eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه رجب ماه پیوندبندگان با معبود مهربان، ماه بارش باران مهر و محبت الهی، ماه رسیدن به سر منزل مقصود، و ماه اُنس شب زنده دارانِ همیشه بیدار با محبوب و معبود بی همتا. سلام بر بهار مناجات و بندگی. سلام بر نجوای شبانه اهالی رجب. سلام بر شب های رجب که پذیرای زاهدان است و سلام بر روزهایش که میزبان عاشقان وصال الهی است و سلام بر لحظه لحظه رجب که شاهد ذکرِ ذاکران است. * ماهی که اولین روزش باقری، سومینش نقوی، دهمینش تقوی، سیزدهمینش علوی، نیمه اش زینبی و بیست و هفتمش محمدی است. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌باید عاشق باشی تا همچو یعقوب، بوی همان پیراهنی را که گم کرده ای، از باد سوغات بگیری، و چشمانت، دوباره ببینند. ما یقین داریم صدای قدمهایت که بیاید؛ حتماً گـ🌸ـل بارانمان، میکند! کمی عاشق ترمان میکنی؟ مولاجانم سلام ❤️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح‌، وقتی واژگون شد آخرین پیمانه‌ها راه‌، پرپیچ است از می‌خانه‌ها تا خانه‌ها حیف‌! وقتی‌که اذان توی اذان گم می‌شود من، من‌ِ تصنیف کفرآلوده‌ی مستانه‌ها دور می‌گیرند گرداگرد تو دیوارها دور می‌گردند بالای سرت پروانه‌ها گریه یا خنده‌ست در سمفونی اندام تو، بی صدا بالا و پایین می‌نوازد شانه‌ها من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی می‌کند این‌چنین گم می‌شود گاهی مسیر خانه‌ها روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه‌ها! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══♥️⚜♥️═══ 😍 تو را میکنم و میگذارم روی زندگی ام و اسمت را وجودم...❤️ ═══♥️⚜♥️═══ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 •┈┈••✾••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_60 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _گلابتون من دیدم ...من دیدم شهاب
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا * به ظرف میوه خوری روی میز نگاه کردم. کمی سرم را که بالاتر آوردم برای یک لحظه چشم هایم به نگاه حسام الدین ضیایی خورد. رویم را با عجله برگرداندم. پیشانیم را صاف کردم تا از اخم چند دقیقه ی قبل خبری نباشد. فروغ الزمان با مادر مشغول خوش و بش بود. رفتار و نگاه عمه ی شهاب بدجور توی ذوق میزد. هدیه دهانش را کنار گوشم برد و آهسته گفت: این عمهه چرا اینجوریه؟ انگار از دماغ فیل افتاده. لبم را به دندان گرفتم. _زشته اینجوری حرف نزن اما هدیه راست میگفت.در رفتار این زن در عین حالی که میخواست عادی باشد نوعی غرور و خودبرتر بینی موج میزد. برخلاف دخترش که لبخند به لب کمرش را صاف وکشیده نگه داشته بود. انگشت هایش را در هم گره زده بود. یک پایش را روی پای دیگر انداخت. با لبخند و متانت نگاهش میخ هانیه بود. سفیدی پوستش با وجود لباس یشمی که پوشیده بود؛ بیشتر به چشم می آمد. سرم را پایین انداختم. انگشت شست پایم شروع با خاریدن کرده بود. چند بار آن را به پاشنه ی پای دیگرم کشیدم اما فایده نداشت. خم شدم و با دست، شست پایم را خاراندم. سرم را که بالا آوردم با پوزخند دیبا روبه رو شدم. لبش را کج کرد، پلک هایش را با غرور بست و سرش را به طرف دیگر چرخاند. این آدم چرا اینطور می کرد؟ یعنی باید نسبت به خارش پایم بی تفاوت باشم؟ آیا این کار به دور از آداب و نزاکت بود؟ به علامت ندانستن ابروهایم را بالا دادم. گلابتون با سینی محتوای چای وارد مهمانخانه شد. شیرینی که سر راه خریده بودیم را توی ظرف چیده بود. ظرف دیگر حاوی قطعه های کوچک کیک را که با سلیقه خاصی تزیین شده بود؛ روی میز گذاشت. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. صدای تیک تیک ساعت پاندول دار ایستاده ی گوشه ی مهمان خانه تنها صدایی بود که به گوش میرسید. فروغ الزمان سکوت را شکست و با خوشحالی از حضور هانیه دراین عمارت صحبت کرد. _هانیه جان از اینکه اینجایی واقعا خوشحالم. این خونه هم مثل خونه خودت راحت باش. دیبا پوزخندی زد و سرش را به طرف دیگر مایل کرد. هرکس چیزی میگفت من اما تمام حواسم به سقف گنبدی شاه نشین و نقاشی و آینه کاری های این سالن بود. با چشم هایم شیشه های رنگی را میکاویدم. همین طور که نگاهم میخ گچ بری و تند بری ها بود صدای دیبا و سپس سینی چایی که روبه رویم گرفته شده بود مرا از آن حال بیرون آورد. گلابتون سینی به دست با لبخند جلویم ایستاده بود.دست بردم و یکی از لیوان های چای را برداشتم. _ شرمنده حواسم نبود، زحمت کشیدید دیبا با لحنی لبریز از کنایه گفت: بنده خدا مبهوت این عمارت شده. آخه بزرگی و تجمل این خونه کجا و آپارتمان های فسقلی کجا؟ نگاهم به مادر افتاد که سرش را پایین انداخته بود. هانیه با درماندگی نگاهم میکرد. لیوان چای را روی میز گذاشتم. نمیخواستم احساس کنند ما آدم های ندید بدید هستیم. صدایم را صاف کردم و گفتم: مبهوت بزرگی و تجملات این عمارت نبودم، بلکه داشتم اجزاء معماری ایرانی،اسلامی این خونه رو نگاه میکردم. مشخصه این عمارت بازسازی شده. مامان فورا میان حرفم پرید و گفت: آخه هیوا رشته اش اینه .مرمت آثار تاریخی خونده، با معماری آشناست.هرجا بریم دنبال سبک معماریشه فروغ الزمان و گلابتون به دیده ی تحسین سری تکان دادند. دیبا لبش را جلو داد، ابرویی بالا انداخت و گفت: آهان به گچ کاری ها نگاه کردم و گفتم: بازهم خداروشکر که هنوز هستند آدم هایی که به فرهنگ و تاریخ کشورشون معتقد هستند. دیبا با همان ظاهر مغرور، قری به گردنش داد. با لحنی سرشار از غرور گفت: همینطوره. برادرزاده من با اینکه هلند تحصیل کرده اما تمام عشق و علاقه اش ایرانه. و البته خانواده اش. اینجا رو هم خودش ساخته. از این همه عجب و خودبرتربینی کُفری شده بودم. در دل گفتم: مبارکت باشه تو و این عمارت و برادرزاده تون! هانیه چطوری میخواد تو رو تحمل کنه. فروغ الزمان در ادامه ی حرف دیبا گفت: این عمارت به اصرار حسام الدین بازسازی شد. میخواستیم اینجا رو بکوبیم و آپارتمان بسازیم که حسام مخالفت کرد. پدرش هم از پیشنهاد حسام الدین خوشش اومد و کارهای اینجا رو بهش محول کرد. بعد روبه شهاب گفت: شهاب جان اگر هانیه و دخترا دوست داشته باشن میتونی عمارت رو بهشون نشون بدی. گلابتون فوری به میان حرفش پرید وگفت: بذارید بعد شام الان کم کم شام آماده است. گفت و گوها ادامه داشت که با صدای گلابتون همه از جا برخاستند. میز ناهارخوری گوشه ی مهمان خانه پر از غذاهای رنگارنگ شده بود. هدیه کنار گوشم با لحنی شیطنت آمیزگفت: حالا این همه سوروسات به احترام عروسشون هست یا کور کردن چشم بقیه؟ خندیدم و لبم را به دندان گرفتم. منظور هدیه را خوب میدانستم. 👇👇👇
بعد از خوردن شام قسمت نشیمن مهمان ها نشسته بودیم. دوست داشتم چرخی در این عمارت بزنم. آن قدر سبک معماری ایرانی را دوست داشتم که حاضر بودم ساعت ها آن جا بایستم و به جزء جزء این معماری چشم بدوزم. از همان جا نگاهم سمت معمار این خانه رفت. حسام الدین ضیایی با حالتی متفکر دست به چانه گرفته بود و نگاهش به پایین دوخته شده بود. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد. چشم هایش گشاد شد . دستی دور دهان ، ریش و محاسنش کشید. به جلو خم شد .نگاهش را به پایه ی میز جلویم داد. همین که سرم را چرخاندم تا با هانیه صحبت کنم صدایش مرا مخاطب قرار داد _ شما رشته تون مرمت هست خانم فاتح؟ با حرفی که زد کمی جا خوردم . خودم را جمع و جور کردم و به سمتش چشم چرخاندم _بله همان طور متفکر نگاهش به پایه ی میز بود. دیبا سرتا پاگوش شده بود. همه برایشان عجیب بود که چرا حسام الدین این سوال را از من پرسیده؟ لختی که گذشت پرسید: جایی که شاغل رسمی نیستید؟ گیج و منگ از سوال این مرد گفتم: نه _اهل کار کردن تو فضای مرمت و بازسازی اثار میراث فرهنگی هستید؟ همه متعجب به حسام الدین نگاه میکردند. چهره ی دیبا عجیب و غریب در هم شده بود. با کمی تاخیر گفتم: یعنی چی؟ سرش را به عقب تکیه داد و با خونسردی که در چهره اش موج میزد گفت: اگر خودتون مشغول به کار نیستید و تمایل دارید تو این زمینه همکاری کنید یا کسی رو میشناسید که دنبال کار میگرده یکی از دوستان من دنبال متخصص این رشته هست. به من گفت اگر کسی رو میشناسم، بهش معرفی کنم هنوز با شنیدن حرف هایش گیج میزدم. سکوت کل سالن را فرا گرفته بود. از جایش بلند شد . از روی میز کنار تلفن کاغذ و خودکاری برداشت. شماره ای نوشت و کاغذ را روی میز جلوی من گذاشت. _اگر کسی رو میشناسید بهشون معرفی کنید. ــــــــــــــــــــ پارت بندی رمان خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
بعد از خوردن شام قسمت نشیمن مهمان ها نشسته بودیم. دوست داشتم چرخی در این عمارت بزنم. آن قدر سبک معما
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم بُهت زده به اطرافم نگاه کردم. یک نگاهم به کاغذ روی میز بود و نگاه دیگرم به پدر، مادر و بقیه . چشمانم دو دو میزد . این آدم چه میگفت؟ این لطف او را باید چگونه برداشت میکردم؟ انگار فهمید که همه را در بهت و حیرت گذاشته. سرش را به طرف پدر چرخاند و گفت: دوست من انسان مورد اعتمادی هست .من هم کسی رو نمیشناسم گفتم شاید ایشون بتونن کسی رو معرفی کنند. با این حرفش میخواست عزت مرا نگه دارد؟ او میدانست از بیکاری و در بدری مجبور شدم دست فروشی کنم. با این کارمیخواست شخصیت مرا حفظ کند؟ میخواست بگوید محتاج کار کردن نیستم؟ چشم هایم را بستم. درونم غوغایی بود. بدنم داغ و سرم سنگین شده بود. دستانم میخواست به سمت کاغذ برود اما از سنگینیش توان حرکت نداشتم. دستم را مشت کردم. آب دهانم را قورت دادم به سختی لب گشودم گفتم : ممنون بلاخره کاغذ را برداشتم و در دستانم فشردم. پدر از ضیایی بزرگ پرسید: حاج حسام اینجایی که گفتید چه جور جایی هست؟ مادر در تکمیل حرف پدر گفت: واقعیتش هیوا خیلی دوست داره یه کاری مرتبط با رشته اش پیدا کنه منتها حتما نیاز به آشنا باید باشه و البته توی هر محیطی هم نمیره اینکه محیط مردونه باشه فکر نکنم ... حسام الدین سرش را جنباند. _باید بپرسم. بهتون خبر میدهم فروغ الزمان به شهاب اشاره کرد و گفت: خب شهاب جان پاشو دخترها رو ببر عمارت رو یه دور ببینند. به پریا نگاهی کرد و گفت: پریا جان شما هم اگر دوست داشته باشی ... _ببخشید من نه یه کم خست.. _حتما فروغ جان .بلند شو پریا، هانیه خانم و خواهراش رو راهنمایی کن. حیفه تا اینجا اومدن عمارت رو نبینن. پریا با درماندگی از جایش بلند شد. مشخص بود دختر بیچاره حال راه رفتن و گشتن در این جا را نداشت. از چهره ی مادرش نمیشد چیزی خواند. یک تای ابرویش را بالا داده بود و متفکر به میز خیره شده بود. شهاب که تا آن موقع ساکت بود از جایش بلند شد و رو به هانیه گفت: هانیه جان بیا بریم . هدیه و بعد هم من پشت سرش راه افتادیم. تمام حواسم به کاغذ توی دستم بود. آن را توی کیف کوچکم گذاشتم و همراه شهاب بیرون رفتیم. _یه کم بیرون سرده، لباس گرمتون رو بپوشید. هانیه و هدیه کاپشنشان را تن کردند . پریا هم با رو دوشی که شهاب ابتدا اندرونی و بیرونی عمارت را نشانمان داد و از هر فرصتی استفاده میکرد با هانیه تنها صحبت کند. پریا پشت سر ما آرام و آهسته راه میرفت. کفشی که پوشیده بود کمی راه رفتنش را کند کرده بود. از پشت سر چادر هدیه را کشیدم. به طرفم برگشت و گفت: چیه؟ آهسته کنار گوشش گفتم: اینقدر به این دوتا نچسب. نمیبینی دوست دارن تنها باشن. باتعجب مرا نگاه میکرد. انگار اصلا نمیفهمید چه می گویم؟ _خب چیکار کنم ؟ _بیا بریم کنار اون حوض . _حوض که خالیه. _حالا تو بیا یه کاریش میکنیم. هانیه اصلا حواسش به پشت سرش نبود. دستش را توی دست شهاب گذاشته بود و شانه به شانه اش راه میرفت. حرف میزدند و بلند بلند میخندیدند. پریا به ما رسید و گفت: چرا وایسادین؟ با لبخند گفتم: حقیقتش گفتیم اون دوتا یه کم باهم تنها باشنـ اینجوری بهتره خندید و گفت: آره نامزد بازی برای این وقت ها خوبه. چشمکی زد و ادامه داد: بخصوص شب لبم را به دندان گرفتم و با سر اشاره به هدیه کردم که نگو جلو دختر نوجوان . همیشه از راحتی بعضی آدم ها ناراحت میشدم. حتی وقت هایی که هانیه شوخی هایی میکرد مراقب بودم هدیه نفهمد. شانه ای بالا انداخت و گفت: چیه اشکال نداره اینها خودشون همه چیز رو از بَر هستن. دست به سینه کنار باغچه ایستاد و گفت : راستی مرمت خوندی. چطوره راضی هستی؟ نگاهم را دور تا دور حیاط گرداندم. هوای تازه را به ریه هایم فرو کردم. _چی بگم ؟خوبه دوستش دارم. از دور نگاهی به جایی که چشم مرا گرفته بود کرد. سقف گنبدی ورودی تالار با چراغ های پر نور زیبایی منحصر به فردی داشت. و برای من سراسر لذت . _چقدر این سبک معماری رو دوست دارم _معماری اسلامی دوره اش تموم شده. حیفه این خونه که اینجوری بازسازی شد. الان سبک مدرن خیلی قشنگ و زیبا میتونست اینجا خودشو نشون بده. افسوس که هنوز خیلی ها دنبال سبک قدیمی هستند. دیگه حتی توریست ها هم علاقه به سبک معماری سنتی ندارن. اخه خیلی تکراری شده. اون دوره گذشت. مثل چی چسبیدیم به این سنت های تکراری. هیچ تحولی هم ایجاد نمیکنیم. بدون وسواس لبه ی حوض نشستم _این عمارت که تلفیق سبک مدرن و سنتی هست. _خب آره ولی بیشتر سنتی هست. اشاره به چادرم کرد _چادرت خاکی نشه . _مهم نیست. میتکونمش! ابروهایش را بالا داد و گفت: چقدر راحتی خوش به حالت. من عمرا نمیتونم اینجوری باشم. خندیدم و گفتم: اولش سخته اما عادت میکنی. بیا بشین امتحان کن .نهایتا پا شدی آب میزنی. 👇👇
کمی این پا و آن پا کرد همین که کنارم نشست با صدای بلند دیبا برگشتیم. _پریا اونجا نشینی. پر از خاکه با عصبانیت مارا نگاه میکرد. _مگه جا قحطه اونجا نشستید. بلند شو ببینم. دختر بیچاره با هول و ولا بلند شد و به سمت مادرش رفت. این از کجا پیدایش شد!؟ از اولین دیدارم با این خانواده متوجه شدم چقدر پریا نسبت به مادرش حرف شنوی دارد. نگاهم سمت پنجره مهمانخانه رفت. پرده ی بزرگ کنار رفته بود و از کنار شبکه های رنگی ، قامت بلند ضیایی بزرگ پیدا بود. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•