فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف ما اسلام است ما خاک نمی خواهیم
🎙#شهید_مصطفی_ردانی_پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#نماز_در_منطقهی_تهدید!!
🌷پس از پایان جنگ، با آقای دولتی در مأموریت خارج از مرز بودیم. موقع نماز شد. ایشان دستور توقف داد و به رغم خطرات فراوانی که در منطقه ما را تهدید میکرد، مشغول خواندن نماز شد. در حین نماز متوجه دگرگونی در حالت روحی او شدم.
🌷پس از نماز علت تغییر روحیهی او را سئوال کردم. گفت: «در دوران جنگ، یکی از هم سنگرانم مجروح شده بود. قبل از شهادت سرش را روی زانوانم گذاشت و به نقطهای خیره شد. کبوتری را دیدم که بیتابانه به سوی او پر کشید و دور سرش به پرواز در آمد. پس از دقایقی آن برادر بر روی زانوانم به آرامش ابدی فرو رفت و پرنده نیز بال زنان از ما دور شد. از آن زمان تاکنون هر وقت رفتن یاران و غربت خودم را به یاد میآورم، حضور آن کبوتر را بالای سر خود احساس میکنم.»
🌷....آن زمان بود که یقین کردم مردان خدا کبوتران بهشتیاند که شهادت بال پرواز آنهاست.
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز
#محمود_دولتی_مقدم
📚 کتاب "ترمه نور"، صفحه ١٦١
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🍃حسن جعفری در عضویت بسیجی و در لشکر ۲۵ کربلا در رسته پیاده و با تخصص ادوات به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۴/۱۱/۲۶ هجری شمسی در منطقه فاو و در عملیات والفجر هشت بر اثر اصابت ترکش و تیر به بدن شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت .
#شهید_حسن_جعفری_خراسانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
32.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 15 دقیقه قبل از شهادت ..... عجب روحیه شادی .... کی میگه شهدا خشک مقدس بودند ....
کی میگه شهدا فرشته بودند ... کی میگه ....؟!
◇ این چند دقیقه وصف نشدنی از شهید درخشانی
رو، تا آخر نگاه کنین و ایشالا درس بگیریم!...
📎 پ.ن فیلم: صحبتهای شهید بزرگوار وحید درخشانی ۱۵ دقیقه قبل از شهادتش.
#بسیجی_شهید_وحید_درخشانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه ایوب بلندی💠 #قسمت۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا ش
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۹
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت “حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
+ اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم:
+ زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
زمانی که محمدحسین به دنیا آمد، عمو و داییاش شهید شده بودند. از همان دوران کودکی عاشق نماز خواندن بود.
وقتی پدرش قامت میبست، پشت سر پدرش میایستاد و نماز میخواند. وقتی نماز تمام میشد، همراه با پدرش زیارت عاشورا میخواند و میگفت: هر کس زیارت عاشورا بخواند، شهید میشود! محمدحسین از کودکی عاشق شهادت بود..
#شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"توصیه مهم شهدای مدافع حرم"
#شهید_حسین_مشتاقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه م
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۱۰
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
– نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم: “حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟”
او را می شناختیم.
او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
– خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
+ مامان!….ما……رفتیم….موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
+ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
+ شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.
اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس
وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود!
نوشته:
"ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسٰهم انفسهم"...
همانند كساني كه خداي را فراموش كردند و خداوند به كيفر خدافراموشي، خودشان را از يادشان برد، نباشيد.
#دانشجوی_شهید_علی_بلورچی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم ای کاش عاشورا نگذشته بود...💔
#شهيد_سيد_مرتضي_آوينی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امداد_غیبی_بهوسیله_دشمن!!
🌷بعد از بيست و چهار ساعت پیادهروی رسیدند پشت مواضع دشمن. عملیات والفجر ۴ بود. حاج علی هم فرماندهی گردان. تعدادی نیروها را جمع کرد و گفت: «ما فقط تا این جا آمده بودیم شناسایی، به بچهها بگید متوسل شوند و فقط ذکر بگند. نمیدونیم مواضع دشمن از اینجا به بعد به چه صورتیه و در کدام ارتفاعات مستقرند.» حاجی حرفش که تمام شد....
🌷حاجی حرفش که تمام شد خودش به تاریکیها پناه برد، زیر درختی نشست و سرش را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. در همین لحظه همهی فضا روشن شد. دشمن منوری شلیک کرده بود. همه نیروها دراز کشیدند روی زمین. حاج علی با دقت همهی منطقه را از نظر گذراند. مواضع دشمن مشخص شد. مسیر حرکت هر گروهان را مشخص کرد. نیم ساعت نگذشته بود که ارتفاعات کانیمانگا و تنگه پنجوین پاکسازی شد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ساعت ده یازده بود که آمد، حتی لای موهایش پُر از شن بود. سفره را انداختم. گفتم: تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم. گفت: نه، صبر میکنم با هم بخوریم. وقتی برگشتم، دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتینهایش را درمیآوردم که بیدار شد. گفت: میخوای شرمندهام کنی؟ گفتم: آخه خستهای. گفت: نه، تازه میخوایم با هم شام بخوریم.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯