♥️✨ ﴿بِۡسْــٌــمٰالرۢبّالعِشـــٰـقْٰ﴾.! ✨♥️
بذرے در دستانش گرفتہ و طے میڪند جادھ جنگل تا آسماݩ ابرے شده از دلتنگےهاے عاشقے را...
سرما را ݒذیرا میشـود آغوشِ گرمش(:
راھ هموار نیست و بغض ترڪیده آسماݩ؛سختے را دوچندان میڪند.
صاعقہ به زمیݩ هجوم آوردہ و نبض زمین میخشڪد!
ماهتاب را مینگرد؛
یادِ یار دوپینگے میشود براے دوچندان شدنِ امیدش...
سرعتش را بالاتر بردھ و بہ آسمان سلام میدهد!
چشمانش دودو میزند و نگاھِ ماھ را طلب میڪند!'.
شڪوفۂلبخندش، جاݩ میدھد تنِ بی رمقش را...
بذر را در دستانش میفشارد؛
یادِ گرماے نگاھِ یار، مصممترش میڪند!
آغوشِ ماـہتاب را پذیرا شدہ و دل به دلش میدهد.
تردید را بہ ابرـہا سݒرده و آستینِ فراغ را بالا میدهد بہ امیدِ وصال...
بہ ماھ چنگ میزند تا بذر را در درونش بخواباند!
ڪارش به اتمام میرسد.ڪمبودی را حس میڪند؛
نگرانے در جانش ریشہ دوانده و ذهنش را بہ تلاطم مےاندازد!
قدمهایش را سرعت بخشیده و راھِ آمده را برگشت میزند.
بھارِ خزانزدهٔ این روزھایش را میبیند.
پرِ چادرش را گرفتہ و راھِ ماھ را طے میڪنند!
بالاے سرِ بذر میرسیند؛
قلبِ مہربانش،واژههاے چشمانش را میخواند...
اشڪهایشان آب شده و ڪولہبارِ دردهایشان بنیہاش را قوت میبخشد...(:
شڪوفہ باز شد در قلبے ڪہ بیابان بود از غم...
جرعۂ نگاهش را روے مہردختِ مقابلش ریخٺ!
عشق در تار و ݒودِ وجودشاݩ ریشہ دوانده و با خونشان عجین شده بود...(:
نگاهش را بہ خوشہ هاےِ درختِ مقابلش دوخت
خوشہاے نزدیڪ بہ خدا؛
دستانش را دراز ڪرد و آن دورا بہ سوے خود ڪشاند!
خوشہ بود و ماھ بود و خدا بود!
یار بود و وصال بود و بوے ماھ(:✨
دستانِ لرزانشان، قرار گرفته بود در راحتےِ خیال...(:
مھرشــان بوے خدا میداد و
بوے خدا، مگر بویے غیر از بہشٺ اسٺ؟!ッ
🌿✨♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡'♡''♡✨🌿
و عشق ٺنــہا عشق؛
ٺورا بہ گرمےِ یڪ سیب میڪند مأنوس!
و عشق ٺنــہا عشق؛
مرا بہ وسعٺِ اندوھِ زندگےـہا برد!'
مرا رساند بہ امڪانِ ݒرندھ شدݩ(:!
[سہرابسݒھرے]
#خوشہماھ✨
#رایحهیعزیز❤️