کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا #شهیدوالامقام محمدحسين ایوبی دو فرشته
خاطره:
من در لشگر 77 خراسان تیپ 3 گردان 110، گروهان سوم سرباز بودم و هیچ اطلاعی از حضور برادرم در #جبهه نداشتم تقریبا اولین #جمعه زمستان سال 1364، بود ما با دوستان #والیبال بازی می کردیم که ناگهان از پشت سر مرا صدا زدند و برگشتم دیدم برادرم ایوب است پرسان پرسان به محل گروهان ما آمده بود تا مرا پیدا کند با دیدن او انگاری تمام دنیا را به من دادند چون او هم برادر بزرگم بود هم جای پدر برایم داشت بعد از اتمام #نمازجمعه اهواز تمام مسیر را حدودا یک ساعت پیاده آمده بود تا مرا ببیند خلاصه هر هفته #جمعه می آمد و من برایش نهار نگه می داشتم از بخت بد هر جمعه نهار #قرمه_سبزی بود ایوب با شوخی به من میگفت؛ #ارتش شما را سبزی بسته تا بیشتر ویتامین جمع کنید این دیدار ها خیلی خوب بود.آخرین دیدار من و برادرم یازدهم بهمن 1364، بود او تازه از مرخصی برگشته بود وقتی وارد #مقر ما شد خندید و گفت باز قرمه سبزی دارین من گفتم بله اگر نمی خوری کنسرو باز کنم گفت: نه شوخی می کنم بعد ظهر با هم صحبت کردیم غروب آفتاب وقت #خداحافظی فرا رسید. او به من گفت اگر می توانی بیا کمی با هم قدم بزنیم تا بیشتر باهم صحبت کنیم چون فرمانده گروهان به من گفته بود به همین زودیها حمله ای در پیش است و لشکر 77 خراسان که جزو یگانهای #خطشکن است من برای اینکه مدت بیشتری با ایوب باشم حرفش را قبول نمودم و با هم قدم زنان به طرف جاده رفتیم کمی مانده بود که برسیم برادرم گفت تا اینجا خوبه تو هم برگرد. تا من سوار ماشین بشوم تو هم به یگان میرسی ما هم دیگر را بغل کردیم و رو بوسی نمودیم. و این رو بوسی و خدا حافظی کمی طولانتی تر از دفعات قبل بود یک لحظه من فکر کردم حتما در عملیاتی که پیش رو است من #شهید می شوم و ایوب آخرین نفر از افراد خانواده است که می بینم هر چند به من چیزی نگفت ولی از خند هایش فهمیدم او نیز چنین فکری در ذهن دارد خلاصه وقتی ایوب حرکت کرد دلم گرفت و بغض گلویم را فشرد یواش یواش گریه کردم و به ایوب نگاه می کردم تا اینکه رفت و از چشمانم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم او رفت و من ماندم خوش به حال آنان و بد به حال ما که ماندیم.
راوی : رضا ایوبی برادر شهید