eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_شش چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددق
❂○° °○❂ 🔻 قسمت خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!  _ دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود  دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟... _ چیزی نیست... ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _ همه شهید شدن!!...من... دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _ یعنی چی؟... _ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم... اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی... _ اره!!... چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی... سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی... _ بیشتر بخند! نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را  مریض گونه ...... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 🌸🍃از فردا رمان آنلاینمون هم شروع میشه😍😍 با ما همراه باشید و از دستش ندید 👇👇👇👇👇👇👇 بخش هایے از رمان آنلاین 💕 روبنده ام را بالا زدم . _لطفا هرجا دست گذاشتم و درد داشت بگید. سرش را لحظہ اے بالا آورد، به چهره ام نگاه کرد ،در این چند روز اولین بار بود مرا از نزدیک میدید. گویے برق ۲۲۰ ولتے بہ او وصل کرده باشند. فوراً سرش را برگرداند.گره اے بہ ابروانش داد . احتمالا دکتر پوشیه زده ندیده بود. با خودم گفتم: " غرورت را بزار لب کوزه آبشو بخور،آقاے گردباد ! حالا درد بکش ..." _خب آقاے حسینے این همه شما مارو به گریہ انداختید حالا من شمارو به گریہ میندازم و همزمان قوزک پایش را ناگهانے حرکت دادم. صداے نالہ اش بلند شد . اما چرا تحمل درد کشیدن این مرد را نداشتم ؟ و من به طوفانی فکر میکنم که قرار است زندگیم را از بیخ وبُن برکَند ...🌪 رمان هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے ❤️ 🍂🌹 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
‌ ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠°❁ °🌙° ✍خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه. .... ♡ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد. .... ◇ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند. 《خاطرات سربازی قبل از انقلاب》 @koocheyEhsas °🌙° ❁°💠°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_هفت خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زی
❂○° °○❂ 🔻 قسمت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم _ بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _ هووووم! مربا! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا! باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هااااام....بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.  لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم. آرامش! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم.سرتاپایت را برانداز میکنم توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی! لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟ اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم زیاد نذر کردی.نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه! چشم خوردم که برای همیشه جاموندم نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست کمدلباسو دیدم . لباس نظامیم هنوز توشه. نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم ↩️ ... @koocheyEhsas
✍ادمین نوشت: پارت آخررمان مدافع عشق امشب تقدیم حضورتون میشه و پارت اول رمان بسیار زیبای رویای وصال رو فردا تقدیم نگاه مهربونتون میکنیم😍 با ما همراه باشید ......
🍁 جمعہ ها هوای دلمان ابرے ست تا تــــو نیایے آسمانمان نمی بارد ... #ز.صادقے ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_هفت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو ر
A.sh: ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناکت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم... _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی... خدابرات خواسته... برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی... مدافع زندگیمون!... مدافعِ ... اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!.... معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم... یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه... خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم... بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!... بوق میزنی و میروی... به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی..🤔 وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉 نه نه! دفاع از من... سخته دیگه!!... محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم _ مگه نه جوجه؟... استین هایم را بالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زودظهرمیشود میخواهم برای ناهار بزارم .. ↩️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
صداشو شنید: نه ریخت و قیافه داره. نه سر و وضع درست. فقط نمی‌دونم چه جوری تو دل مامان من جا شده..... این چی می‌گفت؟ با کی بود؟ با من؟؟!! وا. من چیکار دارم به ایشون آخه. سرشو که آورد بالا دید نگاهش هنوز رو خودشه. یکم خودشو باخت. پس... با من بود... چشماش یه جورایی ترسناک بود. دلش ریخت. اون چشمای سیاه باجذبه.... لب گزید. بُشری اون نامحرمه. یه ببخشید گفت و از کنارش رد شد.... http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6 🍃🌸 برگرفتــه از واقعیــت ♥️ #آنلایــن #غمگیــن 💫 قلم پاک و روان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💕 🌞 عشقِ تو مثل هوای دَم صبح است؛ تازه اَم می کند!! کافیست کمی تو را نفس بکشم، کافیست ریه اَم را از دوست داشتنت پُر کنم..... مینا_آقازاده🖊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 🌹 طاعات و عبادات همہ شما مقبول درگاه احدیت 🌹 دوستان بہ حول و قوه الهے ، امروز اولین پارت را میخوایم در کانال منتشر کنیم.😍 چند نکتہ پیرامون رمان لازم است کہ عرض میکنیم : ۱.✍این رمان در حال تایپ است و در هیچ کانالے منتشر نشده .لذا از خوانندگان محترم خواهشمندیم از کپے کردن آن جدأ خودداری فرمایید. (شرعا اشکال دارد، نویسنده راضے نیست)❌❌❌ ۲. هر گونه تشابه اسمے در این رمان صرفا تصادفے است. ۳.شما در این رمان با اتفاقات غیر قابل پیش بینے روبہ می شوید کہ برخے از آن بر اساس واقعیت است . لذا از شما خوانندگان محترم صبر و بردبارے را خواهانیم و خواهشمندیم تا پایان این داستان همراه ما باشید. نکتہ: "فعلا" روزے سه پارت داریم . ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
❤️ سلام دل بستہ ام بہ خودت هوایش را داشتہ باش ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
‌ ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠°❁ °🌙° ✍ ماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ريخته بود عصر از يزد حركت كند تا نزديك‌هاي صبح برسد اهواز دانشگاه، كه روزه‌اش خراب نشود. آن روز خيلي اذيت شد. اهواز هوا گرم بود. همين طوري طاقت آدم طاق مي‌شد، چه برسد به اين‌كه يك شب تا صبح هم توي اتوبوس بوده باشد. افطار يك خرده هندوانه خورد و خوابيد. فردا سحر هم خواب ماند . ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯ °🌙 ❁°💠°❁ °🌙°❁°💠° ❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°
🍎🍃 لحظه‌ای بنشین کنارم . . . . . دل بده؛ آتش بگیر! این غزل، روزی برایت یادگاری می‌شود؛ 💔 #شهاب_مرادی ☕️☕ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌴 چند روز است کہ در روزه ے دیدار توام پر کن این فاصـــــله ها را کہ دم افطار است ❣ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌹لینک پارت اول https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ❣❣❣ _چرا حرف نمیزنید؟ سیدطوفان_چے میخواے بدونے ؟ _چیزے کہ ناراحتتون کرده ، کہ بخاطرش شبہا پا میشے میرے تو حیاط همچنان ساکت بود. مردد بودم بپرسم یا نه بالاخره دلم را بہ دریا زدم و گفتم : _اگر ازاینجا زنده برگشتیم ...اگر نجات پیدا کردیم ... برگشت عمیق نگاهم کرد _حُسنا کاش زودتر اومده بودے تو زندگیم . از اینکہ دلش با من بود خوشحال شدم، اما لبخند تلخے زدم و گفتم ... شرط مردان نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا زدل یا زدلبر دست باید برداشتن لینک پارت اول : https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
198967_727.mp3
8.05M
مداحے کہ حُسنا گذاشتہ بود. بیچاره اون کہ حرم رو ندیده ...😢 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌼 ❤️ تو مثل سپیده صبحے در شب ظلمت زده من کہ تاریکي هایم را پشت سر میگذارے... پس بر سیاهے هاے من طلوع کن ... روزتون لبریز آرامش 🌹 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
شما براے این رمان بہ کانال دعوت شدید🌹 ❤️💙💚💛❤️ قسمت اول 💜 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای گویی #شهید مدافع حرم #رضاحاجی_زاده🍂 ♥️ برسر مزار شهید مدافع حرم #روح_الله_صحرایی🍂♥️  ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
💜💜💜 گرچه روزه کاملاً از واجباتِ شخصی است باز هم باید " تو " باشی تا بچسبد بیشتر... #حسینعلی_زارعی ╭─┅═💜═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💜═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا