🍁🍀❤️یاد ایام دهه چهل شمسی در تربت جام❤️🍁🍀
❄️🪴 کوچه برق، کسبه و ساکنینش 🪴
🥀مرحوم رشتی🍁
تا اواسط دهه چهل؛ برق شهر تربت جام از طریق یکدستگاه موتور برق که در کوچه پشت گاراژ خاورتور قرار داشت و به کوچه برق معروف شده بود؛ تامین می شد. 🍁
اواخر دهه چهل در کوچه برق که بعدها به دلیل متروکه شدن موتور برق و احداث مسجد نصر؛ به کوچه نصر معروف شد، یک نفر به این کوچه رونق خاصی بخشید.👌🍁
او کسی نبود، جز مرحوم رشتی، ابوی آقایان رحمت و رضا رشتی.🍁
تا آنجا که ذهنم یاری می دهد واگر اشتباه نکرده باشم مرحوم رشتی بازنشسته ژاندارمری بود.🍁
او که مردی قد بلند و چهار شانه بود؛ که سبیلهای تابیده شده اش ، ابهت خاصی به او بخشیده بود، در کوچه نصر فروشگاهی دایر کرد که وقتی داخل آن می شدی با یک مغازه شیک و لوکس و پر از اجناس آنتیک(انتیقه- عتیقه) و صنایع دستی که بیشتر محصول کشورهای پاکستان و هندوستان بود، روبرو می شدی که جذابیت،منحصربه فردبودن و تنوع اجناسش به قدری جذاب بود؛ که دوست داشتی به بهانه ای، بیشتر در این فروشگاه بمانی.🍁
انواع عطریات و چای خارجی و اجناس لوکس و همچنین برخی تنقلات غیر ایرانی مثل چلغوز را هم می شد در مغازه آقای رشتی پیدا کرد. 🍁
وجود چند قبضه تفنگ شکاری و شمشیر و خنجر بر در ودیوار مغازه به دکوراسیون این فروشگاه جلوه خاصی بخشیده بود. 🍁
این فروشگاه همچنین پاتوق بسیاری از بازنشسته های دوایر دولتی به ویژه نیروهای مسلح علاقه مند کار کلکسیون و ...بود 🍁
عمده مشتریان فروشگاه آقای رشتی را مسافران و توریستها و افراد غیربومی تشکیل می دادند. 🍁
به نظر می رسید نگاه زیبا شناختی و لوکس پسند باعث شده بود مرحوم رشتی این فروشگاه را بیشتر با هدف پر کردن اوقات بعد از بازنشستگی دایر کرده باشد ؛ اما دیری نپایید و در ظرف مدت کوتاهی فروشگاهش به یکی از دوستاران اجناس تجملاتی و فروشگاههای شلوغ شهر تبدیل شده بود. به حدی که به کوچه نصر کوچه رشتی هم می گفتند. 🍁
به گمان من مردم رشت باید از این مرد سپاسگزار باشند که نام شهرشان را در تربت جام پر آوازه کرده بود.🍁
مرحوم رشتی را بیشتر با جلیقه یا واسکت بر تن می دیدم. که بعد از گشودن مغازه با آفتابه ای مسین و منقش مقابل مغازه را آپ باشی می کرد. 🍁
سبیلهای تاببده اش او را در نگاه پسر بچه ای مثل من فردی خشن و مهیب جلوه می نمود، همانند آکترهای نقش منفی فیلمهای هندی که کارشان دزدیدن کودکان و با به آتش کشیدن قبیله و آزار مردم است!🍁
تا مدتها سعی می کردم وقتی او روی چار پایه ی کنار مغازه اش نشسته؛ با حفظ فاصله مطمئنه و از منتهاالیه سمت راست حرکت کنم. 🍁
اما یک اتفاق باعث شد این ذهنیت اصلاح شود. 🍁
بعد از اینکه مغازه پدرم از ابتدای کوچه معدآباد به خیابان المهدی جنب منزل حاج علی آقای نجفی (پدر سردار جلال نجفی و شهیدان حمید و مجید نجفی) منتقل شد ؛ مسیر هر روزه من به کفاشی پدر؛ همین کوچه نصر بود که وقتی وارد کوچه می شدم ، مشتاقانه دقایقی وقتم را به تماشای اشیاءزیبا و چشم پرکن ویترین مرحوم رشتی سپری می کردم. 🍁
یک روز همانطور که غرق تماشای ویترین بودم سایه ای سنگین بالای سرم احساس کردم
رویم را که بر گرداندم او را دیدم. مردی با سبیلهای از بناگوش در رفته که صاحب این مغازه بود واحتمالا قصد داشت مرا در مغازه اش زندانی کند😳
همانند موشی که در دام گربه ای اسیر باشد خودم را جمع کردم و از ترس سلامی کردم که صدای گرم و دلنشین او که مهربانانه پاسخ سلامم را داد، انگار آبی بود بر روی آتش. ☺️🍁
دستی به سرم کشید و گفت پسر جان هروقت می خواهی ویترین را تماشا کنی، خودت را به شیشه نچسبان، هم شیشه لک می افته وهم ممکنه شیشه بشکنه🍁
.
من چَشمی گفتم و به تاخت دور شدم.
در روزهای بعد که از مقابل فروشگاه رشتی عبور می کردم، به او که روی چار پایه کنار فروشگاهش نشسته و قلیان می کشید سلام گرمی می کردم و او با بیرون دادن دود قلیانش سلامم را به گرمی پاسخ می داد.
مرحوم رشتی با برخورد مهربانانه اش به من فهماند که مردم را به ظاهرشان قضاوت نکنم. 🪴🙏👌
روحش شاد .🥀🖤
ع.ذ_ آذر ۱۴۰۰
#کسبه_رشتی
🌷 @koochecosari 🌷
تا آنجا که ذهنم یاری می دهد واگر اشتباه نکرده باشم مرحوم رشتی بازنشسته ژاندارمری بود.🍁
او مردی قد بلند و چهار شانه بود؛ که سبیلهای تابیده شده اش ، ابهت خاصی به او بخشیده بود، در کوچه نصر فروشگاهی دایر کرد که وقتی داخل آن می شدی با یک مغازه شیک و لوکس و پر از اجناس آنتیک(انتیقه- عتیقه) و صنایع دستی که بیشتر محصول کشورهای پاکستان و هندوستان بود، روبرو می شدی
شیک بودن،منحصربه فردبودن و تنوع اجناسش به قدری جذاب بود؛ که دوست داشتی به بهانه ای، بیشتر در این فروشگاه بمانی و از تماشای اجناسش لذت ببری..🍁
انواع عطریات و چای خارجی و اجناس لوکس و همچنین برخی تنقلات غیر ایرانی مثل چلغوز را هم می شد در مغازه آقای رشتی پیدا کرد. برای اولین بار چلغوز را آنجا دیدم. 🍁
وجود چند قبضه تفنگ شکاری و شمشیر و خنجر و دیوار کوب های پارچه ای وبافته شده از جنس فرش وگلیم بر در ودیوار مغازه به دکوراسیون این فروشگاه جلوه خاصی بخشیده بود. 🍁
این فروشگاه همچنین پاتوق بسیاری از بازنشسته های دوایر دولتی به ویژه نیروهای مسلح علاقه مند به شطرنج و کار کلکسیون و ...بود 🍁
عمده مشتریان فروشگاه آقای رشتی را مسافران و توریستها و افراد غیربومی تشکیل می دادند. 🍁
به نظر می رسید نگاه زیبا شناختی و لوکس پسند باعث شده بود مرحوم رشتی این فروشگاه را بیشتر با هدف پر کردن اوقات بعد از بازنشستگی دایر کرده باشد ؛ اما دیری نپایید و در ظرف مدت کوتاهی فروشگاهش به یکی از دوستاران اجناس تجملاتی و فروشگاههای شلوغ شهر تبدیل شده بود. به حدی که به کوچه نصر کوچه رشتی هم می گفتند. 🍁
به گمان من مردم رشت باید از این مرد سپاسگزار باشند که نام شهرشان را در تربت جام پر آوازه کرده بود.🍁
مرحوم رشتی را بیشتر با جلیقه یا واسکت بر تن می دیدم. که بعد از گشودن مغازه با آفتابه ای مسین و منقش مقابل مغازه را آب پاشی می کرد. 🍁
سبیلهای چخماقی اش او را در نگاه پسر بچه ای مثل من فردی خشن و مهیب جلوه می نمود، همانند آکترهای نقش منفی فیلمهای هندی که کارشان دزدیدن کودکان و یا به آتش کشیدن قبیله و آزار مردم است!🍁
تا مدتها سعی می کردم وقتی او روی چار پایه ی کنار مغازه اش نشسته؛ با حفظ فاصله مطمئنه و از منتهاالیه سمت راست حرکت کنم. 🍁
اما یک اتفاق باعث شد این ذهنیت اصلاح شود. 🍁
بعد از اینکه مغازه پدرم از ابتدای کوچه معدآباد به خیابان المهدی جنب منزل حاج علی آقای نجفی (پدر سردار جلال نجفی و شهیدان حمید و مجید نجفی) منتقل شد ؛ مسیر هر روزه من به کفاشی پدر؛ همین کوچه نصر بود که وقتی وارد کوچه می شدم ، مشتاقانه دقایقی وقتم را به تماشای اشیاءزیبا و چشم پرکن ویترین مرحوم رشتی سپری می کردم. 🍁
یک روز همانطور که غرق تماشای ویترین بودم سایه ای سنگین بالای سرم احساس کردم
رویم را که بر گرداندم او را دیدم. مردی با سبیلهای از بناگوش در رفته که صاحب این مغازه بود واحتمالا قصد داشت مرا در مغازه اش زندانی کند😳
همانند موشی که در دام گربه ای اسیر باشد خودم را جمع کردم و از ترس سلامی کردم که صدای گرم و دلنشین او که مهربانانه پاسخ سلامم را داد، انگار آبی بود بر روی آتش. ☺️🍁
دستی به سرم کشید و گفت پسر جان هروقت مِخِی ویترینِ تماشا کنی، خودِتِر به شیشه نچسبُن، هم رو شیشَه لَک میُفتَه و هم ممکنه شیشَه بشکنه و دست وپات خونمال بِشَه🍁
.
من چَشمی گفتم و به تاخت دور شدم.
در روزهای بعد که از مقابل فروشگاه رشتی عبور می کردم، به او که روی چار پایه کنار فروشگاهش نشسته و قلیان می کشید سلام گرمی می کردم و او با بیرون دادن دود قلیانش سلامم را به گرمی پاسخ می داد.
مرحوم رشتی با برخورد مهربانانه اش به من فهماند که مردم را به ظاهرشان قضاوت نکنم. 🪴🙏👌
روحش شاد .🥀🖤
ع.ذ_ آذر ۱۴۰۰
#کسبه_رشتی
https://eitaa.com/koochecosari