ڪوچہ احساس
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم _من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خو
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت121🍃
به قلم: #زهراصادقی_هیام
سر میز ناهار یادم افتاد امیر گفتہ بود باید شیرینے عروسیتو بدے آن هم فقط به صرف شام .
_حُسنا امیر گیر داده شیرینے عروسیتو میخوام باید دعوتم ڪنی خونتون
حُسنا لقمه ی توق دستش را نگه داشت و گفت: خب دعوتشون ڪن .متاهلہ؟
_نہ مجرده . دعوتش ڪنم؟ یعنے تو میتونے غذا درست ڪنی؟
_آره مگہ میخوام چیڪار ڪنم؟یہ نفره دیگہ. این همونیہ ڪہ گفتے فرزند شهیده؟
دهانم پر بود. سرم را به تایید تکان دادم، لقمه را قورت دادم و گفتم: آره، مادرش خیلے زن خوبیہ .خیلے منو دوست داره
_خب مادرش هم دعوت کن، اینجورے منم بامادرش آشنا میشم.
تازه تنہا هم نیستم. توفیقیہ خانواده شهید رو مهمون ڪنیم.
_باشہ من حرفے ندارم. دستت درد نڪنہ خانم. غذات هم خیلے عالے و خوشمزه بود.پس بہشون میگم براے چہارشنبہ بیان.
بشقاب های غذا را برداشت و گفت: نوش جان عزیزم. باشه خوبه
بعد از عروسیمان انگیزه ام براے ڪار کردن بیشتر شده بود. سعے میڪردم بعد نماز صبح نخوابم و مطالعہ ڪنم.
از طرف وزارت دفاع طراحے موشڪ بالستیڪ با بُرد بیش از ۲۰۰۰ ڪیلومتر در ڪمترین زمان ممڪن، درخواست شده بود.
بهخاطر این طرح جدید، بیشتر شبها بیدار میماندم ، گاهی طرح را توی خانه تڪمیل ميڪردم و امیر هم تایید نہایے را میزد.
براے محافظت بہتر طرح را روے کامپیوتر شخصیم ذخیره میڪردم . که آن هم با سیستم حفاظت هماهنگ بود.
حُسنا مثل همیشہ بشقاب بہ دست بالاے سرم ایستاده بود.
_ آقا پسر آااا ڪن .
و تیڪہ هاے بزرگ و ڪوچڪ میوه ڪہ بہ حلق من سرازیر میشد.
_مگہ بچہ ام ڪہ میگے آاا ڪن.
_شوهر هم ڪم از بچہ نداره.
_پس خدا بہ دادت برسہ، میخواے دوتا بچہ رو تحمل ڪنے.
_دوتا ڪہ سہلہ، حالا ڪجاشو دیدے
_نہ تو رو خدا ، بذار این یڪے بیاد یہ نفس راحتے بڪشیم . هنوز بہ خودمون نرسیدیم . نیومده از ڪار و زندگے انداختتمون، اگر بیاد ڪہ من دیگہ تو روهم نمیبینم
لپم را ڪشید
_دارے حسادت میڪنیا
_خوبہ ڪہ متوجہ شدے. من ڪلا انحصار طلبم
_بذارپسرت بیاد ، اونو ڪہ ببینے منو دیگہ تحویل نمیگیرے
_هرڪسے جاے خودش داره
و تو همانے همانے
"کسی را که عمری به هرجا بجستم
گرامی تر از جان ، توآن جانِ جانی"
لبخند زد و گفت: چی جدیدا شعر زیاد میخونی؟
_آدم عاشق شعر هم زیاد براش میاد
پشت چشمی نازک کرد و گفت: حالا آقاے جانِ جانان ڪے بریم گلزار شہدا؟ منو سر قبر دوست شهیدت هنوز نبردے.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_آره میدونم، خیلے وقتہ خودمم نرفتم .بذار شب جمعہ باهم بریم.
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: خب حالا داری چی طراحی میکنی؟ میشه یه کم برای خانمت توضیح بدی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه عزیزم این چیزها سیکرت هست نمیتونم بگم .
لبخند زد و گفت: شوخی نکن. بگو دیگه
خیلی جدی گفتم: اصلا شوخی نمیکنم. کاملا جدی دارم میگم.
لبخندش جمع شد . رویش را برگرداند.
_فکر میکردم چیز پنهانی از هم نداریم؟
دستش را گرفتم و گفتم:
_داریم دیگه، تو جای خودت داری ، زن دوم هم جای خودش!
دستش را کشید و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه ای گذشت.
وقت دلجویی بود. لپ تاپ را بستم و دنبالش به هال رفتم.
روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد.
کنارش نشستم .
دستم را دور شانه هایش انداختم. خودش را جمع کرد. همین که میخواست از جایش بلند شود دستش را گرفتم.
_بشین نازنازی ...قهر نکن
میخواست دستش را از دستانم جدا کند.
_قهر نیستم، ولم کن
_هستی بیا اینجا پیشم بشین.
_کار دارم میخوام برم.
نگاهش را از من گرفته بود.
_اگر قهر نیستی چرا نگام نمیکنی؟
_بذار برم حالم خوب نیست.
به سمت خودم متمایلش کردم و گفتم: بیا اینجا حالت خوب میشه.
بزور کنارم نشست.
_عزیزم تو میدونی جای تو توی زندگیم چیه؟ خب تو جای خودت داری کارم هم جای خود
به سمتم برگشت و با دلخوری گفت: مگه من چی گفتم؟ این قدر منو امین نمیدونی که حتی حاضر نیستی راجع به کارت کمی توضیح بدی؟!
آن قدر جملاتش را سوزناک گفت که دلم به حالش سوخت.
_نه قربونت برم تو که میدونی از چشمم بیشترر بهت اطمینان دارم. ممکنه یکی بشنوه.
متعجب گفت: کی بشنوه
_یکی دیگه ، جاسوسی چیزی
چشم هایش گرد شد . صدایش را بلند کرد و گفت: خاک به سرم طوفان یعنی تو خونه مون شنود گذاشتن. وای من میمیرم
طوری حالش بد شده بود که از حرفم پشیمان شدم.
_نه عزیزم کی گفته؟ من دارم میگم شاید. آدم باید احتیاط کنه
_ تو از چیزی خبر داری و به من نمیگی آره؟
اشک هایش روی گونه هایش ریخت.رنگ به صورت نداشت.
شانه هایش را گرفتم و گفتم: نه باور کن همینجوری گفتم.
اصلا ...اصلا برای اینکه بهت ثابت کنم هیچ خبری نیست بیا برات توضیح میدهم.
بیا
👇👇👇