eitaa logo
کوچه شهدا✔️
91.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۵ و ۲۶ نگاهش که خ
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: +خونه‌ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت.... خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی وحشتزده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ +آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند. و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ********************** رها گفت می‌آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می‌آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست...مردش نبود و این نبودن نابودش میکرد..مردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می‌خواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد، که صدای زنگ خانه بلند شد. رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش آمدگویی کرد. مرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی مردم برای خودشان بود. رها: _سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: _تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد. _دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه‌م به دنیا نیومده یتیم شد...آیه مُرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد!خنده‌هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد!دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقه‌ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد.. غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها! هق‌هق میکرد،.... رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد. صدرا فکر کرد.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💔 اولین ملاقات عاشقانه قنداقه نوزاد با پیکر پدر حبیب الله جلوی ایوان، بند پوتین‌هایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت: حلالم کنید. مادر گفت: بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی. حبیب الله که (ابوعمار معروف است) گفت: وضع کردستان ناجور است صدام و گروهک‌ها خیلی بر مردم ظلم می‌کنند باید بروم و رفت... وقت رفتن گفت: فرزندم دختر است اسمش را هم می‌گذاریم محدثه. در آخرین تماس تلفنی‌اش هم گفت: من دیگر برنمی‌گردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازه‌ام بگذارید بر روی تابوتم. دقیقا همان شد؛ نوزادی روی تابوت و ملاقات عاشقانه پدر و دختر رخ داد. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حاج حسین یکتا: مادر ۴ شهید فقط یک جمله خطاب به دختران و پسران گفت، حواستون به آقا خامنه‌ای رهبر انقلاب باشد ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
﷽ 💫نماد وفاداری و گذشت؛امیدی که هرگز از بین نرفت... 🔸منیژه لشگری ۱۸ ساله بود که با حسین لشگری ازدواج کرد و یک سال بعد فرزند خود را به دنیا آورد که همان سال همسرش به دست نیروهای بعث عراقی به اسارت درآمد 🔹 سالها درد و رنج و دوری را تحمل کرد به او گفتند شوهرش مفقودالاثر شده اما هیچ وقت ناامید نشد به تنهایی تنها یادگاری همسرش را بزرگ کرد و تمام زندگیش را وقف انتظار کرد ▪️سرانجام در سال ۱۳۷۷ بعد از ۱۸ سال این انتظار پایان یافت و پس از تحمل ۸ سال اسارت در سلول انفرادی و ۱۰ سال اسارت در اردوگاه های عراق به کشور بازگشت. ▫️امام خامنه ای فرمانده معظم کل قوا در سال ۱۳۸۷ درجه سرلشکری و عنوان «سید الاسرا» را به وی اعطا کرد. □این خلبان بزرگوار و دلیر سرانجام ۱۹ مرداد سال ۱۳۸۸ در بیمارستان لاله تهران به شهادت رسید. 🔻منیژه لشگری،این بانوی وفادار نیز در سال ۱۳۹۸ از دنیا رفت تا این همه انتظار و سختی هم پایان بپذیرد... ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کلام شهـید: خدایا ؛ در این عُمر نامم عبدالحسیــن ، دانشگاہ امام حسیـن ، لشکر ۱۴ امام حسیـن ، گردان ۱۰۴ امام حسیـن ، خـداوندا ، خودت من را در راہ امام حسیــن (ع) قراردادی پس قربانی امام حسیـن کن ! 🌷 ‎‎‌‌‎ ‎‎‌‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💔 ⁉️ شهید صدرزاده می‌گفت: همــیشه آدم با چیزایی که خیلی دوســت داره امــتحان می‌شه..! حالا دوست‌داشتنی‌های ما چیه؟ ارزش امتحان شدن دارن؟ می‌تونیم از پسِ امتحانش بربیاییم؟ ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• غیر از ماه رمضان یازده ماه در سال وجود دارد که میتونید سریال های حلال ببینید برای هواخوری بیرون برید شب نشینی کنید، اما یه ماه در سال می‌آید که... |شهیدسیدحسن‌نصرالله| "درسِ‌اخلاقِ‌شُهدا" ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دعاء الافتتاح.mp3
14.89M
به گفته علامه مجلسی در کتاب زاد المعاد به سند معتبر، از حضرت امام زمان(عج) منقول است که به شیعیان نوشتند که در دعای افتتاح را بخوانند. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰ صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💔 امروز سالروز ولادت شهیدی‌ست که به پاس مشاوره وی در آزادسازیِ شهر دجیل، لقب "سبع الدجیل" شیرمرد دجیل را به خود اختصاص داد. همان شهیدی که گلوی تشنه‌اش جز با شهادت، سیراب نمی‌شد، خودش گفته بود: "هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نمی سازد جز شهادت ، شهادت" ... تولد : ۱۵ اسفند ۱٣۴۶ شهادت : ٧ خرداد ۱٣٩۴ محل شهادت : سامرا/ عراق مزار شهید : گلزار شهدای اهواز ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
~🕊 🌴برگی‌از‌خاطرات✨ 🍁علی خواب دیده بود شهید می‌شود.  صبح که بیدار شد حال هوای عجیبی داشت. رفت توی میدان مین منطقه خیبر و شروع کرد و خنثی کردن مین های والمری.  ۷۰۰- ۸۰۰ مین را خنثی کرده بود. جورابش را هم در آورده بود و چاشنی های شان را ریخته بود داخل آن. مطمئن بود شهید می‌شود. 🍁می گفت: وقت شد. مردد بودم نمازم را بخوانم یا بقیه کار را تمام کنم. پیش خودم گفتم: بگذار این چند تا مین را هم تمام میکنم، بعد می‌روم سر وقت نماز. همان موقع پایش رفت روی مین. تمام چاشنی‌های داخل جوراب هم منفجر شد. پایش قطع شد و تمام بدنش هم زخمی؛ اما شهید نشد. 🍁می گفت: چون نمازم را اول وقت نخواندم، از شهدا جا ماندم. 🌷شهید🕊 📚یادگاران، ج ۳۰ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌       📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯