eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
-شهید مهدی زین الدین🌹- هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند! در هر شب جمعه یادشان کنیم، حتی با یک صلوات!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حاج حسین سیب سرخی ✨آقا سلام؛ میشه به من اجازه بدی؛بازم بیام... 💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیه‌السلام) هستند... 🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 استوری ❤️ ویژه شب جمعه و دلتنگی کربلا السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🌺 اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّـکَ_الفَـــرَج @komail31
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت شصت و پنجم : ⏺ ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شایدچون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کرده ام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است. مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقه ای که باب میل هر دختریست. در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم. سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت: –ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول میکنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه. به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد. پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم: –شغل جدید خوش میگذره؟ خیلی باذوق گفت: –وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مرده هست که خیلی بامزس. –خب. دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.) نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم. این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد. –استاد؟ –آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده. –خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟ –هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش. –آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها و گاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم. –چی یاد داده؟ –گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کننده اش میشید . سعیده گفت: –من که الگوی خودم قرارشون ندادم. –ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن. –نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم. –ولی روی رای خیلیها تاثیر میذاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند. حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عمل است، که این روزها خیلی کم دیده میشود. اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است. چون یک بار که در مورد تصادف حرف می زدیم، من گفتم : –اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خاله ام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد. کمیل گفت : –درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود. شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون. . امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم. گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد. من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود. یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم. جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد. خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم: –با برادرتون آشتی کردید؟ جواب داد: –آره. دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود. خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم. با بدجنسی پیام دادم : –ازتون عذر خواهی کرد؟ جواب داد: –نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم. حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشی ام را خاموش کردم و کناری گذاشتم. به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم. نوشته بود: –شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟ جواب ندادم. دوباره فرستاد : –آشتی کردنم تشویق نداره؟ نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد. حدود یک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده و خبری نداده . مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم. وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانه شان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند. نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت : –راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟ ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه. ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم. وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم. روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد. وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود. همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم. تقریبا همه ی سوالها را بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند. راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شد و از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت : –سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم. نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانه اش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم. در ماشین را باز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم. ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم. نچی کرد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد . با شنیدن صدایش که گفت : –چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم : –لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید. ــ خودم می رسونمت. ــ مگه شما امتحان ندارید؟ ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟ فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت. آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت : –من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید. از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم . سینه اش را صاف کردو گفت : –مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟ باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد : –راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت : –وای... چیکار کردم؟ به روبرو نگاه کردم و آرام گفتم: –میشه لطفا به روبرو نگاه کنید. خنده ایی کرد و چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت: – خدایا ما کی بهم محرم میشیم. سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: –چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟ فکری کردو گفت: –دو هفته ایی میشه. چطور؟ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟ ــ الان که آشتی کردیم که... ــ خداروشکر. ولی دو هفته س که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. میخوام دلیلش رو بدونم. نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟ برگشت به طرفم وگفت: –به خاطر این ناراحتید؟ ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم. ــ چی؟ ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول... نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت : –چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو... اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت میکنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمیخواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره. به روبرو نگاه کرد و آروم تر ادامه داد: تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی. شاید دلیلش اینه که باهم حرف نمی زنیم. ✍ لیلا فتحی پور @komIl31
به رسم ادب و احترام و عشق😍 هفته خود را با سلام بر پيامبر نور و رحمت و اهل بیتش ( ۱۴معصوم ) آغاز کنیم : 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 🌺السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 💐السلام علیکِ یا فاطمةالزهراء 🌷السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی 🥀السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداء 🌹السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدین 🌼السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقر 🌻السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادق 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ الکاظم و رحمة الله و برکاته 🌴السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی و رحمة الله وبرکاته 🌾السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجواد 🌳السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری 🌹السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان و رحمة الله و برکاته شنبه به نام پیامبر اکرم صلی الله است. ذکر شنبه : ۱۰۰ مرتبه یا رب العالمین
بسم الله الرحمن الرحيم 0⃣2⃣ ختم بیستم زیارت_جامعه_کبیره 🎁 هدیه به حضرت امام موسی کاظم علیه السلام به نیابت از پیامبر ص و اهل بیت مطهرش و به نیابت از شهدا ب خصوص شهدای مهندس ، شهدای عملیات خیبر و.. حمید باکری🌹 حاج حسین خرازی 🌹 امیر حاج امینی🌹 سید احمد سید قلندر 🌹 مهندس مصطفی کریمی🌹 مهندس بهروز پور شریفی🌹 خلبان صادق فلاحی🌹 خلبان علیرضا حنیفه‌زاد 🌹 پرویز حبیبی (شهروند تبریزی)🌹 از همتون قبول باشه انشالله اسمِ تو آمد و گِره وا شد دلِ ما مُرده بود و اِحیاء شد با تو هرگز نشد ندارد کار هر محالی در این حرم‌ها ... شد نوکرت از تو گفت در مشهد سفرِ کربلایش امضا شد در حریمت علیلِ مادرزاد مددی خواست از خدا... پا شد مادری سفره‌ای برایت انداخت بچّه‌ای کور داشت بینا شد ما شنیدیم بابِ حاجاتی ذکرمان یا اباَالرّضا... تا شد... همه دیدیم لطف و مِهرت را با شما این غلام آقا شد حاجتم روزِ وصلِ دلدار است تو دعا کن بگو گِره وا شد یا باب الحوائج دستمان را بگیر و رها نکن. @komail31
شهدای مهندس روزبه مهدیلو 🌹 @komail31
شهدای مهندس مصطفی کریمی @komail31
شهدای مهندس مصطفی ابراهیمی مجد
🌷حمید باکری در اول سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه به دنیا آمد و ششمین فرزند خانواده باکری بود. 🌷حمید، دوران سربازی را در یکی از پاسگاه‌های ژاندارمری در اطراف ارومیه گذراند. 🌷حمید روی تابلویی نوشته بود: "ان ربک لبالمرصاد" و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف می‌زد، مگر حرف‌های جدی و مطلب اساسی و وقت تلف نمی‌کرد. در نوشته هایش خواندم: «برای فرار از گناه با خواندن قرآن، نماز، مطالعه، ورزش خودت را مشغول کن». خود حمید نیز می‌گفت: «قبل از سفر به آلمان حساب خودم را با خود تصفیه کردم. برای بازبینی و شناخت عمیق در اعمال، آنچه از خود می‌دانستم به روی کاغذ آوردم تا با تجزیه و تحلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من است و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم». 🌷بالا‌خره دعای همیشگی او در نماز که با التماس از خدا می‌خواست (اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک) در ششم اسفند ۶۲ مستجاب شد. ۱۲/۶سالگرد شهادت حمید باکری #
4_6021681502046128064.mp3
9.29M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🎶 سفره‌موسے‌ابن‌جعفر 🎙 صابر_خراسانی 🎙 پویانفر ▪️ علیه السلام ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا باب الحوائج🤲😭 می‌دانی چرا باب الحوائج می‌گویند؟ بنا به نقل تاریخ: 📝 در منزلی که حضرت در شهر مدینه زندگی می‌کردند، دو درب برای ورود و خروج داشت، که درب پشتی مخصوص امور مردمی بود و در روز افراد بسیاری از آن درب رفت‌وآمد می‌کردند و حوائج خود را با حضرت موسی‌بن‌جعفر بیان می‌کردند؛ از این روی آن درب به باب الحوائج مشهور شد و خود امام مانند دیگر ائمه معصوم به باب‌الحوائج معروف شدند. 🖤 عمریست سایه همین در را روی سرم احساس می‌کنم... مگر می‌شود از در خانه‌ات دست خالی رفت؟!... آقای کَرَم...💔 شهادت 👤 کلیپ حاج محمود کریمی
⌛️تا زمان باقی است دریابیم «ماه رجب» را ! 💠 طلب عفو گناهان گذشته! 🔰 پیغمبر اکرم (ص) :«وَاسأَلُوا اللّهَ الإِقالَةَ وَالتَّوبَةَ فیما مَضی...» در این ماه زیاد استغفار کنید و از خدا هم بخواهید که گناهان قبلی‌تون رو ببخشد! توبه‌تان را بپذیرد. 💎 توفیق گناه نکردن تا آخرین لحظه! 🔰 «وَ العِصمَةَ فیما بَقِیَ مِن آجالِکُم» (۱)در ماه رجب برای باقیمانده عمرتون تا لحظهٔ مرگ از خداوند «مصونیت از گناه» رو بخواهید! 🤲 آدم باید توی این ماه دو چیز رو از خدا بخواهد : 1️⃣ گناهان قبلی‌ رو قلم عفو بکشه 2️⃣ توفیق بدهد از این به بعد تا پایان عمر گناه رو کنار بگذاره! 📖 ۱) بحار، ج۹۴ ص۷۷ توبه استغفار 🆔 @komail31
✍ هرکسی بار خودش 🔹اینجا تا یه بار سنگین داری، دو تا کارگر خبر می‌کنی و می‌گی برات ببرن، اصلاً نمی‌ذاری به کمرت فشار بیاد. 🔸خودت می‌شـینی تو خــونه یا تو ماشـــین و کارگر برات بارتو می‌بره. 🔹اما اون دنیا از این خبرا نیست. هرچی بار گناه داری باید خودت بـــبری. نه کارگری هست و نـه وسیله‌ای! 🔸اون دنیا همـه دارن بار گـناه‌های خودشونو می‌برن. پس سعی کنیم سبک‌بار بریم اون دنیا. 💠 وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری؛ هیچ‌کس بار گناه دیگری را به دوش نمی‌کشد. (اسرا:۱۵) @komail31
 با توجه به سالروز شهادت فرمانده مخلص لشکر ۱۴ امام حسین ع، چند از ایشان ذکر می شود: 🔹 اول:‌ در حین عملیات کربلای ۵ از قرارگاه با حاج حسین تماس می گیرند و می گویند خط پدافندی لشکر دچار مشکل است  و نیاز به تقویت دارد. حاج حسین به یکی از نیروهای واحد طرح و عملیات ماموریت می دهد تا وضعیت خط را بررسی کند. سنگر حاجی نزدیک خط بود. ماموریت با سرعت انجام می شود و به حاج حسین گزارش داده می شود محدوده خط لشکر ۱۴ مشکلی ندارد ولی خط همجوار متعلق به یگان دیگر دچار مشکل است و نیاز به نیرو دارد. حاج حسین به هر دو نیرو تشر تندی میزند و  می گوید: خط لشکر ۱۴ و لشکر دیگر نداریم، سریع یک گروهان نیرو در خط مستقر نمایید. 🔹 دوم: حاج حسین قبل از عملیات والفجر ۸ در نخلستان کنار اروند در حال توجیه نیروهای خط شکن بود. به آنها تذکر می دهد در صورتی که در حین عملیات یگانهای همجوار به هر دلیلی موفق به تصرف اهداف خود نشدند وظیفه دارید شما بجای آنها عمل کنید و آن منطقه را تصرف کنید ولی اگر این کار را کردید حق ندارید بگویید ما این منطقه را گرفته ایم چون اگر برای خدا اینکار را کرده اید خدا دیده است و دیگر گفتن ندارد. 🔹 سوم: یکی از خصلتهای نیک حاج حسین انجام سجده شکر در مقاطع مختلف در جنگ بویژه در هنگام موفقیتهای حاصله بود. این سجده ها غالبا در خلوت و به دور از چشم جمع بوده است. آخرین سجده شکر ایشان به چند ساعت قبل از شهادت این بزرگوار باز می گردد. حاج حسین نیمه شب از جلسه قرارگاه به سنگر فرماندهی بازمی گردد. آن شب  قرار بود زیر آتش سنگین دشمن عملیات دشوار تحکیم استحکامات خط در منطقه عملیاتی کربلای ۵ انجام شود. حوالی ساعت ۳ نیمه شب وارد سنگر شد و بلافاصله از وضعیت خط سوال کرد. وقتی به ایشان گزارش شد استحکامات تکمیل و مشکلات حل شد شادابی و خوشحالی در چهره ایشان هویدا شد و بلافاصله سجاده را از جیب شلوار نظامی خارج و سجده شکر انجام داد.  حاج حسین خرازی @komail31
🔹حسین ساده بود. حاج حسین خرازی ساده بود و هیچ‏گاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگ‏تر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بی‏اندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجی‏ها فقط کفاف یک زندگی ساده را می‏داد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمی‏کرد پاداش‏های دنیوی بود. هیچ‏گاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت. ***** 🔹بانگ الرحّیل شهید حسین خرازی، جوان بیست ساله‏ای که به سبب آشنایی‏اش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحه‏خانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده می‏شد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشم‏ها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را می‏داد. از نیمه دوم بهمن سال 1359، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کم‏کم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیه‏السلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه‏های بستان عقب می‏نشست، حسین آنجا بود. 🔹حاج حسین فرمانده دلاوری بود که با دو صفت بیشتر شناخته شده است: شجاعت و اخلاص. شجاعت بی نظیر حاج حسین زبانزد همه نیروها و فرماندهان است و نیازی به توضیح ندارد. اخلاص در تفکر و رفتار نیز صفات  بارز ایشان بود. وی با هرگونه منیت مخالف بود و به همین دلیل همواره تاکید می کرد ما برای رضای خدا به جبهه آمده ایم و نباید بدنبال اسم و رسم باشیم. بر همین اساس هیچ موقع اشاره ای به نقش فرماندهی خود یا نیروهای لشگر ۱۴ امام حسین ع در دفاع مقدس نداشت این درحالی است که به زعم بسیاری از فرماندهان ارشد سپاه و ارتش حاج حسین مدیر و فرماندهی توانا، مبتکر و جسور بود که نقش کلیدی در موفقیت بسیاری عملیات ها در دوران دفاع مقدس داشت. حاج حسین خرازی @komail31
📓📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت شصت و ششم 🧧 بعد خودش فکری کردو ادامه داد: میدونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام. از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود. شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند. با شرمندگی گفتم: –نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: –باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت : –حق دارند و بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندتر کردو گفت: –باز که رفتی سر خونه ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد : –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم ودگفتم : –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمیخواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دو ماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت : –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردو گفت : –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقدر عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت : –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بذاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم و پلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: –راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم : –بله. او هم لبخندی زدو گفت: –قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم : –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و... ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت : –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا... بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: –بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط باید دو ماه دیگه صبر کنم.
خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: –نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت : –می خرم میارم توی ماشین میخوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: –چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تا تو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت : –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبه س، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن. ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم . نگران گفت: –این همه راه رو هم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟ ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست . ــ با عذاب دادن خودت؟ ـ دقیقا. نچی کرد. –یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟ ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه. لبخندی زدو گفت : –چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد. رسیدیم سر خیابانمان. –لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم. ذهنم درگیر سوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت: –شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگی ات رو عوض کنی. از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمرهدام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم. البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است. برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم و گفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش. درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم. وقتی رسیدم خانه شان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید : –یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطی ام را بیرون آوردم و گفتم: –دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم. مادر بزرگ گفت : –حالا یاد بگیر ان شاءالله بعدا واسه شوهرت می دوزی. سوگند با شیطنت گفت: –بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه. مامان بزرگ با لبخند گفت: مبارک باشه ✍ لیلا فتحی پور @komail31
🌼 تقصيرماست غيبت طولاني شما 🌼 بغض گلو گرفته پنهاني شما 🌼 برشوره زار معصيتم گريه مي‌كنيد 🌼 جانم فداي ديده باراني شما 🌼 آيا حقيقت است كه اصلا شبيه نيست 🌼 رفتار ما به رسم مسلماني شما؟ 🌼 يا فارس الحجاز! برايم دعا كنيد 🌼 درمانده است نوكر ايراني شما اللهم عجل لوليك الفرج عج