#روایت_معتکفین
#قسمت_چهارم
لیلا حیدری مادر سه فرشته
وقت سحر خادم های مهربون بیدارمون کردند..دوستان دست اندرکار،با خوش سلیقگی تقریبا یک سوم فضای مسجد را با نور پردازی زیبایی آماده عبادت و شب زنده داری و البته برگزاری محل سخنرانی و بقیه برنامه کرده بودند .
به حیاط مسجد رفتم تا وضویی بگیرم. به آسمان نگاه کردم،ماه شب چهاردهم پرنورتر از تمام شبها،سخاوتنمدانه به تمامی اهل زمین نور میپاشید.
صدای مناجات و مولای یا مولای.... را که شنیدم دلم لرزید😔.
لحظه های غریب و قشنگی بود..حالا دیگر مابودیم و خدای مهربانی که مارا با هر حس و حالی پذیرفته بود.
همهرا یاد کردم .
هر سه روز نماز ها را جماعت خواندیم و بعد یا قضای نماز شهدا خواندیم یا قضای نماز خودمان.. 🤲🤲🌹
هیچ روزی بر ما نگذشت مگر اینکه عزیزی مهمان ما شد و بر آموخته هامون افزود
سرکار خانم ها زنگنه ،یوسفی و صفرپور هر کدام در حیطه دانش خود..به اندازه ای زمانی که داشتن سیرابمان کردند.
این سه روز برنامه بچه ها کاملا مشخص بود.
صبحانه،ناهار،افطار
ورزش صبحگاهی و برنامه های نابی که در حسینیه بود..
از کار با سفال و نمایش عروسکی و سرسره بازی و مسابقه وووو ...
اغلب بچه ها از بس در طول روز بازی می کردند ، شب از خستگی به خواب میرفتند.. بالاخره به روز آخر رسیدیم..روز پانزدهم ماه رجب و وفات بی بی حضرت زینب س..روز مزد..روز خداحافظی..روز....
ادامه دارد
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────