eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم هادی
33.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مدینه، یه بقیعه و یه امامی که حرم نداره ▪️ شب شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) بر همه شیعیان تسلیت 🏴 علیه السلام @komail31
✨﷽✨ 🔸 اللَّهُمَّ... رَضِّنِي مِنَ الْعَيْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ 🔹 خدایا... مرا از زندگى به آنچه كه نصيبم فرمودى خشنود بدار، اى مهربان ترين مهربانان
به رسم هر هفته و با عشق 😍 هفته خود را با سلام بر پيامبر نور و رحمت و اهل بیتش ( ۱۴معصوم ) آغاز کنیم : 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 🌺السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 💐السلام علیکِ یا فاطمةالزهراء 🌷السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی 🥀السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداء 🌹السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدین 🌼السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقر 🌻السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادق 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ الکاظم و رحمة الله و برکاته 🌴السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی و رحمة الله وبرکاته 🌾السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجواد 🌳السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری 🌹السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان و رحمة الله و برکاته شنبه به نام پیامبر اکرم صلی الله است. ذکر شنبه : ۱۰۰ مرتبه یا رب العالمین @komail31
بسم الله الرحمن الرحیم ختم سی و سوم هدیه به روح مطهر رئیس مذهب تشیع امام جعفر صادق علیه السلام و خانواده گرامیشان به نیابت از اهل بیت پیامبر اکرم ص شهدا و امام شهدا دلاورانی که برای دفاع و آزادسازی خرمشهر جنگیدند و تا پای جان ایستادند هموطنان آبادانی که در حادثه متروپل فوت شدند. شهیدان عارف نابغه علی اکبر شاهمرادی صنعت دفاعی احسان قدبیگی مهندس مکانیک دانشگاه شریف سعید قارلقی(مهندس مرتضی) خلبان علی معصومی خلبان قاسم زمانی خلبان محمدجواد بای خواهی به حضور دوست لایق باشیم باید که به راه عشــق عـاشق باشیم با پیروی از راه امام جعفر صادق ای شیعـه بیا مُحب صادق باشیـم
به یاد اسوه اخلاق و عرفان حافظ و قاری قرآن فرمانده و استاد شهدا "شهید علی اکبر شاهمرادی" حافظ کل قرآن دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت فرمانده گردان هشت(الحدید) جانشین پادگان حضرت ولیعصر{عج) تهران فرماندهٔ شهیدان بزرگی مثل= محمدرضا کارور-ابراهیم حسامی-حاج احمد نوزاد-مهدی خندان علی جزمانی-سید عبداللّه رضوی-منصور حاج امینی-جواد صراف و... . عارفی دلسوخته و معلّمی بزرگ بود در عظمت او همین بس که شیر کوهستان شهید مهدی خندان درباره او گفته بود: "شاهمرادی استاد من است" . شهادت=عملیات بیت المقدس . بخشی از وصیتنامهٔ عارفانه شهید: . « زندگی انسان به سان خورشیدی از نقطه ای طلوع می کند و در گوشه ای غروب می نماید این سیر ظاهری یک حرکت است که در عرض رخ می نماید و به دیده ی افراد جلوه می کند ولی در همین گذران عمر، نوسان معنویت و روحِ انسان به اندازه ی علم و ایمان و عمل و توکل او شکل می گیرد و از حضیض کفر و شرک به اوجِ رضا و تسلیمِ یقین می رسد که همه ی این حالات تنها در ذیل عنایت پروردگار متعال است و خود فرد است که منزل خویشتن را با تحمل شداید و زحمات برای رضای ربِّ متعال آماده می گرداند و مهبط توجهات و الطاف الهی می سازد. به راستی که خداوند انسان را در سختی ها خلق کرد تا در این کوره های سوزان آبدیده گردد و لیاقت نام خلیفة اللّهی را بر خود کسب نماید. مطلب مهم اینجاست که در مدت حیات، واقعیت و رمز تکامل، که رنج و تحمل و صبر است به انواع گوناگون بروز پیدا می کند. یکی از چهره های این بلا و آزمایش، جهاد در راه خداست که علاوه بر مال و وابستگی های عاطفی می بایستی از عزیز ترین چیز خود در گذری. چنین خورشید عمری است که سوزان و پرفروغ در آسمان تاریخ نورافشان و رهنما و شاهد باقی می ماند و به جای حرکت عرضی به سمت غروب و فراموشی، به اوج می رود و هم چون اسطوره ای و ملجأیی در برابر دیدگان حیران دربندان و گرفتاران این دنیای پست به لقاءاللّه می پیوندد. باری این مطالب که گفته شد گوشه ای از احساس و درک منِ حقیر از شهادت بود و من خود بهتر می دانم که به هیچ وجه شایستگی ندارم که حتی غباری از این راه بر چهره ام نشیند چه رسد که در چنین مسیری گام زنم‌ ولی امیدوارم خداوند رحمان منّان عاقبت امور ما را ختم به خیر بگرداند که در غیر این صورت طعمه دام شیطان خواهیم بود وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى علی اکبر شاهمرادی شعری که روی مزارش نوشته اند= . از درد ننالید که پاکان ره عشق/ با درد بسازند، نخواهند دوا را . ق۲۶، ر۲۰، ش۲۴ . صلواتی هدیه به روح بلندآوازه اش
علی اکبر شاهمرادی
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و ده 💠 جلوی ویلا که رسیدیم، آرش یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حامله س، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیازه ای کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابسته س. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه ای از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازه ای کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کم کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. آرش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ زدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد، ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نذاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: –کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارش خنده ای کرد و گفت:
_آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلا تو ماشین پلک نزدم. –عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالأخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کننده س. این آخرین جمله اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این ُبعد به قضیه نگاه نکرده بودم. با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی می‌افتاد چه. در آن کوچه ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدند چه؟ باید حرف آرش را قبول میکردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخودآگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بود اما نه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولاني دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد " ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کاملا کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره ی کناری اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظر بودم بیدار شی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... آرش دوان دوان و خندان به طرفم می آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکار کردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد و این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتت رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم . خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چند تایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت : –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –تو صدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد و با صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد گفت: –میشه سیصدوشصت وچهار تا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه ی یادداشت هایش نوشت. بعد گفت: تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده و ماندن زیرش باعث شد گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش میریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه میخوردند. هردو سلام دادیم. آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. در حال خوردن صبحانه بودیم که مژگان امد گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. –کیارش جان، بذار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت : –بچه ها همینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شد یهو الان شد غریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تو معذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان گفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش که طبقه ی بالا رفت، مادر گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: مادر تو هم برو چند کیلو جوجه بگیر با مخلفاتش، کیارش میگفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. 🖋✒️🖋✒️🖍✏️🖋✒️🖋✒️🖍✏️ @komail31 ✍ نویسنده لیلا فتحی پور
هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را نمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیک برد. گوشش را گذاشت روی لبش. انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش بود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین جوری دفن کنید. دلم می خواد همین جوری خدمت برسم» یادگاران، جلد هشت 'شهید ردانی پور @komail31
مہـدے جـاڹ چاره ایڹ دڸ بیچاره تویي، مي‌آیي؟ تڪیہ گـاه مڹ آواره تویي، مي‌آیي؟ نگـرانم ڪہ بیایي و نبـاشـم دیگر لحظہ هایـم همـہ همـواره تویي، مي‌آیي؟
✨﷽✨ا 🌼عزیزِ باتقوا ✍تقوا یعنی مرتکبِ گناه نشدن؛ یعنی ترس؛ ترس از چیزهایی که راهِ آسمان را به رویت می‌بندد. یعنی مواظبِ چشممان باشيم؛ مواظبِ گوشمان باشيم به چراغ قرمزِ دين كه رسيديم، ترمز كنيم و از حرام پرهیز کنیم. شاه کلید اصلیِ رابطه با خدا همین است. یاران حضرت‌ مهدی چنین خصوصیاتی دارند. علاوه بر این، زرق و برق دنیا چشمشان را نمی‌گیرد و حضرت هم از آنان بیعت می‌گیرد که طلا و نقره پس‌انداز و گندم و جو ذخیره نکنند.*۱ جاذبه‌های دنیایی دلِ آنان را نمی‌لرزاند و تاثیری در آنان ندارد. چنان ممتازند که پیامبر‌ اکرم آنان را بهترینِ امتش می‌داند.*۲ رعایت این قوانین و چهارچوب‌هاست که انسان را نزدِ خدا و بندگانش محبوب‌ خواهد کرد. پس بدانید برای یار امام زمان شدن باید تقوای الهی پیشه کنیم. یعنی چه؟ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات. یعنی ترس از دست دادن توجه خدا و ولیّ او. 📚 ۱. روزگار رهایی، ج۱، ص۴۶۵ ۲. کمال‌الدین و تمام‌النعمه، ج۱، ص۵۳۵ ویژگی_یاران_امام_زمان 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را نمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیک برد. گوشش را گذاشت روی لبش. انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش بود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین جوری دفن کنید. دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم» یادگاران، جلد هشت ردانی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهو تو را شناخت نشناخت دشمنت گاه آدمی به رتبه‌ی حیوان نمی رسد .. ❤️ @komail31
🕊🌹امام_زمانم ❣️ 🏝در این قرن‌های فراق، در این سال‌های دلتنگی چه اشک‌ها که چکیده به پای آمدنتان... چه جان‌های عاشقی که سوخته در هجرانتان... چه دل‌های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان... چه چشم‌های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان... چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار، پر کشیدند... خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...🏝 @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ هرصبح سلامٺ می ڪنم و این قلب پاره پاره با شمیم حیاٺ بخش پاسُخَٺ آرام می شود و جان می گیرد. دردهاے بی شمارم جز دم مسیحایی تو درمانی ندارد. تو بازخواهی آمد و از رنج و بیمارے افسانہ اے بیش نخواهد ماند... 🌸🍃🌸🍃 ⚘
یا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا‌علیه‌السلام ‏جز خاک کوی دوست مرا تاج سر مباد بی نور گنبدش شب من را سحر مباد بیت المقدسم حرم پاک مشهد است ای عنکبوت زاده از اینت خبر مباد؟ تا بوده است بوده همین! عالم وجود: جز عرصه ی مقابله ی خیر و شر مباد خرمای نخل میثم تمار خورده ایم نخل طلای کن! خَذَفی بیشتر مباد… ❤️ @jonail31
🍃در وصیت نامه سردار سلیمانی آمده است که: امروز قرارگاه حسین بن علی { امام حسین ع }، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص). 🔹 پوستر زیبا با الهام از جمله وصیت نامه ؛ " جمهوری اسلامی حرم است". ایران، صحن انقلاب. ❤️ لعنت_بر_بهاییت لعنت_بر_اسرائیل @komail31