eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 5⃣1⃣
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت6⃣1⃣ میگوید : نظر شما راجع به عقد و اینا چیه ؟ میگویم : به نظرم اول یه صیغه‌ی محرمیت 1 ماهه خونده باشه تا بیشتر همو بشناسیم . بعد اگر به نتیجه‌ی مطلوبی رسیدیم عقد کنیم . ولی .... با کنجکاوی میپرسد : ولی چی ؟ میگویم : من دوسال دیگه درسم تموم میشه و کنکور میدم . این دو سال و عقد باشیم و ازدواج بیوفته بعد از کنکور من . که حواسم بیشتر به درسم باشه . میگویم : آره ، عالیه . چیزی یادش می‌افتد و میگوید : شاید من تیپم همچین مذهبی نباشه ولی قلبا به خیلی چیزا اعتقاد دارم ، مخصوصا نماز اول وقت . حتما نمازهاتون و باید اول وقت بخونید . میگویم : چه خوب ، بله من تا جایی که میتونم سعی میکنم اول وقت باشه . خنده‌ای میکند . دلم غنج میرود . میپرسم : شما رابطه تون با موسیقی چطوریه ؟ میگوید : هم آهنگ گوش میدم هم مداحی . توی ماشین هم آهنگ هست هم مداحی . شما مخالف موسیقی هستید ؟ میگویم : بله ، فقط مداحی . میگوید : خب منم سعی میکنم کمتر گوش بدم . صدای مامان می‌آید : جلسه‌ی اوله ها . هنوز وقت هست . خنده‌ام میگیرد . حدود دو ساعتی توی اتاق بودیم . هر دو با لبخند خارج شدیم ، طاهر خانم گفت : انشاءالله دهنمون و شیرین کنیم ؟ محمدحسین میگوید : شیرین کنید . مامان میپرسد : خب ؟ محمد میگوید : من و حوراء خانم به این نتیجه رسیدیم یه ماه صیغه باشیم تا آشنا تر بشیم .بعد اگر به توافق رسیدیم عقد کنیم . عروسی هم انشاءالله بعد از کنکور حوراء خانم . کمیل میخندد و میگوید : قرار عروسی رو هم گذاشتید ؟ طاهره خانم میگوید: آره ، برنامه ریزیتون خوبه . پس انشاءالله یه روزی رو انتخاب کنید بریم محضر یه صیغه‌ی یک ماهه بخونن . مامان میگوید : پس ما خبر میدیم بهتون . کمی مینشینند و بعد قصد رفتن میکنند . احساس میکنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم . همه ی خانواده راضی هستند . قرار شد شب جمعه‌ی هفته‌ی بعد برویم محضر و صیغه‌ی محرمیتی بخوانند . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت6⃣1⃣
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» شب جمعه هم رسید . شبی که با تمام شب های زندگیم فرق داشت . مانتوی نباتی با روسری هم رنگش را میپوشم . سر آستین های مانتوام طرحی شبیه کاشی کاری بود . روسری‌ام هم از این طرح داشت . چادر عبایم را روی سرم تنظیم میکنم . به پذیرایی میروم . کمیل پیراهن آستین بلند سفید با شلوار کتان مشکی پوشیده . موهای مجعد مشکی‌اش رو به بالا شانه شده‌اند و ته ریش مشکی‌اش مثل همیشه مرتب . من را که میبیند لبخند شیرینی میزند. میگوید : نگاه فسقلی چه تیپی زده . خنده‌ای همراه با شرم و حیا میکنم . قلبم لبریز از شوق است . هر دو منتظر مامان هستیم . مامان که می آید ، بیرون میرویم و سوار ماشین 206 سفید کمیل میشویم . نیم ساعت بعد دم یک محضرخانه هستیم . دم در منتظر می‌ایستیم تا بقیه هم بیایند . از دور ماشین پرشیای امیر را میبینم . پیاده که میشوند حلما با خوشحالی به سمتم می آید و من را در آغوش میکشد . امیر هم جلو می‌آید و بعد از سلام و احوالپرسی میگوید : نه دیگه ، مثل اینکه فسقلی هم بزرگ شده . همه میخندند . مدتی نمیگذرد که صدای ماشینی می‌آید . برمیگردیم . سمند سفید محمدحسین پارک میکند و محمدحسین ، طاهره خانم و آیه پیاده میشوند . نگاهی به محمدحسین میکنم ، پیراهن نباتی پوشیده با شلوار قهوه‌ای . در دل برایش لاحول‌ولاقوة‌الا‌بالله میخوانم . جلو می‌آیند و بعد از سلام و احوال پرسی وارد محضر میشویم . کمیل آرام دم گوشش میگوید : خوب با هم ست کردین . برای اینکه فکر بدی نکند میگویم : آیه ازم پرسید چه رنگ میپوشم ، منم گفتم . نمیدونستم برای چی میخواد . خلوت است ، وارد اتاق میشویم . کنار محمدحسین روی صندلی هایی که برایمان چیده اند مینشینم . از این همه نزدیکی قلبم بدجور میکوبد . محمدحسین نگاهی بهم میکند و لبخند میزند . و چه شیرین است لبخند کسی که به اخمو بودن معروف است . عاقد جملاتی میگوید ، بعد میپرسد : چه مدت ؟ محمدحسین نگاهی به من میکند و میگوید : یک ماه . عاقد میگوید : مهریه ؟ تعجب میکنم ، اصلا فکرش را نکرده بودیم . محمدحسین میخندد و میگوید : مهریه ؟ فکر اینجاشو نکرده بودم . از حواس پرتی هر دومان خنده‌ام گرفت . محمد میگوید : چی میخوای ؟ _ نمیدونم . چیزی به ذهنم نمیرسه . محمدحسین میگوید : سکه خوبه ؟ _آره پنج سکه به نیت پنج تن آل عبا . محمدحسین رو به عاقد میگوید : پنج سکه به نیت پنج تن عاقد دوباره جملاتی میگوید _دوشیزه‌ی مکرمه سرکار خانم حوراء سادات مطهری فرزند حاج احمد آیا بنده وکیلم شما را به عقد موقت آقای محمدحسین شریعت فرزند رسول به مدت یک ماه با مهریه‌ی پنج سکه طلا در بیاورم ؟ زیر لب بسم اللهی میگویم و میگویم : با اجازه‌ی بزرگتر ها بله . صدای صلوات و دست و سوت با هم قاطی میشود . نوبت محمدحسین میرسد . او ه‍م بله را میگوید . طاهره خانم جلو می‌آید و جعبه ی انگشتری را به محمدحسین میدهد . محمد انگشتر ظریفی را در میاورد و اشاره میکند دستم را جلو ببرم . دست راستم را جلو میبرم ، محمدحسین دستم را در دستان مردانه‌اش میگیرد و انگشتر را در انگشتم میکند . حس عجیبی بهم دست میدهد . محمدحسین با تعجب دم گوشم میگوید : چرا انقد یخی ؟ دستم را در دستش میفشارد . دست های او گرم گرم است و دستهای من یخ یخ . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین شب جمعه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» _ نمیشه نرید ؟ _نه خیر نمیشه . کلافه مینشینم روی صندلی و میگویم : پس من کجا برم ؟ مامان میگوید : شانست حلما اینا هم رفتن مسافرت . همه دست به دست هم داده بودند تا من آواره بشوم ، مامان تند تند چمدانش را می‌بست . مادربزرگم یکدفعه حالش بد میشود و میبرنش بیمارستان . مامان هم میخواهد برود شهرستان پیشش . کمیل هم با دوستانش رفته‌اند مشهد . از آنطرف هم حلما و امیر باخانواده ی امیر رفته اند مسافرت . خوش به حالشان ، اگر این مدرسه‌ی لامصب نبود من هم میرفتم . حالا من مانده‌ام و تنهایی . حتی فکرش هم برایم سخت است که شب تنها بمانم در این خانه ی درندشت . تلفن زنگ میخورد . مامان جواب میدهد و از لحن صحبتش میفهمم طاهره خانم است . تازه یادم می‌افتد چه گندی زده‌ام . به آیه گفتم که مامان دارد میرود و حالا طاهره خانم زنگ زده اصرار کند من بروم خانه‌شان . وااااااای. مامان تعارف میکند : نه زحمتتون میشه . آخه معلوم نیس من کی بیام . آخه .... فدات بشم ، عزیزی . آخه میخوام شما اذیت نشید و اِلا من که مشکلی ندارم . چشم چشم . زنده باشید . خدانگهدار . قطع میکند و با عجله رو به من میگوید : پاشو پاشو جمع کن محمدحسین داره میاد دنبالت بری خونشون . با حیرت و غیظ میگویم : یعنی چی ؟ امکان نداره من برم اونجا . اصلا راحت نیستم . مامان میگوید: راه دیگه‌ای نیست ، نمیدونم چی بود این وسط حلما هم رفت مسافرت .پاشو حاضر شو . وسایل مورد نیازتم ببر . چیزی یادت نره ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
«تو فقط بخند» . بی حرکت نشسته ام که دمپایی را شوت میکند سمتم ، جا خالی میدهم . میگویم : ولی من معذبم . مامان میگوید : بابا معذب چی ؟ شوهرته . به اجبار بلند میشوم و چمدان کوچک صورتی‌ام را برمیدارم و هرچه دم دستم می‌آید می‌اندازم داخلش . کلی لباس خونگی و بیرونی و وسایل مدرسه و .... یک ساعت بعد زنگ در خورده میشود . محمدحسین است . آماده میشوم و همراه چمدانم پایین میروم . قرار است مامان را هم ببریم و برسانیم ترمینال . مامان را که میرسانیم ، محمدحسین میگوید: حوراء نمیدونی این چن وقته چقد بهت وابسته شدم . شب به زور خوابم میبرد . حالا انقد خوشحالم که شبم کنارمی . کمی خجالت میکشم . میرسیم خانه‌شان . چمدانم را میگیرد دستش و راه می‌افتیم . وارد خانه که میشویم طاهره خانم به استقبالم می‌آید و روبوسی میکند و سپس میگوید : خیلی خوش‌اومدی عروس خوشگلم . نمیدونی چقدر خوشحالم . راحت راحت باش . خونه‌ی خودته عزیزدلم .از این ابراز احساساتش خوشحال میشوم . آیه از خوشحالی جیغی میکشد و میپرد بغلم . بعد از جاگیر کردن وسایلم در اتاق آیه ، لباسهای بیرون را با یک مانتوی راحتی و خنک و روسری هم رنگش عوض میکنم . چادر رنگی‌ام را هم در میاورم که آیه می‌آید تو و بآ تعجب میپرسد : چادر ؟ بابا بیخیال ،داداش محرمته . میخندم و میگویم : میدونم ولی اینطور راحتترم .میگوید : هر طور راحتی عروس . وقتی بیرون میروم متوجه نگاه متجب طاهره خانم هم میشوم ، چیزی نمیگویم و میروم کنارش در آشپزخانه و میگویم : طاهره خانم کاری هست من انجام بدم ؟ میخندد و میگوید : میشه بهم بگی مامان قربونت بشم ؟ _اتفاقا خودمم خواستم همین کارو کنم اما گفتم بزارم یکم بگذره ، چشم مامان طاهره . کلی ذوق میکند و میگوید : ای جانم . نه هیچ کاری نیست شما بفرما بشین خانوم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
«تو فقط بخند» میروم و توی هال کنار آیه مینشینم . میپرسم : آقا محمدحسین کو ؟ _تو اتاقشه چطور ؟ _همینطوری . غرق در تلوزیونم که حضور کسی را کنارم حس میکنم . برمیگردم . محمدحسین چسبیده بهم نشسته کنارم . کمی خودم را جمع میکنم . خجالت میکشم. محمدحسین دم گوشم میگوید : چرا چادر پوشیدی ؟ اینجا که نامحرمی نیس. نگاهش میکنم . کمی ناراحت شده . میگویم : آخه اینطوری راحتترم . میخندد . دستم را میگیرد و بوسه‌ای رویش مینشاند . از خجالت آب میشوم اما او بی توجه میگوید : هر طور دوست داری لباس بپوش ، فقط ناراحت نباش . تو فقط بخند . با غیظ آرام میگویم :این چه کاریه جلو آی و داد و بیداداش برا ما ، دل و قلوه دادنش برا حوراء خانم . باورم نمیشه تو همون داداش بد اخلاق خودمی که با یه من عسل هم نمیشد خوردت ؟ محمدحسین میخندد : مهربونیامو گذاشته بودم برا حوراء . دم گوشش میگویم : آره . دفتر امام جمعه رو خوب یادمه با صدای آلارم گوشی‌ام بیدار میشوم . دیشب شب اولی بود که خوابیدم اینجا . توی اتاق آیه . بلند میشوم و به خودم در آینه نگاهی میکنم ، یااباالفضل این منم ؟ چقدر چشم هایم پف کرده‌اند . چادر سر میکنم و به دستشویی میروم . چند مشت آب سرد به صورتم میزنم تا پف چشم هایم بخوابد . خواب کامل از سرم میپرد . به اتاق میروم و کتابهایم را حاضر میکنم و سپس آیه را صدا میزنم : آیه . آیه خانوم پاشو دیرمون میشه ها .آیه بلند شو . اصلا تکان نمیخورد . دست میگذارم روی بازویش و تکانش میدهم : آیه . کمی صدایم را بالاتر میبرم : آیهههه.پاشوووو. یا خدا کی این خرس قطبی را بیدار کند ؟ با شدت تکانش میدهم اما مگر بیدار میشود ؟ خلاصه با کلی ترفند بیدارش میکنم . حالا که بیدار شده و نشسته ، یک ساعت هم باید نشسته چرت بزند .اووووووووووووووووووف . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ڪوچہ‌ احساس
#خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین میروم و توی هال کنار آیه مینشینم . میپرسم : آقا محمدحسین کو ؟
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 «تو فقط بخند» موهای بسیار بلند مشکی‌ لختم را شانه میکنم و میبندم . یونیفرم مدرسه را میپوشم ، مقنعه‌ی سورمه‌ایم را مرتب روی سرم تنظیم میکنم و به هال میروم . مامان طاهره توی آشپزخانه در حال حاضر کردن صبحانه است . به سمتش میروم و با مهربانی میگویم :سلام مامان جان . صبحتون بخیر . ببخشید بیدارتون کردم . میگوید : سلام عزیزجانم . صبح شما هم بخیر . خدا ببخشه . من خودم عادت دارم صبح زود بیدار شم برا محمد و آیه صبحانه بزارم . میگویم : کمک نمیخواید ؟ _نه. فقط آیه رو بیدارش کن . میخندم : بیدارش کردم ، نشسته داره چرت میزنه . میخندد: همیشه همینطوره . میشه محمدم صدا کنی ؟ اون خوابش سبکه زود پا میشه . با اینکه اصلا دلم نمیخواهد این کار را انجام بدهماما به خاطر مامان طاهره میگویم : چشم مامان جان . و به سمت اتاق محمدحسین میروم . در را آرام باز میکنم و وارد اتاقش میشوم ، با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌ی محمدحسین چشمانم را میبندم . نفس عمیقی میکشم و در دل میگویم : شوهرمه . نگاه بهش حلاله حلاله . به سمتش میروم . خیلی آرام و معصوم خوابیده . دلم نمی‌آید صدایش کنم اما مجبورم .صدا میکنم : آقا محمدحسین . بیدار نمیشود . سعی میکنم راحت تر برخورد کنم . به خاطر همین چادر نپوشیدم . حجابم کامل بود . کنارش روی تخت مینشینم و دست میگذارم روی بازوی برهنه‌اش . و هم زمان میگویم : محمدحسین جان ، بیدار نمیشی ؟ تکانی میخورد . کمی میترسم . چشمانش را باز میکند . زل میزنم توی چشمان خورشید مانندش و با لبخندمیگویم : صبح بخیر . دستم را میگیرد و میگوید : صبح شمام بخیر بانو . _بلند نمیشی مامان طاهره صبحانه درست کرده . ما هم دیرمون میشه . خمیازه‌ای میکشد و میگوید : مگه میشه شما بالا سرم باشی و خوابم بگیره ؟ هیهات هیهات . هیچ وقت فکر نمیکردم نگاه به چهره‌ات آن هم اول صبح انقد لذت داشته باشد . بلند میشوم و میگویم : پای سفره منتظرتم . سرش را تکان میدهد : چشم . بعد از خوردن صبحانه ، آیه و محمدحسین حاضر میشوند. از مامان طاهره خداحافظی میکنیم و هر سه بیرون میرویم . سوار ماشین میشویم و راه می‌افتیم سمت مدرسه ما . من جلو مینشینم و آیه عقب . محمدحسین ضبط را روشن میکند ، آهنگ « عادتشه بیاد دلبری کنه » پخش میشود . دستم را میگیرد و میگذارد روی دنده . به مدرسه میرسیم . تشکر میکنم و همراه آیه پیاده میشوم . محمدحسین کف دستش را نزدیک صورتش میکند و بوسه کف دستش میکارد سپس کف دست را میگیرد سمت من و فوت میکند . کیلو کیلو قند در دلم آب میشود . من هم کارش را تکرار میکنم و به سمت مدرسه راه می‌افتم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» هنوز چند قدم نرفته ، بچه ها میریزند سرم و بازجوییشان شروع میشود .به جز چند تایی نمیدانستند نامزد کرده ام . بقیه برایشان عجیب بود ، آن هم با کی ؟ برادر آیه . روزها پشت سر هم میگذشتند و امتحانات پایانی تمام شدند . اگر محمدحسین را میگذاشتی نه سرکار میرفت نه مسجد و بسیج و .... فقط مینشست خانه ور دل من . رابطه‌ام با مامان طاهره بهتر شده بود ، اصلا احساس نمیکردم مادرشوهرم است . خیلی با من مهربان تر از آیه برخورد میکرد . کلا خیلی بهم احترام میگذاشتند ، برای محمدحسین ارزش بالایی داشتم . از محبت هایش ذوق مرگ میشدم . منی که تا آن زمان با هیچ پسری در ارتباط نبودم و از کسی کادویی نگرفتم با لبخند یا یک شاخه گل پرواز میکردم . این هم از فواید دوری از نامحرم بود . محمدحسین بعد از کمیل تنها مرد زندگی من شده بود . از همان اول فهمیدم میتوانم بهش مثل یک کوه مقتدر تکیه کنم . محمدحسین بر خلاف ظاهر اخمو و بد اخلاقش با دیگران با من مثل یک فرشته بود . آن روزها ذکر لبش این بود : حوراء تو فقط بخند . هرکاری میکرد تا من را راضی نگه دارد. یک هفته‌ای از رفتن مامان به شهرستان میگذشت . حال مادربزرگ بهتر شده بود و قرار بود مامان در اولین فرصت برگردد . شب حدود ساعت 9 بود که از بیرون آمد . محمدحسینی که جانش برای رفقایش در میرفت آن روزها اصلا از آنها بیخبر بود . جلوی آینه ایستادم ، تونیک گل‌گلی زمینه سورمه‌ای با گل های ریز صورتی و قرمزم را پوشیدم ، روسری سورمه‌ای قواره بلند ساده‌ام را هم با گیره محکم بستم . عادت کرده بودم چادر نپوشم . اما لباسهایم همیشه بلند بودند و پوشیده . رفتم توی هال ، به استقبال محمدحسین رفتم و بهش خسته نباشید گفتم . سر سفره‌ی شام محمدحسین بحث بیرون رفتن را مطرح کرد . همه موافقت کردیم . حدود ساعت 10/5 بود که با ماشین رفتیم سمت گلزار شهدای شهر . قبل از ورود محمدحسین به زندگی‌ام خیلی آنجا میرفتم . اتفاقا او هم با دوستانش می‌آمدند. . حس خوبی داشتم نسبت به آنجا . آرامش میگرفتم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» محمدحسین دستم را گرفت و برد سر قبر یک شهید . نشستیم . با هم زیارت عاشورا را خواندیم و محمدحسین سر صحبت را باز کرد : بعد از سه سال که همه‌ی فکر و ذکرم شده بودی تصمیم گرفتم متوسل بشم به شهیدی . اومدم سر قبر این شهدا ، چهره‌ی این شهید توجهم و جلب کرد و مجذوبش شدم . باهاش حرف زدم و تو رو بهش معرفی کردم . گفتم سفارش منو به مادر سادات بکنه . شب که اومدم خونه خوابیدم ، خواب این شهید و دیدم ، درست یادم نیس فقط یادمه بهم گفت : سفارشتو به مادرمون کردم ، خوشبخت بشی . با حرفهای محمدحسین اشک جلوی دیدم را گرفت . محمدحسین هم بغض کرده بود . رو به قبر شهید گفت : سلام برادر با معرفت ، خانممو اووردم ببینیش . سپس دستش را کرد توی جیب پلیورش و جعبه‌ای بیرون آورد . جعبه‌ای قرمز و مخملی . بازش کرد و به سمتم گرفتش . با دیدن گردنبند ظریفی که طرح یک قلب بود به وجد آمدم ، دستم را روی دهانم فشردم که صدایم درنیاید . محمدحسین گردنبند را گرفت دستش و با یک حرکت ، دو گردنبند دو قسمت شد و از هم جدا شدند . زیرش یک قلب دیگر بود که رویش نوشته شده بود : ❤ تو همانی که کسی شکل تو معشوق نشد ❤ وای خیلی خوشگل بود . با نگاه تشکر آمیزی گفتم : خیلی نازه محمدحسین ، چرا انقد زحمت کشیدی ؟ شرمنده‌م کردی عزیزم . بعد گفتم حداقل میزاشتی بعد از عقد بهم میدادی . هیچ وقت آن شب و هدیه‌اش را فراموش نمیکنم . بعدها قبر آن شهید پاتوق ما شد . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ڪوچہ‌ احساس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین محمدحسین دستم را گرفت و برد سر قبر یک شهید . نشستیم
«تو فقط بخند» _پس کی ؟ مامان میگوید : چمیدونم ، شب جمعه خوبه ؟ _خب امروز مدت صیغه‌ی ما تموم شده. بعدشم باید محمدحسین اینا هم نظر بدن . فکر میکنم که ببینم مناسبتی پیش رونیست ؟ تقویم را دستم میگیرم و نگاه میکنم . از دیدن صحنه‌ای شگفت زده میشوم . وااااااای. _مامان پنج شنبه هفته‌ی دیگه سالروز ازدواج حضرت زه‍را {س} و حضرت علی {ع} چه خوووب. مامان به خوشحالی من میخندد و میگوید : آره ، خدا درست میکنه ها . گوشی‌ام را برمیدارم و شماره‌ی محمدحسین را میگیرم . با بوق دوم جواب میدهم : _جان دلم . _سلام آقای شریعت . خوب هستین انشاءالله. از طرز حرف زدن مودبانه‌ام تعجب میکند . _سلام حوراء ، خوبی ؟ چیزی شده ؟ _ خوبم . مزاحم شدم بگم امروز صیغه‌ی ما تموم شده . نمیداند چه بگوید میگوید : _آره میدونم . حوراء جان من فکرشو کردم هفته‌ی دیگه پنج شنبه سالروز ازدواج حضرت زهرا {س} با امام علی {ع} ، خوبه اون موقع جشن و بگیریم . از نزدیک بودن فکرمان به هم خنده‌ام میگیرد . میگویم : _ بله فکر خوبیه . مزاحم نشم . _نه چه مزاحمتی عزیزم . اتفاقی افتاده ؟ بگو چیزی شده ؟ نگران شدما . _نه چی بشه . کاری نداری ؟ _نه خانوم ، سلام برسون . _بزرگیتون و میرسونم ، خدانگهدار _یاعلی . قطع که میکنم مامان با تعجب میگوید : چرا باهاش اینطوری حرف زدی ؟ _خب نامحرمه مادر من . سه‌شنبه مامان طاهره زنگ میزند تا قرار بگذارد برای خرید حلقه . حلقه‌ای را انتخاب میکنم که در حین سادگی ولی زیبایی خاصی دارد . درخشندگی بسیارش چشمگیر است . خیلی ظریف و ناز است . محمدحسین میگوید : من حلقه نمیخوام ، عوضش یه عقیق میگیرم . _نه ، حلقه پیوند بین قلب دو نفر رو بیشتر میکنه . _چشم . حلقه‌ای ساده و نقره‌ای برای محمدحسین انتخاب میکنیم . خرید های دیگر را هم انجام میدهیم و راهی خانه میشویم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
«تو فقط بخند» سالروز ازدواج حضرت زهرا {س} و امام علی {ع} عقد کردیم ، به توافق رسیدیم که صبح من و محمدحسین و مامان و کمیل و حلما ، مامان‌طاهره و آیه برویم محضر و عقد کنیم . شب جشن عقد را بین فامیل برگزار کنیم . چهره‌ام صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود . محمدحسین من را که دید از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد ، اولین باری بود که من را در این حد بی‌حجاب میدید . در کنار بی‌حجابی ، آرایش تحسین برانگیز و پیراهن مجلسی دخترانه‌ام بود که باعث تعجب محمدحسین شده بود . اعتقاد داشتم و دارم که مهریه‌ی زیاد تضمین خوشبختی نیست . اما بهرحال نظر خانواده ها را نمیشد ندید گرفت. با موافقت هردو خانواده و خودمان مهریه‌ام را 313 سکه طلا و سه سفر کربلا تعیین شد. جشن عقدم تا حدودی باب میل خودم بود و تا حدودی نه . از ساعت چهار بعدازظهر به آرایشگاه رفتم و محمدحسین ساعت هفت به دنبالم آمد . نخواستم موهایم را رنگ کند . اما چیزی که باعث شده بود خیلی تغییر کنم برداشتن ابروهایم بود . چهره‌ام از حالت بچگانه درآمده بود . با اینکه 17 سال داشتم اما به دختران 20 ساله میزدم . جشن را در خانه‌ی محمدحسین اینا گرفتیم . پذیرایی‌شان چهار فرش دوازده متری میگرفت .تمام پذیرایی را آیه و معصومه ( دخترخاله‌ی محمدحسین که همسن خودم است ) و کیمیا ( دخترداییشان که چهار سال از من بزرگتر است ) تزیین کرده بودند . روی یک دیوار با گلهای سرخ اول اسم من و محمدحسین را زده بودند M.H تزیین سفره را هم سفره‌آرا انجام داد . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ڪوچہ‌ احساس
#خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین سالروز ازدواج حضرت زهرا {س} و امام علی {ع} عقد کردیم ، به توافق
«تو فقط بخند» وقتی بعد از آرایشگاه با محمدحسین به خانه‌شان رفتم همه بودند ، فامیل های محمدحسین که اکثرا را نمیشناختم و فامیل های درجه‌یک ما . مردها توی هال بودند و زن ها پذیرایی . از دیدن لباس کیمیا کمی ناراحت شدم ، پیراهن دخترانه‌ای پوشیده بود تا روی زانوانش با جوراب شلواری . پیراهنش آستین نداشت و دست ها و گردنش پیدا بودند . نه روسری پوشده بود نه شالی . همانطور جلوی محمدحسین رژه میرفت . از همه بدتر رفتار محمدحسین بود با کیمیا . خیلی راحت باهاش حرف میزد ، ولی ندیدم نگاهش بکند . بدتر از من آیه بود که از حرص سرخ شده بود و دائم دم گوش من به کیمیا بد و بیراه میگفت . همه لباسهایشان پوشیده و محجبه بودبه جز آیه که خواهر داماد بود ، کیمیا ، خودم و حلما که در حضور محمد چادر پوشیده بود . رفتار کیمیا با من تند بود و گاهاً تیکه و کنایه بارم میکرد . از رفتارش فهمیدم محمدحسین را دوست دارد . سعی کردم صبور باشم . محمدحسین به حالت نمادین برای بار دوم حلقه‌ی ظریف و زیبایم را دستم کرد . کمی توی زنانه نشست و بعد رفت مردانه برخلاف میل باطنی‌ام آهنگ گذاشته بودند . اگر رفتار کیمیا را فاکتور بگیریم برخورد فامیل هایشان با من خیلی خوب بود . خیلی ازم تعریف کردند . مراسم آن شب تا حدودا ساعت 10 طول کشید . مهمان ها که رفتند با همان لباسها و آرایش روی تخت آیه ولو شدم . محمدحسین کنارم آمد و نشست روی تخت . بوسه‌ای روی پیشانی‌ام کاشت و گفت : از حرفهای کیمیا ناراحت نشو . راستش کیمیا و دایی ناصر انتظار داشتن من کیمیا رو بگیرم . درصورتی که اصن رفتار و اعتقادات کیمیا اونطوری كه من میخواستم نیست . به چشم‌های عسلی‌اش زل زدم و گفتم : مهم نیست عزیزم . نگاهی به سر تا پایم در آن لباس انداخت و گفت : خوب این همه خوشگلی و رو نمیکردی خانم کوچولو . خجالت کشیدم وترجیح دادم لباس هایم را عوض کنم و شام بخوریم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♥️ ♦️گفتیم: در این سرد، با موتور چرا راه دور می روی می گفت: میرم هیاتی که پروره! نَفَس توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست(: 🔸آقارسول می رفت هیات ، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ... هم رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•