☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
#شهیدوالامقام محمدحسین بیگدلو
دو فرشته بنام محمدعلی و خدیجه خانم به مورخ یکم خرداد ماه ۱۳۴۰ در روستای زرین رود شهرستان خدابنده #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام محمدحسین شدند.
سرانجام در لباس مقدس خاکی #بسیج همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر #لبیک و در بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۶۴ از فاو به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.
وصیتنامه:
از #بچه هايم مي خواهم كه وقتي بزرگ شدند از #اسلام و #قرآن دفاع كنند #پيرو خط #امام خميني باشيد تا چنديكه ريشه ظالمان را از روي زمين پاك نكرده ايد به مبارزه تان ادامه دهيد اين #پرچم يكه بدوش #خميني است آن را به #صاحب اصليش يعني به دست آقا #امام_زمان(عج) بدهيد باز #پسرم مهدي جان به شما توسعه مي كنم كه #امام را تنها نگذاريد به نداي امام #لبيك گويد من از #برادرانم و #خواهران عزيزم میخواهم كه بجای اينكه بر من گريه كنند به جان #امام دعا كنيد #نماز را اول وقت بخوانيد چون كه ما هر چه داریم از #نماز است.
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_محمدحسین_بیگدلو
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام صادق سنمار دو فرشته بنام حاج ابراه
خاطره:
به غیبت کردن و #حق_الناس خیلی حساس بود. زمانی که من کم سن و سال بودم با صادق برای آنهایی که نیازمند بودند #غذا و وسایل میبردیم، و صادق خانه آنها را جارو می زد و ظرفهایشان را میشست. آخرین باری که میرفت به #جبهه ، زن داداشم به صادق گفته بود : آقا صادق شما #زن و #بچه دارید، همه ناراحت هستند که میخواهید به #جبهه بروید، #شهید گفته بود: #زن داداش این یک #تکلیف و وظیفه است که باید برویم، #اسلام در خطر است و باید بروم، خودم هم ناراحتم ولی باید بروم و از #اسلام و #کشورم دفاع کنم.
راوی: باقر سنمار ( #برادرشهید )
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهید والامقام کریم انصاری
دو فرشته بنام اصغر و فاطمه خانم در مورخ بیست و یکم خرداد ماه ۱۳۳۱ در #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام کریم شدند.
در لباس مقدس خاکی #بسیج همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر #لبیک و در رکاب ولی زمانش به مورخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ از #شوش به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای پایین زنجان آرام گرفت.
خاطره:
شهید به نمازاش خیلی اهمیت می داد، یک روز #نماز صبحش قضا شده بود، به خودش سیلی میزد!
خیلی #روزه میگرفت و دائما #نماز_شب میخواند و به خواهراناش #قرآن یاد میداد. آخرین باری که داشت میرفت #جبهه با #بچه ها رو بوس نکرد. گفت: مهرشون می افته بر دلم نمیتونم برم #جبهه ، رفتیم چهار راه پایین و راهش انداختیم وقتی داشت میرفت هی به من میگفت : مواظب بچه ها باش ، مواظب #نمازهاتون باشید.
راوی: زهرا غضنفریان مقدم( #همسرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_کریم_انصاری
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهید والامقام محمد جز مطلبی
دو فرشته بنام کریم و شمسی خانم در مورخ پنجم فروردین ماه ۱۳۴۳ در #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام محمد شدند.
در لباس مقدس سبز #پاسداران جان برکف به ندای هل من ناصر #لبیک و در رکاب ولی زمانش به مورخ سی و یکم اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ از سومار به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای پایین زنجان آرام گرفت
خاطره:
از اوایل #جنگ بود که میگفت می خواهم به #جبهه بروم، ولی پدرش مخالفت میکرد. محمد میگفت: #پدر شما نروید شما -خانواده دارید، #زن و #بچه دارید و #مسئولیت دارید ولی من مسئولیتی ندارم. #خواهران من در #خرمشهر دست عراقی ها اسیراند و ما باید از دستور #رهبر مان اطاعت کنیم، وقتی که دید ما رضایت نمیدهیم، دایی اش را برای ما واسطه آورد و ما رضایت دادیم. دایی اش میگفت : میرود وضع جبهه را می بیند و برمیگردد، اما آنقدر #شور و شوق داشت که همیشه قبل از سایر #رزمنده ها #آماده جنگ می شد و به #میدان_جنگ می رفت.
راوی: شمسی رنگرز ( #مادر_شهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_محمد_جزمطلبی
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام محمدعلی اسکندری دو فرشته بنام مصیبت و
خاطره:
یک روز #میهمان داشتیم و محمد در خانه نبود عصر که شد محمد از راه رسید در دستش یک #جعبهمیوه بود. جعبه را آورد گذاشت وسط اتاق همه کنجکاو شدیم که چرا میوه را با جعبه وسط اتاق گذاشت. نگاه کردیم دیدیم چند تا سیب بیشتر داخل جعبه نیست همه زدیم زیر خنده . چون جعبه بزرگ بود و توی آن فقط سه یا چهارتا #سیب بود! محمد مثل بچه های که مسخره شان کرده باشی، اخمی کرد و گفت: نخندید؛ ولی ما باز خندیدیم و گفتیم: خب توی نایلون می آوردی چهار تا سیب که این همه دنگ وفنگ نمی خواد. گفت: من نمی خواستم بگویم، حالا که می خندید باشه. راستش داشتم به خانه می آمدم و جعبه در دستم بود دیدم؛ #کوچه پُراست از #بچه ، از سر کوچه هر بچه ای را که دیدم به او یک عدد #سیب دادم. نمی شد که آنها در دستم #میوه را ببینند و من آن را بیاورم خانه. اگر هم گذاشتم وسط اتاق برای این بود که #مهمان ها ببینند که زیاد نیست. و باید چهار تا سیب را تقسیم کنیم
راوی: #همسرشهید
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_محمدعلی_اسکندری