#شعر_شب
دنیا چه زیبا می شود یکرنگ باشیم!
هرعقده ای وا می شود یکرنگ باشیم
مهر و وفا و آشتی و دوستی ها
گنجی هویدا می شود یکرنگ باشیم
هرچند دنیا غرق در آشوب و غوغاست
آدم شکیبا می شود یکرنگ باشیم
آرام و زیبا ،باصفا ،مرداب هامان
مانند دریا می شود یکرنگ باشیم
پرشور و پرمعنا و سرتاسر همه عشق
اینجا و آنجامی شود یکرنگ باشیم
مریم افشاری پور
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
بگو چکار کنم من که واقعا منگم
که رنگِ تازه بگیرد جهانِ بی رنگم
چگونه جان نکنم در هوای لب هایت
منی که جان به لبِ چند عکس و آهنگم
بهار و چشمه و آوازِ تی توک؛کم نیست
ولی چکار کنم که نرفته می لنگم
چقدر بدبختم؛ در اتاقِ آینه ها
کمانه کرده به سمتِ سرِ خودم سنگم
یکی بگوید عذابی که می کشم از کیست؟!
چرا ؟ کجا و برای چه چیز می جنگم
عبدالرضا حسینی عنبرآباد
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
یارِ من، وه! که مرا یار نداند هرگز
قدرِ یارانِ وفادار نداند هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دَم و جانبخشْ ولی
چارهی عاشق و بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من تلخیِ هجران نچشید
لذتِ شربتِ دیدار نداند هرگز
ما کجا قدرِ تو دانیم؟ که یک موی تو را
هیچکس قیمت و مقدار نداند هرگز
دردِ خود با تو چه گویم؟ که دلِ نازک تو
حالِ دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مستِ خراب
شیوه ی مردمِ هُشیار نداند هرگز
هلالی جغتایی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو
محمدرضا شفیعیکدکنی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
دود اگر بالا نشيند كســـر شــأن شــعـله نيست
جاي چشم ابرو نگيرد چونكه او بالا تراست
شصت و شاهد هر دو دعوي بزرگي ميكنند
پس چرا انگشت كوچك لايق انگشــــتر است
آهن و فولاد از يك كوه مي آيند برون
آن يكي شمشير گردد ديگري نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
صائب تبریزی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
امان و صد امان از فقرِ مالی
ربوده از دلِ ملت خوشحالی
نداری همچو افیون پر خطر هست
به روی هر جنایت حکمِ در هست
خدایا بی خدایی فرمِ فقر است
جنایت های بسیار جرمِ فقر است
چو فقر آید فراری گردد ایمان
بسانِ برده ای در دستِ شیطان
چه بسیار از فقیری در جوانی
شدن افسرده بیمارِ روانی
بلی صدها بلا سر فصلِ فقر است
فساد فحشا جنایت اصلِ فقر است
دلیلِ فقرِ مالی چیست مردم
جوابش واقعن سخت نیست مردم
علت هایش اگر چه خُرد و ریز است
یکی از این علل بی شک تبعیض است
مسئولانی که مستِ پول هستن
همان ها واقعن مسئول هستن
همان هایی که دزدِ بیت المالن
دلیلِ فقر هستن احتمالن
وقتی دزدی و رشوه باب گردد
صداقت هم اگر کمیاب گردد
بی شک که حقِ مردم حصر گردد
بیت المال صرفِ ساختِ قصر گردد
طلا و سکه ها مسئولِ غارت
زدن بر سفره مردم خسارت
نه فکر عاقبت نه جانِ مردم
شدی آخر تو دزدِ نانِ مردم
فردین سلیمانی ( مسافر )
🔶https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
دریا که صدا میزندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغلهای اختیار نیست
پر میکشم به جانب همبغض هر شبم
آیینهای که هیچ زمانش غبار نیست
دریا و من چقدر شبیهایم گر چه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب میشود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمیگفتمش، ببین!
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
استاد بهمنی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد؟
هرچه خوبی بکنی، با دل تو بد باشد؟
تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او به عکس تو، به هر چیز مردد باشد؟
تو به هر در بزنی تا که به دست آوریَش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد؟
بنشینی دو سه تا شعر بگویی که مگر
یکی از اینهمه، شعری که بخواهد باشد؟
همه دلدادهترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگترین فرد زبانزد باشد؟
شده از نمنمِ باران دلت خیس شوی؟
دائماً مشق تو آن مرد نیامد باشد؟
تو ندیدی که چه سخت است بیبینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید، باشد
چه کنم با دل دیوانه که با اینهمه باز
سعی دارد که به این عشق مقید باشد...
فریبا عباسی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زگناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از درو راهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از درو راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمی جان سوز
به آهم بده لشکرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده از صف مژگان نگهی کن
به من با نظری، یار و سپاهم بده
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیآید
به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمیآید
ز آشنایی مردم رمیدهایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
رهی معیری
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
هرچه کُنی بکُن مکُن ترک من ای نگار من
هر چه بَری ببَر مبَر سنگدلی به کار من
هر چه نهی بنه منه پرده به روی چون قمر
هر چه دَری بدَر مدَر پرده اعتبار من
هر چه کَشی بکَش مکَش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه هلی بهل مهل پای به رهگذار من
هر چه کُشی بکُش مکُش صید حرم که نیست خوش
هر چه شَوی بشو مشو تشنه به خون زار من
هر چه بُری ببُر مبُر رشته الفت مرا
هر چه کَنی بکَن مکَن خانه اختیار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
شوریده شیرازی
(شاعر نابینای عهد مشروطه)
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
دوباره راه غنا می زند ترانهی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانهی من
دوباره میگذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانهی من
مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانهی من
تو شاید آن زن افسانهای که می آری
به هدیه با خود، خورشید را به خانهی من
تو شاید آمدهای سوی من که برداری
به مهر بار غریبیم را ز شانهی من
دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانهی من!
برای تو غزلی عاشقانه ساختهام
تو ای شکفتگیات مطلع ترانهی من!
حسین منزوی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
سعدی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دلِ پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی
فخرالدین عراقی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
کسی کو بستهی زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزهات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
حضرت حافظ
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا
سعدی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
ای چراغ دل تاریکم! از این خانه مرو!
آشنای تو منم، بر در بیگانه مرو!
شمع من باش و بمان! نور ز تو، اشک ز من
جان فشانِ تو منم، در بر پروانه مرو!
سوختی جان مرا، آه مکن ! اشک مریز!
از بر عاشق دلداده، غریبانه مرو!
قصه خواهی شد و از یاد جهان خواهی رفت
قهر بیهوده مکن! در دل افسانه مرو!
در کلبه ی من، مهر تویی! ماه تویی!
ای چراغ شب تاریکم، از این خانه مرو!
رحیم معینی کرمانشاهی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
حسین جنتی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها میپیچید
میون کوچه باغا، بوی خدا می پیچید
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها میپیچید
میون کوچه باغا، بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس، باعث زشتیشونه
عابرای بی احساس پا گذاشتن روی یاس
ساقه هاشو شکستن آدمای ناسپاس
یاس جوون برگ اون، تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه، اما سر اومد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاس رو برداشت
پنهون ز نامحرما تو باغ دیگهای کاشت
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس
؟؟
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
در بیابان خار اگر در پای مجنون میرود
جوی خون از دیده لیلی به هامون میرود
برنمیگردد به ساغر می چو شد جزو بدن
کی ز خاطر یاد آن لبهای میگون میرود؟
گر نه از خلوت شود اسرار حکمت منکشف
چون مِیِ نارس چرا در خم فلاطون میرود؟
گردن افرازی به اوج اعتبار از عقل نیست
کرسی دار از ته پا زود بیرون میرود
میشود عالم سیه صائب به چشم مهر و ماه
گر به این دستور آه ما به گردون میرود
صائب تبریزی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهایُّ و دَرِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر، که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خون خُم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، درِ های و هو ببست
حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
حافظ
🍂https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را
سعدی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
یارِ من، وه! که مرا یار نداند هرگز
قدرِ یارانِ وفادار نداند هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دَم و جانبخشْ ولی
چارهی عاشق و بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من تلخیِ هجران نچشید
لذتِ شربتِ دیدار نداند هرگز
ما کجا قدرِ تو دانیم؟ که یک موی تو را
هیچکس قیمت و مقدار نداند هرگز
دردِ خود با تو چه گویم؟ که دلِ نازک تو
حالِ دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مستِ خراب
شیوه ی مردمِ هُشیار نداند هرگز
هلالی جغتایی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
فروغی بسطامی
♦️https://rubika.ir/Newssandal
#شعر_شب
اشکم ولي به پاي عزيزان چکيدهام
خارم ولي به سايه گل آرميدهام
با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گريبان کشيدهام
چون خاک در هواي تو از پا فتادهام
چون اشک در قفاي تو با سر دويدهام
من جلوه شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيدهام
از جام عافيت مي نابي نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عيشي نچيدهام
موي سپيد را فلکم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريدهام
اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من که از همه عالم بريدهام
گر ميگريزم از نظر مردمان رهي
عيبم مکن که آهوي مردمنديدهام
رهی معيری
♦️https://rubika.ir/Newssandal