eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و سه - پدر هانیه (علی) : سیاوش آروم تر الان صدات میره بیرون! من دارم میگم هانیه و میخوام بدم به این پسره نه به باباش باباش شهید شده خب به ما چه اصلا اینجور پسر پیدا میشه؟ بیا مگه پارسا نمیگفتی خوبه؟؟ پرونده اشو دیدی؟ پهنای پرونده وخلاف هاشو دیدی؟ من بهش گفتم نباید محدودیت درست بکنه من باهاش طی کردم باباش هم مرده که مرده اصلا انگار یتیمـه 💔 چه فرقی داره حالا اگه بابا داشت خوشی دختر من تضمین میشد؟ اصل خودشه سیاوش اینبار یکم آرام تر ولی عصبی تر سیاوش گفت: خب باشه تو راست میگی گور بابای پدرش از فردا دست دخترت میگیره میبره از شما جداش میکنه ... چرا؟ چون مثل ما نیست اصلا میتونه ببینه ما چجوری مهمونی میگیریم؟ این ها انقدر گدا هستن که چشم دیدن ندارن تازه از فردا درباره شراب و سیگار میخواد منبر بره خودت کم از دست حورا کشیدی دخترت هم میخوای بدی به لنگ همین حورا و خانواده اش؟؟؟ با عصبانیت گفتم : خودتم میدونی خانواده حورا هرچقدر هم مذهبی بودن تاحالا توی زندگی من دخالت نداشتن مهم این بود که من حورا دوست داشتم سیاوش اومد نشست کنارم آرام گفت : هانیه چند وقتی هست چادری شده نماز میخونه باور کن تحت تاثیـر قرار گرفته فردا پس فردا از سرش میفته الان هوایی شده به قول تو این پسره سیده و مذهبی هوایی شده خودت و دخترت و بدبخت نکن ! ----- - علی : وقتی برادرم گفت هانیه تحت تاثـیر قرار گرفته رفتم توی فکـر راست میگفت هانیه یهو چادری شد یهو قید دوستاش و مهمونی هارا زد... همه چیز یهویی شده بود اگه فردا به قول داداشم این چیز ها از سرش میفتاد بعد دیگه این محمد نمیتوانست تحمل بکنه بعد باید میفتادیم دنبال کار های طلاقش🚶‍♂ اول جوانی پیـر میشد! یکی دو دقیقه به سکوت گذشت به داداشم گفتم : نکنه واقعا تحت تاثیـر قرار گرفته باشه؟! چیکار بکنم برادرم با تاکیدگفت : خب معلومه تحت تاثیر قرار گرفته کی یک شبه تغییر کرده؟ اصلا چجوری راه صد ساله و یک شبه طی کرده ؟! پاشو داداش بریم با هانیه حرف بزن به این یارو هم بگو دیگه دور و بر هانیه پیداش نشه ! --- انقدر رفته بودم داخل فکـر و توپم پر بود که هر آن امکان داشت بتـرکم سوار ماشین شدم قرار شد با سیاوش بریم دنبال مامان جان تا ایشان هم بیاد بلکه کاری بکند این وصلت سر نگیره✋🏾 توی راه سیاوش همه چیز را به مامان گفت قرار بود سه نفری این قضیه را برای همیشه تموم بکنیم …… جلوی در خانه خودمان رسیدیم ماشین محمد توی خیابان بود پس هانیه و محمد هم داخل خانه بودند با برادرم رفتیم داخل " اول یکـم سکوت کردیم تا وقت بگذره✋🏻 داداشم شروع کرد : ببینید اقا این برادرزاده من تازه یک شبه تغییر کرده یهو شروع کرد نماز خواندن یهو چادری شده ولی قبلش اینجور که میبینی نبوده خیلی کاملتر و آزادتر بوده نمیدونم الان کی سرکارش گذاشته که تحت تاثیر قرار گرفته .. من وقتی داداشم بهم گفت شما سیدی و فرزند شهید با قاطعیت گفتم هانیه نمیتونه طاقت بیاره دو روز دیگه که از سرش این چیزا بیفته دیگه شما و زندگی با امثال شماهارو نمیتونه تحمل بکنه ✋🏻 قید برادرزاده من و بزنید خیرش ببینید🚶‍♂ سید با تامل گفت : حرف شما درست اما چرا فکر میکنید نمیشه یک شبه تغییر کرد؟؟ چرا فکر میکنید هانیه تحت تاثیـر قرار گرفته؟! گذشته هانیه به من ربطی نداره ولی الان که زن بنده شدن از اینجا به بعدش به من مربوط میشه ! اتفاقا من وقتی با هانیه حرف زدم فهمیدم که یک شبه تغییر نکردن بلکه فکر کردن راهشونو پیدا کردن ! من با افتخار میگم سیدم و فرزند شهید اما این موارد اصلا باعث نمیشه توی زندگی من مشکلی پیش بیاد سیاوش :با عصبانیت داد زدم: یعنی چی!؟ زن من زن من الان هانیه هیچ کسی از شما محسوب نمیشه چرا اتفاقا اینکه فرزند یه ادم مرده ای خیلی مهمه ما نمیتونیم شاهد باشیم که هانیه دیوونه بشه با مرده ها حرف بزنه✋🏻 شما وصله تن ما نیستی! ما به این عقاید قدیمی که شماها دارید اعتقاد نداریم نمیتونیم باهاتون زندگی بکنیم نمیتونیم ..ما آبرو داریم علی : اقا محمد اگه حق انتخابی هست هنوز من پشیمون شدم نمیخوام هانیه با شما ازدواج بکنه… سید : در جواب عموی هانیه گفتم: من و همین برادر زاده شما امروز صیغه کردیم به خواست همین هانیه خانوم ! وقتی ایشون امروز بله را گفت ، پس من و با تمام شرایطم قبول کرده… همچنین توی همون قرآنی که وقت گرفتاری ها میریم سر وقتش آیه ۱۵۴ بقره میگه شهید زنده است** ! من درک نمیکنم حرف های شمارو غیر منطقی حاشیه نرید لطفا حرفتونو بزنید ✋🏻 مشکل دقیقتون را با بنده بگید (*متن کامل آیه: از روی بی‌اطلاعی یا بی‌ادبی، به آنان که در راه خدا شهید می‌شوند، مرده نگویید؛ بلکه به‌طور ویژه زنده‌اند؛ ولی شما درک نمی‌کنید) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و چهار فلش بک - هانیه : بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد یک بزرگتر هم از ما اومد یکم نشستیم یهو عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن کم کم بحث بالا گرفت... حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶‍♀ مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند از خجالت داشتم آب میشدم به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار یک کاری بکن مامانی آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶‍♀ نگران نباش دخترم الان درستش میکنم وقتی مامان جون رفت سمت عمو و بابا و محمد توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که صدا ها آرام شد فقط صدای مامان جون شنیده میشد : کافیه دیگه سیاوش کافیه ! دیگه علی ادامه نده ... هرچی هم باشه هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن بزارید خود هانیه تصمیم بگیره خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره دیگه دختر بچه شش ساله که نیست بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت : میگم کافیه دیگه حرفی نزنید حرف مامان جون سند بود برای همه ! تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند به محمد گفت : شماهم بیایید داخل خودتونو درگیر نکنید🌿 ... - هانیه : مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد . خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش - بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده ..... بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟ انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه .... یکی یکی کتاب ها را میدید روانشناسی . تاریخی . درسی و......! همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍....... با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده گفت : این کتابه 😃 داداش محمدم عاشقشه "سلام بر ابراهیم🌿" خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . . اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند… چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن کتابی که زندگی شهید را توضیح بده خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود --این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم-- نویسنده✍ |
• . پرسیده‌بود : چلـھ‌ترڪ‌گناه‌گرفتـھ‌بودم ولـےخراب‌کردم ؛ چیکارکنم؟!🚶🏿‍♂
«الَهِـےهَل‌يَرجِعُ‌‌العَبدُالابِقُ‌‌الّاالَـےمَولاهُ
خدایاآقابرده‌فـراری‌جزبـھ‌جـٰانب‌مولایش‌باز
مـےگردد؟»
مگـھ‌کسـےروهم‌داریم‌جزخودش؟! بازم‌برگردحتـےاگرهزارتاچلـھ‌شکستـےو خراب‌کردی ، برگرد ! ⸤ Eitaa.com/komeil3
『بسم‌رب‌جـٰان‌وجانان‌ابراهیم‌♥🌱'』
•|🍊✨🌻› خبرت‌هست‌کھ‌بـےروی‌طُ‌آرامم‌نیست ! طاقتِ‌بارفراقِ‌این‌همہ‌ایامم‌نیست..:)💔 🌱' ⸤ Eitaa.com/komeil3
توی‌این‌دنیاکلـےبرای‌امام‌حُسین؏گریـھ‌ کردی ، نوکری‌کردی.. غصـھ‌کربلاش‌روخوردی.. خدایۍدلت‌میادباگنٰاه‌فرصتِ‌دیدارِحُسینے روکـھ‌غمش‌تنھادلخوشیت‌بودتوقیامت‌از خودت‌بگیری؟!(:💔
4_5832206807874931201.mp3
7.93M
خاطراتِ‌حرمُ‌میگیرم‌توبغلم(:🖤
زیر‌علمت‌امن‌ترین‌جای‌جھان‌است🌿'!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
زیر‌علمت‌امن‌ترین‌جای‌جھان‌است🌿'!
• . بھ‌ظرف‌غنچہ‌دشواراست‌بودن‌نکھت‌گل‌را نمےگنجدنفس‌درسینھ‌من‌بسکھ‌دلتنگم:)💔 🌻' ⸤ Eitaa.com/komeil3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و پنج - هانیه ‌ با تعجب پرسیدم: واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟ من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم گفتم شاید عصبی بشه 🚶‍♀ + نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه از خداشم باشه کی کتابشو خریدی؟؟ هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش چطور؟ - من این شهید و داخل حوزه شناختم انقدر که این شهید معروف هست تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد! ---- - بفرمایید ؟؟ در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت : خوب باهم خلوت کردید بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ... تا من برم سجاده داخل کمد بزارم ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟ و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم.... محمد تک سرفه ای کرد و گفت : این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟ سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش... گفت : میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟ برای من که خیلی داداش بوده🚶‍♂ یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱 تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم رفتم کتاب فروشی هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟ آروم با شرمندگی ادامه دادم : اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده و اینطوری شناختمش ... سید گفت : چه جالب اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه گفتم : آره واقعا… اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟ گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶‍♂ گفتم : بابت امشب ببخشید ……… من... من تحت تاثیـر قرار نگرفتم محمد نزاشت ادامه بدم و گفت : اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده دوما میدونم نیازی به توضیح نیست هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟ گفت : به راحتی اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم سیـد محمـد گفتم : ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟ خندید و گفت : منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟ گفتم : همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟ با تعجب گفت : شماره امو مگه ندادم!؟ بزار برات میفرستم 🚶‍♂ نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و شش - هانیه: شب صیغه هم گذشت بابا خیلی عصبانی بود اما به حرمت مامان جون که خانه ما بود حرفی نمیزد . . . شب وقتی سرم روی بالش رفت به اولین چیزی که فکـر کردم دعوای عمو و بابا و محمد بود چرا باید اینجوری میشد؟ الان مامان محمد درباره من چی فکر میکرد؟ ای خدا ولش بکن خسته شدم بعد از نماز صبح یک پیامی امد اول گفتم شاید اول صبح پیامک های تبلیغاتی باشه با حرص و عصبیانیت رفتم پوشه پیام ها دیدم یک شماره ناشناس بود :/ احتمالا اینبار تبلیغ با شماره شخصی میکردن پیامک باز کردم نوشته بود : سلام امروز ساعت پنج وقتی کارم تموم شد میام دنبالت آماده باش بریم بیرون🌱' فهمیدم ڪه شماره محمده جواب ندادم فقط شماره اش سیو کردم که داشته باشمش🚶‍♀ تا صبح توی رخت خواب غلت زدم به این فکر میکردم که من اگه ازدواج بکنم کی برای کنکور وقت بگذارم ؟ صبـح که شد بابا به خاطر ماجرای دیشب هنوز عصبانی بود برای همین زودتر از خانه زد بیرون و گفت میخواد بره به کار های پارسا و پدرش رسیدگی بڪنه تا دادگاه زودتر برگزار شود مامان جون هم حالش زیاد خوب نبود ب یکم بیشتر از همیشه خوابید به خاطر استفاده زیاد الکل قلب و کبدش خیلی درگیری پیدا کرده بود جوری که دکتر ها درمانی پیدا نکرده بودند برای همین کلا از خوردن مشروب معاف شده بود! مامان رفته بود مطب و من تنها بودم 🚶‍♀ رفتـم قرآنی که توی اصفهان بهم مامان بزرگ هدیه داد آوردم و شروع به خواندن سوره محمد کردم .... ساعت پنج بعد از ظهر لباس پوشیدم رفتم در حیاط محمد بیرون توی ماشین منتظرم بود ...! رفتم داخل و بهش سلام دادم اصلا از من به خودم و همه نصیحت 👀 همیشه به این پسرا باید گفت خسته نباشی خدایی خستگیشون در میره کوک میشن.. پسراهم لطفا یکی خسته نباشید میگه تسکر کنید دیگه سکوت کردیم داشتیم میرفتیم پارک ساعی توی راه به محمد گفتم .. - محمد چه غذایی دوست داری؟ + خندید و گفت همه چیز🚶‍♂ - نه جدی + خب زرشک پلو با مرغ بیشتر خوشم میاد - اگه من نتوانم آشپزی بکنم چی؟ + خب تا وقتی عروسی نکردیم یاد بگیر حداقل زنده بمونیم چون من نمیتونم تحمل بکنم - یکی از ابرو هام پرید بالا و گفتم استرس بهم نده اگه غذارو بسوزونم چیکار میکنی ؟ + اگه قابل خوردن باشه میخوریم اگه نباشه نمیخوریم - خندیدم و گفتم نمیتونی نخندی نه؟؟ خب حالا اگه واحد امنیت کار نمیکردی چیکاره میشدی؟ + هرکاری که خدا میداد و باید قدرش دونست حالا میخواد هرچی باشه - چه رنگی دوست داری؟ + سبز سوال بعدی🚶‍♂ - محمد به نظرت آرزو کجا میره ؟ + خب معلومه آرزو خانوم میره خونه شوهرش چپ چپ نگاهش کردمو گفتم این حق ما خانوم هاست که بدونیم داریم با کی زندگی میکنیم اصلا همه زوج ها باید انقدر سوال بکنند از همدیگه تا شناخت بیشتری پیدا بکنن والا تا وقتی برسیم پارک بینمون همین حرف ها زده شد ! توی پارک شروع کردیم راه رفتن محمد گفت خب هر سوالی داری بپرس گفتم: یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کـرده ببین ما چند بار همدیگه را دیدم تو چطوری اصلا منو دیدی؟ چطوری اصلا تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟ نویسنده✍|
『بسم‌رب‌جـٰان‌وجانان‌ابراهیم‌♥🌱'』
🌱♥️-!
داش‌ابرام.. هرکاری‌میکنم‌مردم‌نـھ‌محل‌میذارن‌نـھ تاثیری‌روشون‌داره!😔 میای‌نون‌حلال‌دربیاری‌میگۍآقااینطوری‌ڪ حلال‌نیست ! مسخرت‌میکنن🚶🏿‍♂💔
میری‌تودانشگاه‌سرتوپایین‌میندازی ‌وباخانوماسنگین‌رفتارمیکنۍمسخرت‌ میکنن!😄🤦🏿‍♂🖤
میخوای‌بری‌نمازبخونۍهمین‌ڪ‌میبینن آستیناتوبالازدی‌مسخرت‌میکنن!🙂🚶🏿‍♂ بابادیگـھ‌بایدچیکارکنیم‌ڪ‌مردم‌خوششون بیاد؟؟؟؟؟!😡😫💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌱♥️-!
ابراهیم‌خندیدوگفت: ای‌بابا..! همیشـھ‌کاری‌کن‌کـھ‌اگـھ‌خداتورودید خوشش‌بیاد،ن‌مردم:))♥️
باشنیدن‌این‌حرف‌ابراهیم‌یاداین‌آیہ‌افتادم.. نحن‌اقرب‌الیـھ‌من،حبل‌الورید! ‹16ق› خدامارومیبینـھ..! نزدیڪھ ، ازمردم‌نزدیڪ‌تر ؛ ازرگ‌گردن‌بـھ‌مانزدیڪ‌تره !♥️ حواسمون‌باشـھ‌برایِ‌کۍکارمیکنیم برای‌خداباشـھ ! باقیش‌مهم‌نیست..:)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و هفت - محمد : خب من چندبار شمارو دیدم اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود اون شب من هم پست بودم که خداروشکر سالم اومدی بیرون + پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست خندید و ادامه داد بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن دیگه اومدی محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت بعد بهم گفت که صبور باشم الله یحب الصابرین خدا هم صبور هارا دوست داره الله مع الصابرین و هم با صابرین هست🌱🌿 بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا با حرف به جایی نمیرسی بعد راهنماییم کرد .. قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران ماجرای تو رو گفتم مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط دیگه بعدشم خودت میدونی + یه چیز دیگه بگم؟ چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟ - خب باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید و مساله های دیگه + پس منو اینجوری شناختی . . خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟ - خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶‍♂ که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم + با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی - خندید و بحث عوض کرد یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟ اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه + من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود دیگه عادت کردم بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. . - عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟ + اخ گفتی کنکور … خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟ - میخونی نگران نباش رشته های خوبی هم انتخاب کردی ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی ... داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟ جواب داد: نمـاز میخونی؟ اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی خب معلومه چرا نباید نماز بخونم؟ سرفه ای کرد و گفت : از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم نویسنده✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و هشت - هانیه : نماز که تمام شد روی گوشیـم پیامک اومد ! ( جلوی حوض وسط حیاط منتظرتم🌱) کفش هایم را پوشیدم با چشم دنبال محمد گشتـم کنار حوض ایستاده بود و با تلفن داشت حرف میزد رفتم سمتش با سر بهم سلام داد ... صبر کردم که تلفن قطع بکنم بعد بپرسم کی بود! راه افتادیم سمت ماشین دو سه دقیقه بعد محمد تلفن را قطع کرد نزاشتم نفس بکشه سریع پرسیدم کی بود؟؟ گفت : مامانم بود میگه بریم دنبال ریحانه بعدش بریم خونه ما برای شام 🚶‍♂ گفتم : ریحانه کجاست این موقع شب؟ گفت : امروز کلاس هاش طول کشیده .... توی راه به مامان اطلاع دادم که شام مامان محمد دعوتمون کرده گفت برم بالاخره دیگه محرم محمد بودم ضبط و روشن کردم چندتا پوشه بود پوشه اهنگ انتخاب کردم🚶‍♀ یکی شانسی انتخاب کردم شروع کرد خواندن ... ( رفاقت ما باهم به روزای بچگیم بر میگرده برا رفیقش هرکاری کرده همون که مرده مخاطب خاص من من از خودم بی وفا تر ندیدم که دستمو از تو دستات کشیدم ! دیگه بریدم.. دلم گرفته که بازی دنیا تو رو ازم گرفته قول و قرارامو ولی یادم نرفته یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته دلم گرفته ) -محمد چرا همه دلشون میخواد برن کربلا؟ + اگر ای دوست تو را عقده عالم به گلوست داستان تو و غم صبحت سنگ است با سبوست آستان بوس حرم باش و بپرس از درد دوست این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟ دل هرکس که حسینی است ز خود بی خبر است کشته عشق حسین از همه زنده تر است بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است هرکجا می نگرم نور رخش جلوه گر است هرکجا میگذرم جلوه مستانه اوست هر خدا جوی تمسک به ولایش دارد هر گرفتـار غمی سر به هوایش دارد هر سری آرزوی بوسه پایش دارد هر دلی میل سوی کرب و بلایش دارد ما ندانیم چه سِـری است که در خانه اوست! محمد جواد غفور زاده شفق تا وقتی برسیم محمد حرفی نزد ولی من داشتم به این شعر فکر میکـردم واقعا این حسین کیست؟ -ما ندانیـم چه سِـری است که در خانه اوست !- ریحانه ایستاده بود جلوی در ورودی سریع سوار ماشین شد 🚶‍♀🚙 ---- - سلامممم انقدر من اهمیت دارم دوتایی اومدید دنبال من؟ + سلام خواهر شوهر گرامی دیدیم زشته ما زودتر برسیم خونه دیگه اومدیم دنبال تو - کدوم خونه؟ + چندتا خونه دارید کلکـا محمد برای اینکه به بحث ما پایان بده گفت امشب مامان هانیه را دعوت کرده گفت داریم میایم، توهم ببریم خونه👀" وقتی رسیدیم خونه مامان محمد سفره را بیچاره انداخته و منتظر ما نشسته بود دیگه لباسامونو عوض کردیم نشستیم سر سفره اینم بگم که بعد از محرمیت شوهرتون دعوت کنید برای غذا تا شناخت بیشتری پیدا بکنید حالا اگر هم دیگه شام اولتون یادتون نیست سعی بکنید قدر همسر هاتون و بدونید خخخ سفره را با ریحانه جمع کردیم مامانش بنده خدا اجازه نداد دست به ظرف ها بزنیم و گفت چون بار اوله میرم خونشون زشته! محمد نشست اخبار دیدن من و ریحانه هم رفتیم اتاق سادات🚶‍♀✋🏻 یه کتابخانه داشت به اندازه هفت سایز بزرگ تر از من کتابایی که داشت نحو مقدماتی اصول و فقه حجاب شهید مطهری رساله امام خمینی حافظ فاضل نظری جامعه شناسی و………… --- -ریحانه تو چرا رفتی حوزه ؟ + چون احساس کردم دین ما الان نیاز به کمک داره 🌱 - خیلی سخته؟ اخه میگن کتاباتون زیاد و سخت هست + نه سخت نیست اگه هدف داشته باشی سخت نیست البته هر رشته ای سختی خودشو داره مثلا همین وکلات میدونی چقدر درس باید بخونن؟ یا همین پزشکی ... خیلی باید درس بخونن حوزه هم همینطوره - چه اتاق باحالی داری این عکـس کجاست؟ + اینجا قشنگ ترین خیابون جهانه بهش میگن بین الرحمین چون اول خیابون یک حرمه اخرش هم یک حرمه و این خیابون در واقع بین دو تا حرم قرار داره - عجب تو نامزد دادی ؟ این آقا کیه؟؟ + نه بابا نامزد کجا بود این عکس یک شهده شهید همت ... خیلی ساله شهید شده البته خودش متاهل بوده!! - جدی؟ من که از چشماش ترسیدم یاد همه گناه هایی که کردم افتادم.. --- نویسنده ✍ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یِ‌جامونده!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یِ‌جامونده!
ببین‌چطوری‌گرفتاریم‌ودلتنگ‌جدت حُسین‌؏ :)💔 میبینـےنبودنت‌داره‌ازپادرمون‌میاره؟ درستـھ‌کہ‌روزبـھ‌روزانقلاب‌وشیعـھ‌ها دارن‌پیشرفت‌میکنن ، درستـھ‌کـھ‌جوونامون‌تلاش‌میکنن‌برایِ خدمت‌بـھ‌شما🚶🏿‍♂ ولـےامام‌زمانم‌جواب‌این‌دلِ‌لامصبوچـے بدیم؟! کربلا ، سوریـھ ، جنوب.. دلتنگیم‌حالمون‌خیلےبده‌جـٰاموندیم:)💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•|🎞♥️':)
•°🍃🖤✿' مانتوهرچقدرهم‌بلندوگشادباشـھ ، آخرش‌چـٰادرنمیشـھ :)❗️ ' ⸤ Eitaa.com/komeil3
『بسم‌رب‌جـٰان‌وجانان‌ابراهیم‌♥🌱'』