eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_123 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام قاف۲" قبل از اینکه گلابتون برو
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم دنیا را مه گرفته بود. عالم تاریک بود و انگار برگشته بودم به اول هستی! به اول هستی و آن گاه که من عاشق شده بودم. اینجا وسط خیابان؟ درمیان دردهایی که یک چریک جوان را هم از پا در می آورد چه برسد به من. من عاشق شده بودم؟ به گمانم جمعه بود. آری من در شب جمعه عاشق شده بودم. دست به دهان گرفتم و هین بلندی کشیدم. "دیوانه تو را چه به عاشقی" . میچینم پَرو بال کبوتر خیالی را که بخواهد به سمت "او" بال بگشاید. سرم را محکم تر به شیشه ی ماشینش کوبیدم.ماشینی که حکم قفس را برایم داشت. محکم کوبیدم. یک بار دیگر. هدیه دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. زیر لب زمزمه میکردم: میچینم پرو بالش را ... میچینم ! هدیه با صدایی نگران و لحنی ملتهب گفت: چی شده هیوا؟چرا اینجوری میکنی؟ سرم را به دست گرفت و به سینه اش چسباند. میچینم پر و بالش را ... میچینم. صدایش تو گوشم بود که میگفت: چی میگی برای خودت چی رو میچینی؟ اگر به فکر خودت نیستی، اما شیشه ی مردم رو داشتی میشکستی. این ماشین هیچ بلایی سرش نمی آمد. دقیقا مثل صاحبش. محکم بود و استوار. ماشین حاج حسام ضیایی درمیان انبوه اتومبیل های بزرگ و کوچک پرواز میکرد. پرواز میکرد و مرا از خودم می ربود. به سرعتش افزوده بود و این از تکان خوردن های ناگهانی ماشین پیدا بود. کم مانده بود گریه ام بگیرد.تا به حال دردی به این حد شدید را به چشم ندیده بودم. زمان به کندی سپری میشد. رسیدن به درمانگاه از رسیدن به کوه قاف هم طولانی تر شده بود. کمی که گذشت، از میان چشم های بسته ام فهمیدم که ماشین از حرکت ایستاد. چشم گشودم و خودم را کنار بیمارستان دیدم. هدیه دست به شانه ام زد و گفت: هیوا پیاده شو رسیدیم. چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود به سرم گذاشتم و پیاده شدم. حسام الدین جلوتر از ما راه افتاد و ما پشت سرش. با آن کت و شلوار خاکستری مرتب و کفش های ورنی مشکی که پوشیده بود چهارشانه و پُرتر به نظر می‌رسید. باید نگاهم را از رو می گرفتم. با خودم گفتم:"نه تو هرگز نمیتوانی مرا مغلوب خود کنی، از تو می گریزم. من میتوانم" نمی خواستم به او نزدیک شوم. کفش های نسبتاً بلندم سرعتم را کم کرده بود. وه چه خوب وسیله‌ای شده بودند برای دور بودن از کسی که تپش های قلبم را بیشتر کرده بود. از آنها ممنون بودم از کفش های پاشنه بلندی که راه رفتنم را سخت کرده بود. چقدر باید ممنون شما باشم. کفش هم گاهی می تواند مانع شود. مثل دست، مثل پا، مثل چشم و مثل خیال ... آری میتوان مانع از خیال هم شد. کافی است عقل را به مدد بطلبی. حیف وقتی متوجه شد کمی عقب مانده‌ایم، سرعت گام هایش را کم کرد. کاش میتوانستم بگویم که برو! اینجا نمان آقا! خوب بودن شما کار دستم می دهد. میشود بروی بزرگ مرد. من هم پای تو نیستم. سرگیجه ام بیشتر شده بود. مستقیم وارد اورژانس شدیم. روی صندلی نشستم و نگاهم به کفش های ورنی مشکی بود. کفش هایی که میتوانست از من دور شود یا به من نزدیک . با تکان دست هدیه از جایم بلند و وارد اتاق پزشک شدم. دکتر بعد از چکاب چند سوال پرسید. حسام الدین کنار در ایستاده اما داخل نیامد. پشتش را به ما کرد و تسبیحش را از جیبش در آورد. باید چشم عریانم را ازاو بپوشانم. دکتر بعد از کلی سوال از من پرسید: تا به حال سابقه میگرن یا سردرد عصبی داشتید؟ جواب دادم: نه، تو مراسم عقد خواهرم بودم که اینجوری شدم‌. دکتر سرش را تکان داد و شروع به نوشتن نسخه کرد. نوشتنش که تمام شد نسخه را به هدیه داد و گفت: این ها رو از داروخونه بگیرید. به من اشاره کرد و گفت: شما هم توی اتاق بغلی دراز بکشید، براتون سِرُم نوشتم. هدیه از جایش بلند شد که برود حسام الدین وارد شد و نسخه را از او گرفت. _من میگیرم، شما همراهش باشید. وارد اتاق شدم و پرده را کنار زدم. روی تخت دراز کشیدم. پلک هایم را بستم و به جنونی که مبتلا شده بودم، فکر کردم . دلم ماه میخواست. اما خودم زمین بودم. زمین میتوانست به ماه برسد؟ پیش از آن که جمعه بشود و من زمین بشوم. نزدیک ماه بودم توی آسمان. اما ماه را نمی دیدم. که می دیدم اما دلم از دست نرفته بود... پیش از جمعه یک آدم دیگری بودم. پیچ و تاب نمیخوردم. تب نداشتم! نمی دانم تبم از به قفس افتادنم بود یا تب و درد جسمم بود. مگر جسم بدون دردِ روح هم تب میگیرد؟ چه مرگم شده بود خدایا... ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4