eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم _من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خو
♡﷽♡ ❤️ 🍃 به قلم: سر میز ناهار یادم افتاد امیر گفتہ بود باید شیرینے عروسی‌تو بدے آن هم فقط به صرف شام . _حُسنا امیر گیر داده شیرینے عروسیتو میخوام باید دعوتم ڪنی خونتون حُسنا لقمه ی توق دستش را نگه داشت و گفت: خب دعوتشون ڪن .متاهلہ؟ _نہ مجرده . دعوتش ڪنم؟ یعنے تو میتونے غذا درست ڪنی؟ _آره مگہ میخوام چیڪار ڪنم؟یہ نفره دیگہ. این همونیہ ڪہ گفتے فرزند شهیده؟ دهانم پر بود. سرم را به تایید تکان دادم، لقمه را قورت دادم و گفتم: آره، مادرش خیلے زن خوبیہ .خیلے منو دوست داره _خب مادرش هم دعوت کن، اینجورے منم بامادرش آشنا میشم. تازه تنہا هم نیستم. توفیقیہ خانواده شهید رو مهمون ڪنیم. _باشہ من حرفے ندارم. دستت درد نڪنہ خانم. غذات هم خیلے عالے و خوشمزه بود.پس بہشون میگم براے چہارشنبہ بیان. بشقاب های غذا را برداشت و گفت: نوش جان عزیزم. باشه خوبه بعد از عروسی‌مان انگیزه ام براے ڪار کردن بیشتر شده بود. سعے میڪردم بعد نماز صبح نخوابم و مطالعہ ڪنم. از طرف وزارت دفاع طراحے موشڪ بالستیڪ با بُرد بیش از ۲۰۰۰ ڪیلومتر در ڪمترین زمان ممڪن، درخواست شده بود. به‌خاطر این طرح جدید، بیشتر شب‌ها بیدار میماندم ، گاهی طرح را توی خانه تڪمیل ميڪردم و امیر هم تایید نہایے را میزد. براے محافظت بہتر طرح را روے کامپیوتر شخصیم ذخیره میڪردم . که آن هم با سیستم حفاظت هماهنگ بود. حُسنا مثل همیشہ بشقاب بہ دست بالاے سرم ایستاده بود. _ آقا پسر آااا ڪن . و تیڪہ هاے بزرگ و ڪوچڪ میوه ڪہ بہ حلق من سرازیر میشد. _مگہ بچہ ام ڪہ میگے آاا ڪن. _شوهر هم ڪم از بچہ نداره. _پس خدا بہ دادت برسہ، میخواے دوتا بچہ رو تحمل ڪنے. _دوتا ڪہ سہلہ، حالا ڪجاشو دیدے _نہ تو رو خدا ، بذار این یڪے بیاد یہ نفس راحتے بڪشیم . هنوز بہ خودمون نرسیدیم . نیومده از ڪار و زندگے انداختتمون، اگر بیاد ڪہ من دیگہ تو روهم نمیبینم لپم را ڪشید _دارے حسادت میڪنیا _خوبہ ڪہ متوجہ شدے. من ڪلا انحصار طلبم _بذارپسرت بیاد ، اونو ڪہ ببینے منو دیگہ تحویل نمیگیرے _هرڪسے جاے خودش داره و تو همانے همانے "کسی را که عمری به هرجا بجستم گرامی تر از جان ، توآن جانِ جانی" لبخند زد و گفت: چی جدیدا شعر زیاد میخونی؟ _آدم عاشق شعر هم زیاد براش میاد پشت چشمی نازک کرد و گفت: حالا آقاے جانِ جانان ڪے بریم گلزار شہدا؟ منو سر قبر دوست شهیدت هنوز نبردے. به صندلی تکیه دادم و گفتم: _آره میدونم، خیلے وقتہ خودمم نرفتم .بذار شب جمعہ باهم بریم. سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: خب حالا داری چی طراحی میکنی؟ میشه یه کم برای خانمت توضیح بدی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه عزیزم این چیزها سیکرت هست نمیتونم بگم . لبخند زد و گفت: شوخی نکن. بگو دیگه خیلی جدی گفتم: اصلا شوخی نمیکنم. کاملا جدی دارم میگم. لبخندش جمع شد . رویش را برگرداند. _فکر میکردم چیز پنهانی از هم نداریم؟ دستش را گرفتم و گفتم: _داریم دیگه، تو جای خودت داری ، زن دوم هم جای خودش! دستش را کشید و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای گذشت. وقت دلجویی بود. لپ تاپ را بستم و دنبالش به هال رفتم. روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد. کنارش نشستم . دستم را دور شانه هایش انداختم. خودش را جمع کرد. همین که میخواست از جایش بلند شود دستش را گرفتم. _بشین نازنازی ...قهر نکن میخواست دستش را از دستانم جدا کند. _قهر نیستم، ولم کن _هستی بیا اینجا پیشم بشین. _کار دارم میخوام برم. نگاهش را از من گرفته بود. _اگر قهر نیستی چرا نگام نمیکنی؟ _بذار برم حالم خوب نیست. به سمت خودم متمایلش کردم و گفتم: بیا اینجا حالت خوب میشه. بزور کنارم نشست. _عزیزم تو میدونی جای تو توی زندگیم چیه؟ خب تو جای خودت داری کارم هم جای خود به سمتم برگشت و با دلخوری گفت: مگه من چی گفتم؟ این قدر منو امین نمیدونی که حتی حاضر نیستی راجع به کارت کمی توضیح بدی؟! آن قدر جملاتش را سوزناک گفت که دلم به حالش سوخت. _نه قربونت برم تو که میدونی از چشمم بیشترر بهت اطمینان دارم. ممکنه یکی بشنوه. متعجب گفت: کی بشنوه _یکی دیگه ، جاسوسی چیزی چشم هایش گرد شد . صدایش را بلند کرد و گفت: خاک به سرم طوفان یعنی تو خونه مون شنود گذاشتن. وای من میمیرم طوری حالش بد شده بود که از حرفم پشیمان شدم. _نه عزیزم کی گفته؟ من دارم میگم شاید. آدم باید احتیاط کنه _ تو از چیزی خبر داری و به من نمیگی آره؟ اشک هایش روی گونه هایش ریخت.رنگ به صورت نداشت. شانه هایش را گرفتم و گفتم: نه باور کن همینجوری گفتم. اصلا ...اصلا برای اینکه بهت ثابت کنم هیچ خبری نیست بیا برات توضیح میدهم. بیا 👇👇👇