توکھرفتی..
ولیباهمینعکسایمشتیوباحالته
کھهنوزمنفسمیکشیم(:
#دلبࢪجانم😌
#شھیداحمدمھنة❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درد و دلهای دختر شهید محمد بلباسی از غم دوری پدر شهیدش💔
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ🌱
#ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ_ﺷﻬﺪا😭
دیدهایمکهتكسایزهارابہحراجمیگذارند...
بہخاطـرمشترۍڪمشاݧ...
ولۍتكسایزشھادترامزایدهاۍمیفروشند،
هرکسۍبابتاشبھاۍبیشترۍبدهد،
میدهنداشبہاو...
بیشترینبھاکہبہعبآرتخوبۍنیست،
بہجایشمینویشم
تمامداروندارش...💔
آن چشمان زیبایش تورا مینگرد...
حواست هست؟
#داش_ابرام
#شهید_ابراهیم_هادی
#برای_داش_ابرام
#رفیق_شهیدم
@Komeil3
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🖌هَمسَرَشرۅۍ تابۅتَشنِۅِشت... خِیݪۍدۅستَتدارَم❤️ شَہادَتَتمُبارَڪعَزیزَم🌷 ''شَہ
🖌هَمسَرَشرۅۍ
تابۅتَشنِۅِشت...
خِیݪۍدۅستَتدارَم❤️
شَہادَتَتمُبارَڪعَزیزَم🌷
''شَہیدمُحَمَدبِلباسۍ''
#هوالعشق🖤
#پارت_سی_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
#ادامہ_دارد...
@Komeil3