این #کتاب_گویا، برگی پرافتخاراز سرگذشت خلبان #شهیدعباس_دوران است.
🔷 او یکی از سرداران شجاع و فداکار ایرانی از خطه شیراز بود که در کنار سایر فرماندهان و سربازان غیور این مملکت، عاشقانه جنگید و به عهد و میثاق خویش عمل نمود، و به خاطر ایمان عمیقش جان شیرین را آشکار و صریح بر سر هدف والایش گذاشت. شنیدن این کتاب سراسر عشق، خالی از لطف نخواهد بود.
#اللهمعجللولیکالفرج
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميتوانيم در ثواب نشر سهيم باشيم...!
قرائت همگانی دعای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف (الهی عظم البلاء)
🌱لحظه تحویل سال ۱۴۰۲ هجری شمسی
ساعت ۵۴ دقیقه و ۲۸ ثانیه بامداد به وقت ایران
روز سهشنبه ۱ فروردینماه ۱۴۰۲ هجری شمسی
مطابق ۲۸ شعبان ۱۴۴۴ هجری قمری و ۲۱ مارس ۲۰۲۳ میلادی
—لطفا این پست را در صفحات شخصی خود منتشر فرمایید و برای دوستان خود که امکان نشر دارند ارسال فرمایید
—یک صلوات به نیت سلامتی تعجیل در فرج امام زمان عجل قرائت بفرمایید
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
06 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
18.38M
🔈#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه #بیست_دوم از ۳۲ جلسه
* گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق»
🔸ادامه داستان ...
🔹 حتما این فایل صوتی رو امروز گوش کنید و برای عزیزان تون هم ارسال کنید .
🔸حتی اگر قبلاً گوش کردید، پیشنهاد میکنم که دوباره گوش کنید.🌹
🔴 ارسال این فایل صدقه جاریه است.
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فصل۳۰
همه زخمی وخونیبودند، اما در ســكوت به او نگاه مي کردند. وانت حرکت کرد. صالح نمي دانست چرا آنها اين طور نگاهش مي کنند. خنديد و گفت: «بالاخره ما هم مجروح شديم...!» ناگهان چشــمش به بهنام افتاد. بهنام غرق به خون، سرش بر زانوي محمود معلم بود. چشــمان محمود مجروح و صورتش سرخ از خون بود. داشت موهاي بهنــام را نوازش مي کرد. صورت و پیراهن آبي و چهارخانه ي بهنام خوني بود و داشت خِرخِر مي کرد. چشمانش بسته بود. تمــام نگاه ها به صالــح و بهنام بود. بهت زده در انتظــار واکنش صالح بودند. صالح خزيد جلو و جیغ ـ ناله اش را باد برد: «بهنام، بهنام...» وانت زير آتش دشــمن به ســرعت حرکت مي کرد. صالح کنار محمود معلم نشست و سر بهنام را به آغوش گرفت. چشمان بهنام نیمه باز و سیاهي چشمانش رفته بود. صالح ناله مي کرد و بهنام را صدا مي زد. «بهنام، منم صالي. به خاطر خدا جوابم را بده. بهنام، چشمانت را باز کن. تو را به خدا به من نگاه کن...» براي يك لحظه انگار که بهنام صداي صالح را شــناخت. پلك زد و عضله ي گونه اش لرزيد. «بهنــام، کاکا، منم صالي. فقط يك اشــاره کن. بهنام، مگر نگفتم از ســنگر بیرون نیا. مگر نگفتم تو مقر بمان. به من نگاه کن، بهنام جان...» صالح، بهنام را به آغوش کشــید. از خود بي خود شده بود. وانت از خرمشهر خارج شد و به سوي آبادان سرعت گرفت.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فصل۳۰
صالح مي ترسید بهنام آسیب ببیند. از اين که با بهنام تندي کرده بود، در دل ناراحت بود و به خودش ناسزا مي گفت. به طرف افشــار و بچه ها رفت. قرار شــد فريدون دشــتي و يــك نفر ديگر، بالاي يكي از پشــت بام ها بروند، ديده باني کنند و با بي ســیم به بچه هاي واحد خمپاره انداز گرا بدهند تا عراقي ها را بكوبند. صالح و ديگران درباره ي چگونگي حملــه به تانك هــاي عراقي صحبت مي کردند که صداي ســوت خمپاره آمد و پشــت سر آنها منفجر شــد. صالح از موج انفجار به هوا پرت شد و با کمر روي زمین افتاد. سريع فانسقه و بند حمايل و کوله اش را باز کرد. مي دانست که يك وانت نزديك فرمانداري اســت. از قبل فكر چنیــن حادثه اي را کرده بود و يك ماشین براي روز مبادا در جاي مطمئن و دور از خطر گذاشته بود. لنگ لنگان به طرف فرمانداري دويد. بین راه، محمود معلم را ديد که ترکش به چشمانش خورده و صورتش غرق خون بود. صالح مي دويد که ناگهان پايش جــا خالي داد، با صورت زمین افتاد. به پايش نگاه کرد. ديد که ترکش به چند جاي پاي چپش خورده و اســتخوان مچش شكســته. گرم بــود و هنوز دردي احساس نمي کرد. هرچه کرد، نتوانست راه برود. متوجه شد که ران پاي راست و چند نقطه ي ديگر بدنش هم ترکش خورده. ســعي کرد ســینه خیز جلو برود. يك وانت قرمز رنگ از راه رســید. وانت نگه داشــت. چند نفر پشــت آن بودند. صالح به زحمت بلند شــد. ديد که وهاب خاطري پشــت فرمان اســت. صالح گفت: «بچه ها مجروح شده اند.» «سوار شو، همه را سوار کردم.» صالــح به کمــك يك مجروح ديگر خود را بالا کشــید.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
#به_وقت_ابراهيم
روزهاي آخر
علي صادقي ،علي مقدم
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
🌺🌺🌺🌺
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت مي بيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم.
🌺🌺🌺🌺
چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم.
باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت40
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم
که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم
بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود
سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن
برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم...
سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه
- به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم
سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه ....
- خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز
سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی
- من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری
سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟
- امیرو هاشمی با هم دوستن
سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟
- امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه
سارا: من که باور نمیکنم
- فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه
سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم
- تو برو من میام
بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست
اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود
- مامان ،کجا رفتی؟
مامان: خونه عموت بودم
- آها
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه
دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟
بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم
همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون
سارا: سلام آقاجون
بابا: سلام دخترم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت41
بعد همه باهم رفتیم سمت آشپز خونه
سارا هم پشت سرم میاومد
یعنی چپ میرفتم همرام میاومد ،راست همرام می اومد کلافه ام کرده بود
وسیله ها رو روی میز گذاشتیم
همه نشستن منم رفتم پیش بابا بشینم که سارا هم اومد کنارم نشست
- سارا جان ،من امیر نیستمااا ،امیر اونجا نشسته برو پیشش بشین
چیه مثل آهنربا هر جا میرم میای دنبالم
سارا قرمز شدو چیزی نگفت
مامان: عع آیه ،چیکارش داری ،بزار راحت باشه
- مامان جان ،آدم در کنار شوهرش باید راحت باشه نه کنار خواهر شوهرش
با گفتن این حرف امیر زد زیر خنده
- کوفت ، مگه جوک گفتم میخندی ؟
بشقاب سارا رو گرفتم گذاشم کنار بشقاب امیر
- سارا جان پاشو برو پیش امیر بشین
سارا یه نگاهی به بابا کرد
- بابا جان سارا داره نگاهتون میکنه ،اجازه میخواد...
بابا خندید و چیزی نگفت
ولی با خنده بابا سارا بلند شد و رفت کنار امیر نشست بعد از خوردن ناهار با سارا ظرفا رو شستیم و بماند که حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کردبعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی
نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد
در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد
- جایی میخواین برین
سارا: اره میخوایم بریم خونه ما
- چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی!
سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام
-باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره
سارا خندید : باشه ،چشم
- در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن
سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟
- چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین
سارا: لووووس ،خداحافظ
- به سلامت
اولین شبی بود که امیر خونه نبود ،و خونه سوت و کور شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت42
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
با چشمای نیمه باز نگاه کردم امیر بود
- بله
امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟
- ساعت چنده؟
امیر: ۶ و نیم
- یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟
امیر: راستش آیه تا صبح نخوابیدم
(زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن
امیر : فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم
-اشکال نداره،عادت میکنی ؟
امیر: راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت
- نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه
امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون
- بابا زن زلیل
امیر: کاری نداری
- نه قربونت برم
امیر: خداحافظ
- خداحافظ
بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟
- یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد!
مامان: مزاحم ،کی بود؟
- گل پسرت
مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده
- دیونه است دیگه مثل زنش ،،بی خوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن...
مامان: خدا نکشتت آیه
- بابا کجاست؟
مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد
بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست
- سلام بابا
بابا: سلام
بعد از خوردن صبحانه
از بابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه
بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد
برگشتم نگاه کردم
رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم
رضا: سلام
- س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟
رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود
سرمو به نشونه سلام تکون دادم
ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود
کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد
یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم
رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟
- من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه
رضا: باشه ،بفرمایید بریم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8