سیدنا المظلوم
عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید
بار گرانِ در به درم را بیاورید
اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید
ای قوم روضه خوان جگرم را بیاورید
اولاترم من از همه بر گریه برخودم
اول برای من خبرم را بیاورید
بال مگس گرفت ز سیمرغ حوصله
ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید
من مست حب شدم سخن از مستحب مگو
ای تاک ها بر شجرم را بیاورید
دستم نمی رسد که بیفتم به پای او
ای اهل اوج بال و پرم را بیاورید
کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد
هر شب برای من قمرم را بیاورید
نه خوانده می شود نه نوشته ولی بگو
تشدید گریه ی سحرم را بیاورید
هر "یاحسین"زخم جدیدی ست کهنه کار
آن کهنه ی جدید ترم را بیاورید
بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب
و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید
حالا که تا دیار تو ما را نمی برند
ما قلبمان شکست حرم را بیاورید
✍محمد سهرابی
@komail31
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغض اربعین
💢هنرنمایی و طراحی دیدنی فاطمه عبادی با شن به مناسبت برگزاری متفاوت اربعین امسال
#ما_ملت_امام_حسینیم
@komail31
🔰 انتشار نخستین بار
◾️ جمله منتشرنشده حاج قاسم سلیمانی خطاب به زائران #اربعین حسینی
❤️ با مژهی چشم خاک راه تو را پاک میکنم.
#سرداردلها
#ما_ملت_امام_حسینیم
@komail31
ساعت به وقت شهادت
ساعت به وقت حاج قاسم
و شهید ابومهدی المهندس
#سردار_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
@komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت هشتاد 🗯 ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و ب
رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑 قسمت هشتاد و یک
به جای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند. یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم
مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :
حتماً دوباره انتحاری بوده!
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید، میدیدم قلبش برای مصطفی می-
لرزد که موبایلم زنگ خورد. از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد.
لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :
چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟
ابوالفضل خوبه؟
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله
کرده اند.
پشت تلفن به نفس نفس افتاد :
الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد :
زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا
من یا ابوالفضل الان میایم خونه!
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد. دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد، من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر
لحظه به خانه نزدیکتر میشود.
شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم! و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد. دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب
به دستشان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم.
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
@komail31 💥▪️☘🌸📘☘🌸▪️💥
علمدارکمیل
رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت هشتاد و یک به جای همسر و برادرم، تکفیریها با ب
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑 قسمت هشتاد و دو
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت :
«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
@komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت هشتاد و دو دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه
#رمان #دمشق_شهر_عشق
📑قسمت هشتاد و سه
گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود و با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند، نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند، با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
@komail31
⚫️شهادت یکی از نیروهای هنگ مرزی سردشت در درگیری با اشرار
▪️فرمانده مرزبانی استان آذربایجان غربی، از شهادت یکی از نیروهای وظیفه هنگ مرزی سردشت، حین انجام وظیفه حراست از مرزهای کشورمان خبر داد.
▪️«ساسان امیرخانی» به منظور انجام گشت و کمین و پایش نوار مرزی حین درگیری با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
@komail31
سرباز وظیفه "علی بیرامی" از پارسآباد مغان، عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی میهن اسلامی به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
✍👆به چهره ی زیبا و معصومش خوب نگاه کنید..😭
دیروز وقتی همه سرگرم روزمرگی و کار و خبرهای سیاسی بودیم..،
سرباز علی بیرامی برای امنیت ما، برای حفظ امنیت وطن و دینش، مانند بسیاری از مرزبانان دیگر کشورمان، مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید..
..
مدّعیان وطن پرستی، حتّی یک قطره خون برای دفاع از میهن هزینه نمی کنند.. چه رسد به جانشان..
بنگرید مردان واقعی، چگونه شرافتمردانه و گمنام و بی صدا برای دفاع از میهنمان جان میبازند..
#علی_بیرامی
#ساسان_امیرخانی
#ما_ملت_شهادتیم
@komail31