صحبت را شروع کند.سحر بالاخره طاقت نیاورد با همان قیافه که شبیه دختر بچه ها شده بود گفت: یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟سیاوش خودش را به ندانستن سوالش زد و گفت: نه بپرس.سحر پرسید: رفتی بیرون با آیلار صحبت کردی؟سیاوش شانه را سر جایش گذاشت و گفت: اوهوم.سحر کنجکاو پرسید: چی بهش گفتی؟سیاوش با لحنی که هیچ حسی در آن نمایان نبود گفت: ازش پرسیدم درس میخونه اونم گفت آره؛ منم بهش گفتم اگه چیزی لازم داشت بهم بگه.سحر سکوت کرد؛ سیاوش به سمتش برگشت و گفت: سحر... سحر نگاهم کن ببینم.سحر که حرکتی نکرد سیاوش دستش را زیر چانه سحر برد؛ سرش را بلند کرد وگفت: تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی آدمی هستم که از سر هوس میرم با زن برادرم حرف بزنم.سحر تند تند گفت: نه، نه من بخدا...سیاوش میان حرفش رفت: آیلار دختر عمومه سحر؛ دختر عمویی که هم تو، هم بقیه میدونید چقدر برام عزیزه... اما هیچ وقت، هیچ وقت به این فکر نکن که من ممکنه به زن برادرم چشم داشته باشم... شب خواستگاری بهت گفتم، تو انتخاب خودمی؛ من به خواست کسی اینجا نیستم، این یعنی اینکه هر فکری برای آینده خودم و آیلار داشتم انداختم دور...سحر با خودش قرار صبوری گذاشته بود؛ تصمیم داشت کسی را قضاوت نکند، پیش داوری نکند، اگر کوتاهی از سیاوش دید درک کند و به روی خودش نیاورد اما آنطور که از خودش توقع داشت صبوری نکرد! رفتار های سیاوش را قبلاً پیش بینی کرده بود اما صبوری کردن در برابرش آنقدر ها هم که فکر می کرد راحت نبود. سیاوش بی احترامی نمی کرد، نامهربان نبود، هوایش را داشت اما آن طور که باید شبیه تازه دامادها نبودسحر نتوانست بغضش را کنترل کند؛ اشکش چکید روی انگشت سیاوش که هنوز زیر چانه اش بود .گفت: پس چرا بعد از شب عروسی جدا از من میخوابی؟ چرا یک ذره با هم بیرون نمیریم؟ چرا مثل مردهای دیگه...سیاوش باز میان حرفش رفت و گفت: زمان همه چیز و درست می کنه سحر؛ بهم یک مقدار زمان بده...صدایش را کمی آهسته کرد و گفت: باهام یکم راه بیا؛ صبوری کن…سحر خجالت را کنار گذاشت و با چشمان اشکی به چشمان سیاوش خیره شد و گفت: اگه صبوری کنم و بعدش پاداشم داشتن قلب تو باشه، من تا آخر دنیا صبر می کنم.لبخند پر رنگی روی لبهای سیاوش نشست؛ سرش را جلو برد و لبهایش به پیشانی سحر چسبید. عمیق بوسید.بوسه اش چون شراب کهنه هفت ساله بود؛ همانقدر ناب، همانقدر بی نظیر! شاید او اولین انسانی بود که از بوسه پیشانی مست میشد اما سحر از همین بوسه جان گرفته بود. همه انرژی های خوب دنیا به وجودش تزریق شدسیاوش فاصله گرفت؛ خیره دو گوی عسلی سحر که هنوز از شبنم اشک خیس بود گفت: همین الان هم من فقط برای تو هستم.لبخند روی لبهای دخترک جان گرفت. این مرد زبان بازی نمی کرد؛ آن چیزی را می گفت که هر دویشان دوست داشتند ، روزی جز آن حقیقت دیگری نباشد.آهسته گونه سحر را نوازش کرد و گفت: امروز نهار بیار درمانگاه؛ دوتایی با هم غذا بخوریم.سحر لبخند زد؛ با شوق گفت: واقعاً؟سیاوش لبخند پر محبتی زد و گفت: آره... امروز ظهر فقط خودمون دوتا باشیم.سیاوش بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. سعی می کرد هوایش را داشته باشد اما دست خودش نبود، شب که میشد دلش تنهایی می خواست و غرق شدن میان افکارش و دست و پا زدن در حال خرابی که هنوز نتوانسته بود از شرش خلاص شود. اما امروز وقتی سحر بالاخره خودداری را کنار گذاشت و با آن چشمان معصوم از بی محبتی های سیاوش گله کرد. قلبش به درد آمد؛ هرگز قصد آسیب زدن و آزار رساندن به این دختر را نداشت. او همه تلاشش برای ساختن زندگی بود.
***
آیلار در آشپزخانه شیک و مرتب مازار که کاملا به سبک شهری درست شده بود، پشت میز نشسته بود؛ تازه اولین قاشق از لوبیا پلوی خوشمزه ای که ریحانه برایش آورد را به دهان گذاشت که یکی وارد شد.ظهر بود انتظار آمدن کسی را نداشت؛ بلند شد به سمت سالن رفت. علیرضا وسط سالن ایستاده بود. تا آیلار را دید گفت :سلام؛ تنهایی؟ اومده بودم بهت سر بزنم.آیلار گفت: آره تنهام؛ میخواستم غذا بخورم بیا توی آشپزخونه.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۲
علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و قاشق و یک کاسه ترشی گذاشت. علیرضا گفت: بیا بشین خودت بخور من نمیخورم.آیلار پشت میز نشست و گفت: ریحانه زیاد آورده؛ نترس کم نمیاد.و از توی قابلمه کوچک روی میز برای علیرضا غذا کشید؛ علیرضا قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دستت درد نکنه... چه خوش رنگه؛ حسابی بهت میرسن!لبخندی روی صورت آیلار نشست و گفت: آره؛ هر وقت که بدونن من ظهر اینجا می مونم یا بانو یا ریحانه برام غذا میارن..علیرضا قاشقی از برنج به دهان گذاشت و پرسید: اینجا راحتتری؟آیلار با صادقانه ترین لحن ممکن گفت: خیلی... علیرضا من...همزمان علیرضا هم گفت: میخوای درس بخونی؟هر دو جملهشان را با هم بیان کرده بودند؛ آیلار پس از وقفهی کوتاهی که میان جملات هرجفتشان افتاد، جواب سوال علیرضا را داد: آره... باور کن علیرضا میخواستم قبل از همه به تو بگم؛ چند روز بیشتر نیست که شروع کردم.
علیرضا بر خلاف انتظار آیلار مهربانانه گفت: من آیندتو خراب کردم؛ میدونم تا ته ته دنیا بدهکار تو و سیاوش و آرزوهاتون هستم..نگاهش را از بشقاب گرفت؛ به آیلار دوخت و گفت: اگه درس خوندنت بتونه بخشی از اون لطمه که من به آرزوهات زدم رو جبران کنه با کمال میل قبول می کنم که درس بخونی؛ از هیچ چیزی هم دریغ نمی کنم.لبخند گرمی روی لبهای آیلار نشست و گفت: اینجوری عالی میشه؛ ازت ممنونم... یک خواهش دیگه هم دارم.علیرضا که دستش را به سمت ظرف ترشی دراز کرده بود، منتظر به آیلار نگاه کرد. آیلار مکث کرد. علیرضا خیره آیلار ماند؛ از ذهنش گذشت: چه صورت زیبایی دارد این دختر!آیلار نگاه خیره علیرضا را شکار کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت: میخوام از این بعد بیشتر وقتمو اینجا بگذرونم؛ اینجوری هم برای من بهتره، هم ناهید هم..سومین نفر سیاوش بود که آیلار از آوردن نامش خود داری کرد؛ علیرضا گفت: باشه هر طور که تو راحتی.آیلار دوباره مشغول غذایش شد و گفت: راستی یک نکته؛ به ناهید بگو باید بیاد اینجا براش تشکیل پرونده بدم. لازمه که یک سری چیزا مثل وزن، فشار خون، اندازه شکمش هر چند وقت یکبار چک کنم. علیرضا گفت: باشه بهش میگم.آیلار با لحنی پر از آرامش گفت: برای ناهید خوشحالم؛ واقعاً لیاقت مادر شدنو داره. علیرضا پر از عذاب وجدان گفت: اما من لایق پدر شدن نیستم.آیلار نگاهش را درگیر میز کرد وگفت: من منظورم این نبود.علیرضا بحث را به جای دیگری کشاند و گفت: راستی میدونی اومده بودم چه خبری بهت بدم؟آیلار با دقت به صورت شوهرش نگاه کرد؛ علی گفت: اومدن برای خط تلفن اسم نوشتن؛ منم هم برای خونه هم برای اینجا اسم نوشتم. آیلار با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و گفت: وای چه خوب! دستت درد نکنه؛ کار خوبی کردی.سحر سبد غذا به دست راهی درمانگاه شد؛ صبح سیاوش پیشنهاد نهار خوردن با هم را داده و او هم با کمال میل قبول کرده بود.در راه متوجه نگاههای زنان روستا میشد؛ بخاطر پایش که قدری در راه رفتن مشکل داشت جلب توجه می کرد. از کنار دسته ای از زنان که دور هم نشسته بودند گذشت و پشت دیوار سبد را زمین گذاشت تا قدری استراحت کند.سبد سنگین بود؛ یک قابلمه برنج، قابلمه دیگر خورش بادمجان، سبد کوچکی حاوی سبزی خوردن و یک ظرف در دار پر از ماست و خیار. کبری خانوم خدمتکار مهربان و دلسوز خانه به اصرار مقداری هم شیرینی خانگی و میوه در ظرف برایش گذاشت تا ببرد.سبد را گذاشت تا هم نفسی تازه کند؛ هم روسریش را درست کند که صدای یکی از زنها را از پشت دیوار شنید.چون او پشت دیوار ایستاده بود، دیدی به او نداشتند؛ زن با صدایی که تمسخر در آن موج میزد گفت: عروس پروین این بود؟دختره که ناقصه.صدای زن دیگری که داشت می گفت: حیف سیاوش نبود؟ آقا، درس خونده، خوش قد و بالا؛ چی کم داشت که رفتن براش اینو گرفتن؟و یکی دیگر گفت: شنیدم مجبور شدن؛ میگن لیلا بچه اش نمیشه برادر دختره هم به سیاوش گفته خواهرم بگیر تا خواهرت نگه دارم.زن اول گفت: واقعاً لیلا بچه اش نمیشه؟و سحر متعجب شد از خبرهایی که خودشان هم نشنیده بودند و زنان روستا از آن خبر داشتند؛ بچه دار نشدن لیلا! تهدید افشین برای طلاق دادنش! واقعاً این حرفها را از کجایشان در می آوردند؟یکی از زنها گفت: با اون گندی که علیرضا و آیلار زدن دیگه آبرو برای اینا نموند؛ مجبورن خودشون از خودشون زن بگیرن وگرنه کی بهش زن میداد؟یکی دیگر گفت: گند اونا چه ربطی به سیاوش داشت؟ خیلیا بودن که حاضر بودن به سیاوش زن بدن؛ خود من چند بار به اون پروین کج سلیقه گفتم اگه خواستی برای سیاوش زن بگیری دختر خواهرم هست. پرستار، خوش آب و رنگ، عین قرص ماه!سحر دیگر منتظر نماند تا ادامه حرفهای زهر آلودشان را بشنود؛ راهی شد تا زودتر غذا را قبل از سرد شدن به سیاوش برساند.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۳
با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بودند، همراه هم از درمانگاه، قدم زنان به خانه برگشته بودند؛ آن غذا و آن قدم زدن حسابی به سحر چسبیده بود! شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود.شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود. به سحر نگاه می کرد که جلو آینه به موهایش شانه می کشید؛ سحر از توی آینه به سیاوش که امشب برای اولین بار قبل از او به رخت خواب رفته بود نگاه کرد.همیشه بعد از شام بیشتر وقتش پشت پنجره می گذشت؛ آنقدر خیره سیاهی شب میشد تا سحر به خواب می رفت.قلب سحر تاپ تاپ می تپید سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرش را به سر سحر تکیه داد و گفت: اگه کوتاهی کردم ببخشید.لبخند بزرگی روی لبهای سحر نشست و گفت: تو هیچ کوتاهی در حق من نکردی؛ همیشه خوبی، همیشه مهربونی…سیاوش گفت: یک مدت بریم از اینجا... از همه دور باشیم... هم من برای تخصصم اقدام کنم، هم دور از همه زندگی کنیم؛ فقط خودمون دوتا باشیم... یک مقدار به زندگیمون سر و سامون بدیم؛ یک خرده جور بشیم با همدیگه، بیشتر اخلاقمون دست هم بیاد. نظرت چیه؟سحر هم با همان لحن سیاوش آرام و ملایم گفت: هر کاری تو بخوای می کنیم.سیاوش پرسید: از پدر و مادرت دور بشی سختت نمیشه؟سحر پاسخ داد: من کنار تو که باشم هیچی سخت نیست.لبخند روی لبهای سیاوش نشست؛جمله اش به دل مرد جوان نشسته بود. آهسته انگار که با خودش حرف میزد، گفت: همهی تلاشمو می کنم که خوشبختت کنم.آیلار در اتاق خانه پدریش نشسته بود؛ در حالی که سعی می کرد با تکان دادن پاهایش امید کوچک را بخواباند، به ماه بزرگ وسط آسمان خیره بود. حرفهای کوثر برای بار هزارم از مغزش می گذشت.
کوثر همسر علی حسین بود؛ بچه دومش را باردار بود. آیلار داشت وزنش را وارد کارتش می کرد که گفت: چرا این قدر دیر اومدی؟ باید زودتر مراقبت رو شروع می کردی.کوثر من من کنان پاسخ داد: والا چی بگم…نشد دیگه.آیلار منتظر نگاهش کرد و گفت: مشکلی داری؟ اگه مشکلی هست بهم بگو.کوثر باز من من کرد و گفت: نه آیلار جان فقط من شاید دیگه نتونم بیام؛ هر کاری لازمه بهم بگو.آیلار اینبار جدی شد و گفت: نمیشه که دیگه نیایی؛ باید مدام چکاپ بشی..خیرهی کوثر شد و گفت: چرا نمیگی مشکلت چیه؟کوثر سر به زیر انداخت؛ چادرش را میان دست مچاله کرد و گفت: والا مادر شوهرم نمیذاره بیام اینجا.کوثر بعد از اینکه حسابی چادرش را مچاله کرد گفت: مادر شوهرم بد میگه پشتت...اینقدر بد میگه که دیگه شوهرمم نمیخواد بیام اینجا.آیلار می دانست چه می گوید اما باز پرسید؛ انگار خود آزاری داشت! پورخندی زد و گفت: چی میگه؟کوثر شرمنده گفت: چی بگم؟ والله از همین حرفهای بی سر و ته که آیلار خونه خراب کنه؛ زیر پای شوهر ناهید نشست… چی بگم آخه؟ ول کن تو رو خدا..این حرفها را از گوشه و کنار می شنید؛ می گفتند خانه خراب کن است. شوهر ناهید را از راه به در کرد تا از زندگی بازش کند؛ افتاد میان ناهید و شوهرش خواست زندگیش را خراب کندخیره صورت گرد و سفید امید شد؛ باز افکارش در سرش رژه رفتند. به او می گفتند خانه خراب! به او می گفتند...به حرفهای کسی اهمیت نمیداد اما نمیشد، کامل بی تفاوت بود؛ چطور می توانستند بدون اینکه از زندگی کسی خبر داشته باشند آنقدر راحت تهمت بزنند؟ قضاوت کنند؟خدا چرا از او دفاع نمی کرد؟ چرا وقتی تهمت های ناروا میزنند زبانشان را از کار نمی انداخت؟ هم عشقش را از دست داد و هم هر حرف و تهمتی که دلشان می خواست پشت سرش زدند!چه کسی خبر داشت؟
***
یکی از شبهای زیبای بهاری روستا بود؛ از آن شبهای خرداد ماهی که هنوز هوا حس و حال خوش بهار را حفظ کرده بود.باغ چشمه، روستای زیبای آیلار چون کوهستانی بود، دیرتر طعم گرما را می چشید و زودتر سرد میشد. حالا هم هوا عالی بود!آیلار در اتاقش نشسته؛ مقابلش دو کاسهی کوچک پر از آلبالو خشک و قیسی بود. دانه دانه به دهان می گذاشت.حسابی از تنهایی خودش حوصله اش سر رفته بود.زیاد عادت به تنهایی نداشت. آنها در خانهشان بیشتر وقتشان را دور هم می گذرانند؛ در خانهی عمویش هم البته اعضای خانواده وقت زیادی برای هم می گذاشتند اما آیلار اوایل بخاطر معذب بودن ناهید و بعد هم بخاطر آمدن سحر، زمان کمتری را در جمع آنها سپری می کرد. بیشتر به اتاق آرام خودش پناه می برد.کسی چند ضربه کوتاه به در زد و پشت بندش علیرضا وارد اتاق شد و گفت: سلام؛ مهمون نمیخوای؟آیلار بلند شد ایستاد و گفت: سلام بیا تو.علیرضا به سمت همسرش رفت؛ نزدیک همانجایی که آیلار ایستاده بود نشست و گفت: چیکار می کردی؟آیلار هم نشست.هیچی؛ نشسته بودم... خسته نباشی؛ کی رسیدی؟علیرضا پاسخ داد: سلامت باشی... یک نیم ساعتی میشه رسیدم.
🎒@kole_poshti
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۴
آیلار باز پرسید: بستریش کردن؟مرد جوان سر تکان داد: اوهوم؛ دکترش گفت مشکلی خاصی نداره ولی چند روز بیمارستان باشه با توجه به سابقه سقط هایی که داشته بهتره.آیلار خیره قیسی های توی ظرف گفت: انشاءالله که طوری نیست.علیرضا درست همان قیسی که چشم آیلار به آن بود را برداشت و گفت: نه دکتر گفت جای نگرانی نیست؛ فقط اینجوری برای خودش و بچه بهتره... گفت غیر از این بار شاید بازم لازم به بستری باشه.آیلار خودش هم ندانست چرا پرسید: شام خوردی؟ میخوای برات شام بیارم؟علیرضا متعجب به همسرش نگاه کرد؛ آیلار برای او از این دلسوزی ها نمی کرد. البته غیر از امروز عصر که ناهید وحشت زده از لکه بینی اش گفته بود؛ علیرضا هراس به جانش افتاده بود که مبادا این یکی را هم از دست بدهند. زن و شوهر طوری ترسیده بودند که آیلار قلباً برایشان ناراحت شد.مرد جوان رو به آیلار گفت: نه شام خوردم؛ تنها بودم گفتم بیام اینجا... اذیت که نمیشی؟آیلار سر بالا انداخت و گفت: نه؛ منم تنهایی حوصله ام سر رفته بود.علیرضا دانه ای دیگر قیسی به دهان گذاشت و گفت: آیلار راستش اومدم باهات حرف بزنم؛ توی راه وقتی داشتم رانندگی می کردم فکرم رفت سمت تو، سمت تنهاییت، سمت آیندهات..آیلار به صورت شوهرش نگاه کرد.علیرضا پرسید: برنامه ات چیه آیلار؟میخوای تا آخر همینجوری ادامه بدی؟تنها؟ از صبح تا شب سر کار و درس؛ شب تا صبح هم تنها توی این اتاق؟ این زندگی رو تا کی میخوای ادامه بدی؟ یک روزی خسته میشی!آیلار لبخند تلخی زد و گفت: شرایط منم اینه؛ دیگه فعلاً همینجوری ادامه میدم... فعلاً میخوام درس بخونم و کنکور قبول بشم؛ بعدش از اینجا میرم.علیرضا که تقریباً همچین چیزی را پیش بینی می کرد، گفت: پس برنامه ات اینه که یک شهر دور برای ادامه تحصیل انتخاب کنی؟آیلار خیره فرش زیر پایشان جواب شوهرش را این گونه داد: همیشه گفتی بهم مدیونی علیرضا؛ من فقط یک جای زندگیم ازت حمایت میخوام، اونم اینه که هر شهری برای درس خوندم قبول شدم، ازم حمایت کنی و اجازه بدی برم.علیرضا کمی درسکوت خیره دست های آیلار شد؛ سپس نگاهش را تا صورت او بالا کشید و گفت: ولی این فقط یک بخش از زندگیه؛ هر زنی دلش میخواد مادر بشه. زندگیش ثمره داشته باشه...آیلار هم نگاهش را به دستانش دوخت و گفت: من فعلاً فقط به همون بخش درس خوندن فکر می کنم... به اینکه کنکور قبول بشم؛ برم از این روستا. دربارهی بعدش، بعداً فکر می کنم.نگاهش را به صورت علیرضا دوخت و گفت: تو ازم حمایت می کنی، مگه نه؟ اینطوری برای زندگی تو و ناهید هم بهتره.
علیرضا ساکت بود؛ جوابی برای سوال آیلار نداشت. آیا از او حمایت می کرد و او را به شهر دیگری می فرستاد؟ یا کنار خودش نگهش می داشت و یک زندگی جدید و تمام و کمال برایش فراهم می کرد؟شاید خیلی چیزها بستگی به آمدن یا نیامدن جنین موجود در بطن ناهید داشت؛ اگر این یکی هم از بین می رفت، شاید تصمیم می گرفت شانسش را برای پدر شدن با آیلار امتحان کند. دختری که در زیبایی و ملاحت از ناهید فراتر بود و می توانست مادر خوبی هم باشد. او هم حق پدر شدن داشت.اگر ناهید نتوانست او را پدر کند، میشد با آیلار این طعم شیرین را بچشد؛ دختری که شرعاً و قانوناً همسرش بود. هر بار که می دیدش، هربار که به او دقت می کرد، بیشتر به زیبایی اش پی می برد و به اینکه می تواند مادر دوست داشتنی برای فرزندانش باشد.هر مردی دیگری جای او بود، از این دخترک که می توانست بزرگترین مشکل او یعنی پدر نشدن را حل کند نمی گذشت اما او گذشته بود؛ چون در برابر دخترک حس عذاب وجدان داشت. ولی تا کی قرار بود بگذرد و کوتاه بیاید؟ اگر این یکی هم نمی ماند؛ شاید خیلی چیزها عوض میشد.آیلار سکوت علیرضا را به نشانه موافقت گذاشت؛ فکر کرد، ساکت است یعنی با خیال راحت درس بخوان، با آرامش خاطر شرکت کن. به جبران همه روزهایی که آمده ام و از عذاب وجدانم برایت حرف زده ام همه جور پشتت هستم.بی خبر از اینکه او فکرهای دیگری در سر می پروراند و تصمیم داشت نقص احتمالی ناهید را با حضور او جبران کند.دکتر امروز حرفهایی زده بود که فکر علیرضا را خیلی مشغول کرد.آیلار روز پر مشغله ای را گذرانده بود؛ خواب کم کم به چشمانش لشکر می کشید. علیرضا از چشمهای خسته اش متوجه شد و گفت: خوابت میاد؟آیلار سعی می کرد مودب باشد؛ علیرضا حکم مهمان را داشت و او هم دختر مهمون نوازی بود .لبخند کوتاهی زد اما چیزی نگفت.علیرضا متوجه مثبت بودن جوابش شد و پرسید: اشکال نداره امشب اینجا بخوابم؟آیلار متحیر شد؛ علیرضا در اتاق او بخوابد؟ در چند ماه گذشته از این اتفاقات نیفتاده بود؛ این اولین بار بود که علی درخواست ماندن در اتاق را میکرد..
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۵
.آیلار خبر نداشت همسرش دارد کم کم زمینه های انس گرفتن را فراهم می کند؛علیرضا به آیلار دروغ گفته بود. عصر در بیمارستان دکتر نگفت مشکلی نیست و برای راحتی خیالشان ناهید را بستری می کند؛ دکتر گفت شرایط ناهید از دفعه های قبل بهتر است اما نمیشود دربارهی ماندن جنین قول صد در صد داد.باید چند روزی تحت نظر باشد؛ دکتر حتی این را هم گفته بود که اگر ناهید نتواند این یکی را هم حفظ کند، احتمال اینکه بتواند دوباره باردار شود نزدیک صفر است.علیرضا تمام راه به این فکر کرده بود که اینبار حتی اگر خودش هم نخواهد پدرش برای بچه داشتن از آیلار اصرار می کند.البته که اوهم مرد بود و دوست داشت طعم پدر شدن را بچشد و شاید باید به آیلار بیشتر نزدیک میشد. آیلار نتوانست نه بگوید؛ اگرچه که میلی برای ماندن مرد جوان در اتاقش نداشت و اگر او می رفت راحتتر بود اما نمی توانست این را به زبان بیاورد. آن هم وقتی علیرضا برای ماندن خیلی مودبانه خواهش کرده بود.لبخند بی معنی زد و گفت: نه مشکلی نیست.تشک علیرضا را با فاصله از خودش پهن کرد؛ رو به روی آینه ایستاد و موهایش را باز کرد. شانه را برداشت و بی توجه به علیرضا که در جایش نشسته بود و او را تماشا می کرد، شانه بر موهای سیاهش کشید.علیرضا خیره موهای سیاه آیلار شد؛ برادرش هم این آبشار زیبا را دیده و دل به آن سپرده بود؟ از جایش بلند شد و پشت سر آیلار درست رو به روی آینه ایستاد. خیره تصویر آیلار در آینه گفت: موهات خیلی قشنگه.آیلار در سکوت شانه به موهایش کشید و باز علیرضا خیره تصویرش در آینه شد؛ باز او در سکوت شانه به موهایش کشید..علیرضا دست جلو برد و شانه را از دست آیلار گرفت؛ میان خرمن سیاه گیسوان آیلار فرو برد و بیشتر با شانه قصد نوازش موهای دخترک چشم سیاه را داشت تا مرتب کردن!آیلار در آینه به تصویر خودش و مردی که پشت سرش بود نگاه کرد؛ این صحنه شبیه رویاهایش نبود. آنکه باید باشد نبود، آنکه بود نباید می بود!وسط زندگی علیرضا چه می کرد؟ وقتی ناهید شب را در بیمارستان می گذراند تا گزندی به جنینش نرسد، او با علیرضا تنها در اتاق چه می کرد؟آنکه باید باشد چرا نبود؟ سیاوش آن روز کنار رودخانه چه گفت؟ قرار بود هر شب خودش بر موهای آیلار شانه بکشد و از دیدن زیبایی اشان غرق لذت شود؛ راستی حالا طلایی های سحر را او شانه میزد؟ پنجه میان موهایش می کشید؟ از دیدنشان غرق لذت میشد؟رویاهایش انگار وارونه شده بودند؛ شاید مرغ آمین وقتی برای آرزوهایش آمین می گفت نیمی از جملاتش را نشنید. دخترک توی آینه هم به او دهن کجی می کرد؛انگار به کج و کوله شدن نقشه هایش می خندید.علیرضا همچنان در گیر مرتب کردن موهای آیلار بود؛ در واقع با افکارش می جنگید. چطور می توانست از این دختر بخواهد دل به زندگی با او و مادر شدن بدهد؟ وقتی هنوز خودش هر وقت او را نگاه می کرد یاد سیاوش می افتاد و عذاب وجدان از همه جای وجودش شراره می کشید و بیخ خرش را می چسبید.آخ اگر این بچه می ماند! او هم آیلار را به آرزویش می رساند؛ هر شهری که قبول میشد حمایتش می کرد، هر کجا که می خواست برود پشتش بود و کوتاهی نمی کرد. هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت.اصلاً نذرش همین شد؛ نذر کرد کودکش صحیح و سالم به دنیا بیاید، او هر چه که آیلار خواست انجام دهد.شانه را لبهی آینه گذاشت؛ برگشت سر جایش دراز کشید.دستش را زیر سرش گذاشت و به آیلار گفت: دعا کن این یکی بچه بمونه.آیلار بی خبر از افکار علیرضا، بی خبر از اینکه ماندن یا نماندن یک موجود کوچک قرار است چه نقش بزرگی در آینده اش ایفا کند، از اعماق قلبش آرزو کرد فرزند ناهید سالم بماند و او طعم مادر شدن را حس کند.گفت: ان شاءالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد؛ نگران نباش.چراغ را خاموش کرد؛ او هم دراز کشید.سیاوش رفتن علیرضا را به اتاق آیلار دیده بود؛ دست خودش نبود اما عین مرغ سر کنده بال بال میزد.هنوز هم هر بار که علی به اتاق آیلار می رفت و او متوجه میشد؛ گوش هایش بی اجازه اش تیز میشدند تا بشنوند برادرش کی اتاق را ترک می کند. امشب اما فهمیده بود خبری از رفتن علیرضا در کار نیست.به بهانه آب آوردن که از اتاق بیرون رفت.دید که علی از اتاق خارج نشد و چراغ ها خاموش شدند؛فهمید برادرش امشب را تا صبح مهمان اتاق آیلار است.به رختخواب پناه برد؛ سعی کرد این کلافگی خسته کننده را دور بریزد.سیاوش خسته بود؛ ذهنش در هم و به هم ریخته. مغز لعنتیاش هر وقت علیرضا به اتاق آیلار می رفت، با تمام قوا کمر به رنج دادنش می بست.امشب که در آن اتاق کذایی ماندگار شد از همه بدتر هم می خواست به ناهید وفادار بماند.آخ... آخ از ناهید و آن چشمان اشکی اش! وقتی که داشتند خداحافظی می کردند،
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۶
ناهید گریان گفته بود: علی برام دعا کن؛ اگه این بچه نمونه بخدا بابات دیگه محاله دست از سرمون برداره.
***
محبوبه از سر شب هر کار کرد نتوانست دخترش را راضی به غذا خوردن کند؛ کنار تختش نشسته و لقمه ی کوچکی گرفت و گفت: قربونت برم مادر یک لقمه بخوربخدا این بچه گناه داره. اگه اینجوری کنی یک بلایی سرش میاری؛ باید تقویت بشه. ناهید بالاخره تسلیم اصرارهای مادرش شد؛ از سر شب یکسره داشت اصرار می کرد. لقمه را گرفت و به دهان گذاشت؛ طعم خوب کباب هایی که البته سرد شده بودند، اشتهایش را تحریک کرد.علیرضا قبل از رفتن برایش کباب گرفته بود تا مجبور نباشد از غذای بیمارستان بخورد؛ با صدای پر از اندوه گفت: خدا کنه این دیگه بمونه مامان وگرنه مطمئنم دایی همایون دست از سر علی بر نمیداره.محبوبه انگار که میخواهد دربارهی موضوع مشمئز کننده ای حرف بزندصورتش را جمع کرد و گفت: اگه اون آیلار خیر ندیده وسط زندگیتون نبود خیلی خوب میشد؛ اما با وجود اون... من می ترسم یه توله بندازه تو بغل اون شوهرت و از زندگی بازت کنه.ناهید بر خلاف قولی که به علیرضا داده بود گفت: نگران نباش مامان علی کاری به کار آیلار نداره؛ اصلا باهاش نمی خوابه.محبوبه ابرو بالا انداخت و متعجب گفت: تو از کجا میدونی؟نگاه ناهید پیروزمندانه بود و گفت:خودش بهم گفت؛ حتی شب عروسی هم علی بهش دست نزد. کمرشو زخم کرد؛ با خون زخم کمرش پارچه رو کثیف کرده.لبخند بزرگی روی لبهای محبوبه نشست اما یک لحظه لبهایش جمع شد و گفت: تو نباید زودتر به من می گفتی؟ میدونی من اون شب و شبهای بعدش چی کشیدم؟ میدونی من چقدر حرص خوردم؟ناهید دلسوزانه به مادرش نگاه کرد و گفت: ببخشید مامان؛ علی ازم قول گرفته بود که نگم.نیش محبوبه دوباره باز شد و گفت: حالا اینا رو ولش کن... چه بهتر! باید یک کاری کنم این دختره گورشو از زندگی علی گم کنه؛ بعدم از اون خونه بیارمت بیرون تا شوهر بی عرضه ات اینهمه تحت تاثیر حرفهای باباش نباشه.ناهید با حسرت گفت: مامان کاش سیاوش زن نگرفته بود.محبوبه ابرو در هم کشید و پرسید: چه ربطی به سیاوش داره؟ناهید امشب قصد داشت همهی رازها را بر ملا کند؛ گفت: سیاوش خیلی آیلار رو می خواست؛ اگه زن نگرفته بود، امیدوار بودم یک روز بالاخره آیلار کم بیاره با سیاوش برن ولی حالا..لبخند بزرگی که با حیرت محبوبه هیچ سنخیتی نداشت روی لبهایش نشسته بود.با همان حیرت و لبخند گفت: یعنی آیلار و سیاوش عاشق هم بودن؟ الان آیلار جلو چشم سیاوش زن علیرضاست، تو هم مثل بی عرضه ها نشستی نگاه کردی تا پسره زن بگیره؟ناهید مبهوت از لحن و حالت مادرش گفت: خوب باید چیکار می کردم؟لبخند محبوبه بزرگتر شد: خیلی کارها.ناهید دقیق به مادرش نگاه کرد؛ انگار می خواست افکارش را از ذهنش بخواند. وقتی به نتیجه نرسید؛ بی حوصله گفت: مامان تو رو خدا میخوای چیکار کنی؟ اگه علیرضا بفهمه اینا رو بهت گفتم واویلا
می کنه.محبوبه سر بالا انداخت و گفت: تو نگران هیچی نباش؛ من چیکار به علی دارم؟صبح روز بعد علیرضا از خواب بیدار شد اما آیلار هنوز در خواب بود. علیرضا کنارش نشست؛ موهای ریخته توی صورتش را آهسته کنار زد.با انگشت آهسته گونه دخترک را نوازش کرد.پوستش هم مثل احساساتش لطیف بود.آهسته زمزمه کرد: دعا کن نذرم قبول بشه؛ تو واسه من حیفی! بی سر و صدا از اتاق خارج شد؛ همزمان با علی سیاوش هم از اتاق خارج شد. انگار یکی با مشت به سینه اش کوبید؛ سرش را پایین انداخت و از کنار علیرضا رد دشد. سلام کوتاهی داد و گذشت.آیلار امروز هوس رود را کرده بود؛ دلش کمی خلوت کنار آن خروشان دوست داشتنی را می خواست. پس به جای رفتن به باغچه مازار راهش را به سمت رود کج کرد.روی تخت سنگی نشسته بود؛ روحش با صدای شُرشُر آب به آرامش رسیده بود.گوش سپرده بود به صدای آواز پرندگان که مستانه می خواندند؛ دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و سر بر زانو داشت که با صدای شیهه اسبی سر بلند کرد.پشت سرش که نگاه کرد؛ سیاوش و بروا را شناخت. انگار هنوز هم دلشان به دل همدیگر راه داشت که هر دو در یک روز هوس رود به سرشان زده بود.آیلار از جایش بلند شد: لباسش را مرتب کرد. سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد. آیلار هم سلام داد و پرسید: نرفتی درمانگاه؟ اینجا چیکار می کنی؟سیاوش پاسخ داد.نه بی حوصله بودم گفتم اول بیام اینجا یک مقدار قدم بزنم بعد برم؛ تو چرا نرفتی سرکار؟آیلار دست نوازشی بر موهای اسب دوست داشتنی سیاوش کشید و گفت: منم راستش زیاد سرحال نبودم. سیاوش همراه نفس آه گونه ای که از سینه بیرون داد ، گفت: هنوزم اینجا بهترین جای دنیاست؛ حالم که خوب نباشه ، بیام اینجا خوب میشه.آیلار لبخند تلخی زد؛ چند دقیقه در سکوت هر دو باهم قدم زدند.
🎒@kole_poshti
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۷
بالاخره آیلار سکوت را شکست و تن به خواستهی دلش داد و سوالی را که مدام میان مغزش بالا و پایین میشد به زبان آورد: سیاوش؟مرد جوان سر برگرداندمنتظر به آیلار نگاه کردحال چشمانش را دوست نداشت امیدوار بود که سوالش درباره ازدواجش نباشد. آیلار پرسیدخوشبختی؟سیاوش لبخند زدلبخندش طعم زهرداشت.سوال آیلار سخت ترین سوال دنیابودبرای حال آن روزهای سیاوش خودش هم دقیق نمی دانست خوشبخت است یا نه!نگاهش را به سبزی های رو به رو داد که برخلاف حال وروزآنهازیادی سرسبزوخرم بودند. آیلارمنتظربودمردجوان جوابش رابدهد؛ سیاوش بالاخره دهان بازکردوگفت سحر دختر خوبیه.آیلارنمیدانست باید چه حالی داشته باشدخوب باشد یابد! اینکه سیاوش از سحر آنهم مقابل او که یک روز دیوانه وار عاشقش بود تعریف می کرد خوب بود یا نه؟سیاوش ادامه سخنانش را این گونه بر زبان اورد: آیلار ازدواج من از سر، سرخوشی نبود... من ازدواج کردم چون احساس کردم این کار برای جفتمون بهتره! آیلار لبخند مهربان و پر از آرامشی زد و گفت: این حق تو بود که خوشبخت بشی سیاوش؛ تو خوشبخت باشی حال منم خوبه.به حرفی که زده بود با تمام قلبش ایمان داشت؛ سیاوش پر حسرت به دختر محبوب تمام روزهای زندگیش نگاه کرد و گفت: ولی اینکه تو خوشبخت نیستی برای من عذاب آوره.آیلار نگاهش را از چشمان سیاوش گرفت و به علفهای زیر پایشان داد. چرا حس می کرد در چشمان سیاوش یک کوه درد نهفته است؟
***
ناهید بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ حال خودش و جنین بهتر بود. دکتر گفته بود فعلاً رو به راه هستند و نیازی به ماندن در بیمارستان نیست.سیاوش و سحر و پروین برای احوال پرسی به اتاق ناهید رفتند؛ محبوبه داشت بالش های پشت ناهید را مرتب می کرد. شروع کرد به صحبت کردن. ناهید خیلی نگرانه. می ترسه خدای نکرده این یکی بچه هم زنده نمونه؛ من بهش گفتم نگران نباش خدا این و برات نگه میداره. تازه اگر هم خدای نکرده نمونه تو از چی می ترسی وقتی علیرضا این همه دوستت داره؟ بهخدا که شوهر به این خوبی کم گیر میاد... والا بهتره بگم اصلاً گیر نمیاد. آخه پروین جان تو به من بگو کدوم مردی پیدا میشه، مرد جوون که براش زن جدید بگیرن، دختر ترگل و برگل ولی اصلاً بهش دست نزنه؟ حتی شب حجله هم کمرشو زخم کنه، دستمال بده بیرون که نخواد به زنش دست بزنه...سیاوش با چشمانی که داشت از کاسه بیرون می افتاد خیره عمه اش شد؛ مغزش نمی توانست حرفهای محبوبه را تحلیل کند. فقط فهمیده بود که او دارد درباره آیلار و لمس نشدن حرف میزند؛آن شب با گوشهای خودش صدای هلهلهی زنان فامیل را شنید. یعنی علیرضا با خون زخم کمرش دستمال را بیرون فرستاد؟ یعنی نه آن شب و نه هیچ شب دیگری علی با آیلار نخوابید؟نفسش در سینه حبس شده و بالا نمی آمد؛ به جایش چشمانش داشت از حدقه بیرون می افتاد. حال و روز سحر و پروین هم بهتر نبود؛ سحر از شنیدن این خبر به اندازه ای ناراحت بود که حتی نمی توانست سر برگرداند و به سیاوش نگاه کند تا عکس العمل او را ببیند. پروین هم که اصلاً از ماجرا خبر نداشت، باور نمی کرد پسرش به آیلار دست نزده باشد؛ تمام این مدت آیلار فقط برایش حکم مهمان را داشته؟ ناهید با استرس زیاد به مادرش نگاه کرد؛ علیرضا قول گرفته بود این حرف بین خودشان بماند. قرار بود این راز برای هیچ کس بیان نشود اما مادرش وسط خانه جار زد. خدا به دادش برسد!بیرون از اتاق هم خبرهایی بود؛ آیلار داشت از دم در اتاق رد میشد تا از پله های پشتی خودش را به حیاط برساند، با شنیدن حرفهای محبوبه که از در باز اتاق به خوبی به گوش می رسید سرجایش میخکوب شد. خدا لعنت کند این زن را که معلوم نبود چه دشمنی با او داشت!نمی دانست با این حرفها جز اینکه ممکن است به زندگی سحر و سیاوش آسیب برسد، چه فایده ای دارد!سحر هم مثل او یک زن بود؛ با هزار امید و آرزو ازدواج کرد. چرا کمر به خراب کردن زندگی این دخترک بیچاره بسته بود؟اما حرفهای محبوبه، زنک شیطان صفت، به همینجا ختم نشد؛ حالا که آیلار را دم در اتاق دیده بود، باید نیش زبانش را مستقیم در قلبش فرو می کرد و انتقامش را از هوی دخترش می گرفت.
پس اینگونه ادامه داد: اونم چه زنی! زنی مثل آیلار که عقد نکرده و بدون محرمیت تا دید علیرضا یه قلپ خورده و حالش سر جاش نیست، خودشو انداخت بغلش؛ والله که اگه علیرضا میخواست حالا آیلار بچه اولش رو حامله بود اما بچه ام علی حتی نگاهش نمی کنه.اینکه از نظر محبوبه علیرضا حتی آیلار را لایق نگاه کردن هم نمی دانست موضوع مهمی نبود؛ اینکه او را زنی میخواند که خودش را دو دستی تقدیم علیرضا کرد هم اهمیت نداشت اما نیم رخ سیاوش با آن رنگ و روی پریده و دستهای مشت شده که نشان از به هم ریختگی او میداد، آیلار را به شدت ناراحت کرده بود.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۲۸
سیاوش همه تلاشش را برای خودداری می کرد؛ برای اینکه مشتش را بابت تهمتهایی که محبوبه به آیلار میزد میان صورت آن جادوگر عمه نام نکوبد، با شتاب از جایش بلند شد.تا به سمت در برگشت، نگاهش در چشمان پر از اشک آیلار گره خورد؛ از او و از همه عصبانی بود. دخترک او را بازی داد و باعث شد راهشان از هم جدا شود!از کنار آیلار که رد شد شانه اش محکم به شانه آیلار برخورد کرد؛ شاید هم عمدا تنه زد. آیلار آهسته نامش را خواند: سیاوش؟اما سیاوش منتظر نماند و رفت. پله ها را دوتا، یکی می کرد؛ با تمام وجود می خواست از آن خانه و آدم هایش فرار کند. یا شاید هم داشت از خودش فرار می کرد.تند و بی فکر عمل کرده بود؛ شاید باید برای ازدواجش کمی بیشتر صبر می کرد. چرا حتی یک درصد همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود؟ که علیرضا.نفهمید چه شد؛ فقط وقتی به خودش آمده بود که با مغزی پر از فکر و خیال داشت رانندگی می کرد. رفته بود دنبال لیلا؛ او را هم سوار اتومبیلش کرده و همه چیز را برای لیلا گفته و خواهرش هم اعتراف کرده بود که از همه چیز خبر داشته.با دستانش محکم فرمان را فشار داد و گفت: تو میدونی من اون شب چی کشیدم؟ میدونی چی به من گذشت؟ کافی بود بهم بگی بین آیلار و علی اتفاقی نیفتاده؛ لیلا من اون شب تا خود صبح توی جهنم دست و پا زدم. تمام روزهای بعدش توی جهنم بودم؛ فقط کافی بود بهم بگی اینا فیلمه، بازیه، نقشه اس. لیلا من اون شب تا صبح بارها و بارها مُردم و زنده شدم.لیلا هنوز هم از نگفتن پشیمان نبود؛ برادرش باید می رفت دنبال زندگیش. گفت: خود آیلار نخواست؛ بهم گفت به هیچ کس نگو، مخصوصاً سیاوش... بهم گفت سیاوش باید از یک جایی دل ببُره و بره دنبال زندگیش؛ چه بهتر که اون جا همین امشب باشه .سیاوش شاکی تر از هر زمانی بود؛ شاکیانه گفت: یعنی به جای من فکر کردین و تصمیم گرفتین؟ با خودتون گفتین سیاوش عقلش نمی رسه، ما راه درست رو نشونش بدیم. لیلا تند تند سر تکان داد و در مقام دفاع در آمد. نه بخدا داداش؛ فقط آیلار گفت اینجوری به نفعشه.سیاوش با همه توان فرمان را فشار داد و گفت: لیلا چی داری میگی؟ من اون شب داغون شدم... آیلار گفت اینجوری به نفع سیاوشه؟ همین؟پوزخند زد؛ تلخ ترین پوزخند عمرش را! لیلا سعی کرد برادرش را آرام کند و گفت: سیاوش اینکه آیلار با علی ارتباط داشته یا نه چقدر مهمه؟ یعنی اگه می دونستی رابطه ای در کار نبوده دیگه با سحر ازداج نمی کردی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: لیلا خوابیدن آیلار با علی یعنی اینکه آیلار کامل از من بریده؛ یعنی دیگه امیدی به اینکه بهم برگرده نیست. یعنی تسلیم علی شده و زندگی رو باهاش پذیرفته ولی وقتی باهاش نخوابیده یعنی اونم هنوز امید برگشتن داشته؛ زندگی با علیرضا رو نپذیرفته...صدایش پر از حسرت و اندوه بود گفت: لیلا یعنی شاید میشد برگشت؛ شاید...دستش را میان موهایش فرو برد و با آه گفت: وای لیلا! وای چی بگم بهت؟
لیلا پریشانی برادرش را دوست نداشت؛ حال به هم ریخته سیاوش عذابش میداد. شروع کرد به توضیح دادن: سیاوش چه امیدی؟ مگه خودت نگفتی نمیخوای چشمت دنبال زن برادرت باشه ؟ کدوم برگشتن؟ مگه قبل عروسی چندبار نرفتی باهاش حرف زدی که ازش طلاق بگیر با هم ازدواج کنیم؛ آیلار قبول کرد ؟ سیاوش راهی نبود؛ چه اون موقع چه بعد عروسی، چه الان...کمی سکوت کرد و ادامه داد: بهخدا سیاوش، سحر خیلی دوستت داره؛ توی این یک ماهه که از عروسیتون می گذره اول و آخر حرفش تویی...کمی سکوت کرد و بعد با لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم؛ نکنه پشیمون شدی؟ نکنه نمیخوایش؟ نکنه بزنه به سرت و بخوای ازش بگذری؟ سیاوش ساکت با اخم های گره کرده به منظره بیرون خیره بود؛ ترس به دل لیلا افتاد. مبادا سیاوش هوس طلاق و برگشتن به آیلار به سرش بزند؛ آن وقت تکلیف سحر با آن عشق مجنون وارش چه میشد؟ سیاوش با همان صورت در هم به لیلا نگاه کرد و گفت: این چه حرفیه که میزنی لیلا ؟ یعنی من همچین آدم پستی هستم؟ چون آیلار دیگه دختر نیست، زن بگیرم و حالا که فهمیدم دختره زنمو طلاق بدم... بحث من سر حال خراب اون شبمه؛ تو حتی نمی تونی بفهمی اون شب به من چی گذشت... لیلا اون شب تصور خوابیدن آیلار با علی منو نابود کرد؛ هم اون شب هم تمام شب و روزهای بعدش. هر وقت علیرضا پا به اون اتاق خراب شده گذاشته، من رنج کشیدم؛ چون حس کردم آیلار داره رنج می کشه...من که می دونستم عشق و علاقه ای در کار نیست و آیلار از سر اجبار زن علی شد؛ هر بار که همخواب شدنش به فکرم رسید فقط مردن و زنده شدن آیلار اومد جلوی چشمام و منم همراهش مُردم و زنده شدم.همهی فکرم این بود، اینکه داره جون میده، اینکه می میره ولی تموم نمیشه... ارزش آیلار برای من به دختر بودن یا نبودنش نبود که تا بفهمم دختر نیست بذارمش کنار.