- ابراهیم به مهمان نوازے
بسیار اهمیت میداد
و میگفت:باید صله رحم را طبق دستورات دین و بدونِ تجمل گرایے انجام بدیم...
تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد.
#هادے_دلها
#هادے_دلها
- یادم هست یڪبار در زورخانه مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا (علیه السلام) نمود.ابراهیم همینطور ڪه شنا میرفت، باصدای بلند شروع به گریه ڪرد...
من و دیگران، نمی فهمیدیم ڪه چرا ابراهیم اینگونه گریه مے کند؟! لحظاتے بعد صداے او بلندتر شد وبه هق هق افتاد. طورے شد ڪه برای دقایقی ورزش مختل شد ومرشد زورخانه شعرش را عوض ڪرد.
🤍˹ @komeil_312 ˼
#خاطراتِابراهیم°•🤍
- ابراهیم مے گفت:
مےدانی الله اکبر یعنی چه؟!
یعنی خدا از هرچه که در ذهن دارے بزرگتر است.
خدا از هر چه ڪه بخواهے فڪر کنی با عظمت تر است.
یعنی هیچکس مثل او نمی تواند من و شما را کمک کند.
الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در ڪنار ماست، ما ڪی هستیم؟
اوست ڪه در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند.
براے همین به ما مے گفت:
ڪه در هر شرایط، به خصوص وقتی در بن بست قرار گرفتید فریاد بزنید «الله اکبر»
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
قبل از عملیات والفجر مقدماتے
با موتور آمد منزل و گفت:
دارم میرم دعا کن که برنگردم!
نگرانی من را ڪه دید گفت:
هنوز این جماعت یک دست نشده اند. نمی دانم چرا اینگونه اند؟!
من از این دنیا هیچ چیزی نمی خواهم. حتی یڪ وجب از خاڪش را. دوست دارم انتقام سیلے حضرت زهرا(ع) را بگیرم. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم، بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(ع) آرام گیرد...
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم.گفتم: من مے خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی
ابراهیم گفت:
منزل نمی روم. می ترسم خوابم برود و نماز صبحم قضا شود. شما می خواهے برو.
بعد نگاهے به اطراف کرد. یڪ
کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن را برداشت و رفت سمت مسجد. ورودے این مسجد یک فضاے تقریبا دو متری بود.
ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
بعد گفت: دو ساعت دیگه اذان صبحه. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند براے عبور من را بیدار کنند.
بعد با خوشحالی گفت:
اینطوری هم نمازم قضا نمیشه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم. ابراهیم به راحتے همانجا خوابید.
#هادے_دلها
#هادی_دلها
- ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد.
اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود.
گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند.
˹ @komeil_312 ˼
#خاطراتِابراهیم°•🤍
مقیدبودهرروززیارتعاشورارابخواند؛
حتیاگرکارداشتوسرششلوغبودسلام
آخرزیارترامیخواند..
دائمامیگفت:اگردستجوانهاروبزاریمتوی
دستامامحسین؛مشکلاتشونحلمیشود.
وامامبادیدهلطفبهآنهانگاهمیکند..
#هادے_دلها
#خاطراتِابراهیم
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: "عشقتان را براي خودتان نگه داريد!"
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشق بازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#هادے_دلها
فرقاستمیانآنڪس
کهدرانتظارِ شهادت است
وکسیکه شھادت ....
درانتظارِاوست! :)
#هادی_دلها
#خاطراتِابراهیم🤍
ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا ميكرد!گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد، نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين (ع) بود.
بچههای هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند، ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت، او شـور عجيبی به مجلس داده بود، بعدهم ازحال رفت و غش كرد!
آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم، مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نمي كرد، ولی هر جا كه مي خواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد.
#هادے_دلها
#خاطراتابراهیم🤍
بااتوبوس راهیتهرانبودیمبیشتر
مسافریننظامیبودندرانندهبهمحض
خروجازشهرصداینوارترانهرازیادکرد.
ابراهیمچندبارذکرصلواتداد.
بعدهمساکتشدامابسیارعصبانیبود.
ذکرمیگفتدستانشرابههمفشار
میدادوچشمانشرامیبست.
حدس،زدمبهخاطرنوارترانهباشد.
گفتم:میخوایبرمبهشبگم؟گفت:
قربونتبروبهشبگوخاموششکنه.
رانندهگفت:نمیشهخوابممیبره.
منعادتکردمونمیتونم.
برگشتمبهابراهیممطلبراگفتم.
فکریبهذهنشرسیدازتویجیبش
قرآنکوچکشرادرآوردوباصدای
زیباشروعبهقرائتآنکرد
همهمحوصوتاوشدندراننده
همچنددقیقهبعدنوارراخاموشکرد
ومشغولشنیدنآیاتالهیشد
#هادے_دلها
#خاطراتِ_ابراهیم🤍
«یک بنده خدایی از دوستان ابراهیم گفت میتوانم کاری کنم که انقدر رزمندهها هوای جبهه نداشته باشند. زن که بگیرند جبهه یادشان میرود. اما ابراهیم قبول نداشت. میگفت الان بحث دفاع از کشور است. من باید بروم و حضور داشته باشم شاید بلایی سرم بیاید نمیشود که یک نفر همیشه منتظرم باشد. به هرحال ما به احترام معرف رفتیم خواستگاری. خانه یک زن و شوهری رفتیم که دوتا اتاق داشتند و در آنجا به ازدواج جوانها کمک میکردند. وقتی رفتیم دختر خانم با چادر مشکی نشسته بود. آن موقعها وقتی خوششان میآمد ضربتی عقد می کردند. من وقتی با دخترخانم صحبت کردم شرایط ابراهیم را توضیح دادیم و دخترخانم موافقیت کرد. وقتی خواستند آقا ابراهیم را از آن اتاق صدا کنند که بیاید با دختر خانم صحبت کند. گفت ابراهیم نیست. دیدیم پنجره باز است و ابراهیم نیست. فهمیدیم از پنجره فرار کردهاست. حالا فکر کنید ما با چه خجالتی بیرون آمدیم. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم ابراهیم قهقهه میزند. میگفت یک دقیقه دیگر ایستاده بودم فکر کنم یک حاج آقایی را می آوردند که سریع عقد کنند. من هم فرار کردم تا کار به عقد نرسد.»
#هادی_دلها