آدم های ناز پرورده تحمل سختی ها رو ندارن.
شاعر هم میگه:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
ادمهایی که تو موقعیت درد و بیماری، نداری و مشکلات مالی جانانه پای زندگیشون می ایستند اینها اصالت دارند. نه اونهایی که ادعای عاشقی میکنند و تو این موقعیت ها کم میارن . خیلی راحت جدایی رو انتخاب میکنند.
این موضوع ربطی به پولدار و بی پولش هم نداره.
حسام الدین تا آن موقع نگاهی به گوینده ی این حرف ها نمیکرد.
با شنیدن جمله های هیوا سرش را بالا گرفت و او را نگریست.
این دختر حرف های قشنگی میزد. چقدر پخته جمله ها را ادا میکرد.
نگاهی به فریبا خانم کرد که با افتخار و لبخند به لب، دخترش را نگاه میکرد.
با خودش گفت :هرچه هست از این زن و تربیتش ناشی میشود.
فروغ الزمان با حرف های هیوا سرش را به تایید جنباند و گفت: آفرین هیوا جان واقعا درسته. شخصیت آدم ها با صبوری و ایستادگی تو زندگی بدست میاد.
دیبا که تمام حواسش پی حرف های هیوا بود ، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تو این دوره زمونه کدوم دختری هست که اینقدر سختی بکشه. مگه مثل دوره های قدیمه که مثل کوزت کار کنن. البته من نمیدونم شما چطوری زندگی کردی قطعا سختی های زیادی کشیدی اما من یکی اصلا اجازه نمیدهم دخترم سختی بکشه.
ما ادمها زحمت کشیدیم که بچه هامون راحت زندگی کنند.
کاری به این حرفها ندارم شما بگو یه پسر خانواده دار وقتی یه دختر بی پول به تورش بخوره بقیه فکر نمیکنن برای ثروتش کیسه دوختن؟
هیوا اگر چه میدانست صحبت کردن با این زن مصداق آب در هاون کوبیدن است اما برای اینکه از شخصیت خواهرش دفاع کند گفت:
ما تو دل آدمها نیستیم. قضاوت کردن هم اشتباهه، هر آدمی با رفتار و اخلاقش شخصیتش رو نشون میده.
بله اصل اینه که دو نفر هم کفو هم باشن اما وقتی علاقه ای پیش میاد و طرفین بخصوص پسر اصرار داره چیکار میشه کرد؟ بزرگترها باید کمکشون کنند.
دیبا دیگر حرفش نیامد. کنایه ی هیوا را گرفته بود.
حسام الدین از جسارت هیوا خوشش آمد.
همان عزت نفسی که در دیدار های جسته گریخته ی قبل دیده بود، اینجا کاملا خودش را نشان میداد.
امیدوار بود هانیه تحت تاثیر این مادر و خواهر شریک خوبی برای شهاب و عروسی برازنده برای خانواده ضیایی باشد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد ❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_68 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام در چوبی سرداب را گشود. نگاهی به د
اما در عمارت چه خبر بود؟ آن شب با شنیدن خبر حضور هیوا در کارگاه، اخم های دیبا در هم رفت.
نگران بود. بله ...خیلی هم نگران. دوست نداشت یک دختر چادری و به ظاهر متدین کنار حسام قرار گیرد. آن هم آن دختر که به زعم او زخم زبان زده بود.
چگونه میتوانست حسام را منصرف کند؟ کمی فکر کرد. بالاخره بهترین شگرد را برای حرف زدن پیدا کرد.
برای همین سر میز شام به حسام الدین گفته بود : خب عمه تو خودت که نیستی، کارخونه ای چطور میتونی حواست به این کارگاه و پروژه باشه، کاش سپرده بودیش به یکی دیگه.
و حسام گفته بود:
_مشکلی نیست، عصرها زودتر میام
ولوله ای در وجود دیبا، پا گرفته بود.
_یعنی از صبح تا عصر باید کارگاه باز باشه؟
خب عزیزم فکر نمیکنی اون دختر هم خسته میشه؟ اصلا من برام سواله چرا دخترها دست به این کارها میزنن.
بعد از اینک که همه سکوت کرده بودند خودش جوابش خودش را داد
_بدبخت البته مجبوره. حق داره باید خرج خونواده اش روبده. ولی خوب هم نیست بهرحال یه دختر تنها اینجا
حسام الدین فوری گفته بود
_تنها نیست. گاهی اوسای کار هم باید باشه. شاید هم استاد معماری بالای سرش.
دیبا با کلافگی لبش را از داخل میخورد. شاید هم ذهن کنجکاوش، از کلافگی وجودش را میجوید و نمی گذاشت درست فکر کند.
بقول شهاب شاید هم مغزش بیجک زده بود که نمی توانست درست فکر کند.
پریا اما ساکت بود. این روزها سر در لاک خودش فرو کرده بود. هرچه دیبا به او میگفت سکوت میکرد و به اتاق میرفت. گاهی هم گریه میکرد. نگران حالش بود.
اشتهایش کم شده بود. بعد از خوردن شام ببخشیدی گفت و یک راست به اتاقش رفت.
حسام الدین زیرچشمی نگاهی به پریا کرد.
اوضاعش خوب نبود.
دیبا وقتی حال دخترش را دید با افسوس آهی کشید و گفت:نمیدونم چیکار کنم با این دختر.
فروغ از جایش بلند شد. در حالی که بشقاب ها را برمیداشت؛ پرسید: پریا چیزیش شده؟
دیبا با ناراحتی گفت: نمیدونم .خیلی کم حرف شده.همش تو اتاقشه. میدونم استعداد داره دلش میخواد کار کنه. ولی من هرجایی رو قبول ندارم.
بعد رو به حسام کرد و با لحنی دردمند گفت: حسام جان کاش کنار خودت یه کاری هم برای پریا جور میکردی. تو که ماشاء الله برای غریبه ها کار درست میکنی. دستت خیره. یه فکری هم به حال دختر عمه ات کن.
من فقط پیش توئه که خیالم راحته از جانب پریا. ببین توی کارخونه یا حتی...حتی همین کارمعماری تون، پریا میتونه کمک کنه. باور کن استعداد داره.
حسام الدین دست از غذا خوردن کشید. دستمالی برداشت و دور دهانش را پاک کرد.
_عمه من چطوری میتونم براش کار درست کنم.
توواون کارخونه جای زن نیست.
دیبا سرش را پایین انداخت. با لبه ی روسری صورتش را پوشاند. اشک میریخت.
_بخدا نگرانشم. نه برادری داره و نه پدر. با هیچکس حرف نمیزنه. گفتم میام اینجا زیر سایه برادرزاده ام، حاج حسام مراقبشه.
گفتم حسام پریا رو دوست داره باهاش حرف میزنه.
کی بهتر از پسرعمه اش باهاش درد دل کنه.
شانه هایش تکان میخورد.
فروغ نگاهی به حسام انداخت و با سر اشاره کرد چیزی بگو.
حسام شانه ای بالا انداخت.
بشقابش را برداشت و همان طور که از کنار دیبا رد میشد.
آرام گفت: نگران نباش عمه باهاش صحبت میکنم
و این اوج خوشحالی و سرور دیبا بود.
مگر خبری از این خوشحال کننده تر برای زن بیچاره بود؟ نه!
تمام امید و آرزویش خلوت حسام و پریا بود.
یعنی امیدی بود؟
ـــــــــــــــــــ
پارت گذاری رمان خوشه ی ماه روزهای زوج
امروز استثنائا چون دیروز ارسال نشد. ارسال کردیم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد ❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت105🍃
به قلم: #زهراصادقے_هیام
طوفان ★
وقتے آن جا رسیدم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتوانم ببینمش.
وقتی خبر دادند پیدایش کرده اند و محل امن است مرا با خود بردند.
با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم .
با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم .
دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم .
براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است.
روی برانکارد گذاشته بودنش و روی صورتش ماسک اکسیژن بود.
نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد.
دست بہ سر گرفتم .
_یا فاطمہ
تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم.
_خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من
با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهایم را دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم .
_خدایا شڪرت
سعید ڪنارم نشست .
خسته بود و رنگ پریده
_پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے
_نہ میخوام برم بیمارستان
_خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست.
باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ
_سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان
سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان
تعریف ڪردم.
توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند.
احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت:
فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ
نگاه من اما فقط بہ مادرش بود.
پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد.
دوست نداشتم این مرد را ڪنارحُسنا ببینم.
محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند.
مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت.
_بہ لطف شما هنوز ب هوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن
احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند.
ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند.
زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد.
داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت.
صدایش زدم
_خانم ڪمالے
برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم
_حالش چطوره؟
با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت.
_ باید به هوش بیاد مشخص نیست.
خجالت میڪشیدم بپرسم
بالاخره دلم را بہ دریا زدم
_بچہ چے؟
زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد.
احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدر،حرڪتے هم از تو دیدیم."
_ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است.
وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم.
اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواست این بچہ را بیندازد ناراحت شدم.
با خودم گفتم: تو بودے چیڪار میڪردے؟
یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟
اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد.
سرم را تڪان دادم .
"خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش"
از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت.
صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم .
پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید.
اول مادرش وارد شد .من هم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد.
نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق.
عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستانم را بہ سرم تکیه دادم .
چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم
صدایش مے آمد .
_زهرا ابچہ ...اون بچہ... حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟
گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید
ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم .
باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم
تا مرا دید فریاد زد
_ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟
اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے.
زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند .
مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد
_برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت
حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد.
حبیب با ناراحتی گفت:
_بہش فرصت بده، فعلا برو بذار استراحت ڪنہ
باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#جدالشاهزادهوشبگرد💜
✍به قلم: #زهراصادقی_هیام
#قسمت3🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
با چنگال آرام به دست محبوبه زدم .
_چشم چرونی نکن، غذاتو بخور
_این سه نفر برام خیلی آشنا هستند
ساغر گوشیش را بالا آورد و گفت: آهان پیداش کردم... ببین چقدر شبیه شاهزاده مصطفی است.
با چشم های گشاد گفتم: جااااااان... نَمَنه ؟
محبوبه گوشی را از او گرفت و نگاهی به عکس کرد.
_بابا شاهزاده مصطفی فیلمی که ماهواره میذاشت مگه ندیدید؟ تو فیلمِ ...
با دست به پیشانیم زدم و سرم را با تأسف تکان دادم .
_وای پاک از دست رفت.
ساغر رو به محبوبه گفت: خداییش شبیه اش نیست؟ فقط ریش این کوتاهتره
محبوبه گوشی را به دست گرفت و با پوزخند جوابش را داد: بله خیلی شبیه اش هست ولی خاک تو اون سرت ...
با چشم های گشاد به محبوبه نگاه کردم.
_چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب راست میگم .
خنده ام گرفته بود
_حالا نمیشد یه کم دوز ادبش رو بالاتر میبردی؟
محبوبه حرصی نفسش را بیرون داد
_نه
سپس رو به ساغر گفت: من موندم تو رو چطوری دانشگاه راه دادن. اون هم خبرنگاری.
آخه الان دنبال شباهت این آدم با شاهزاده مصطفی هستیم ما؟درضمن آی کیو ما ماهواره نگاه می کنیم که بدونیم این شاهزاده کیه؟
ساغر با مظلومیت تمام گفت: نه بخدا منم نگاه نمی کنم فقط به خاطر رشته ام گاهی ...
کار بیخ پیدا کرده بود.
_بس می کنید یا نه؟ صداتون تا اونجا هم میره ها... چرا اینقدر این ماجرا رو کِش می دید؟
یک کلام دیگه بشنوم از اینجا پا میشم و میرم.
محبوبه به سرعت دستم را گرفت.
_نه تو هیچ جا نمیری تا حساب نکنی ول کنت نیستم.
چشم های کنایه آمیز می گفت: تو هم از آب گل آلود ماهی بگیر.
نمی دانم محبوبه در نگاهم چه دید که اجازه نداد صورت حساب را پرداخت کنم.
از رستوران بیرون آمدیم. نورهای چراغ بیرون رستوران کوچه را روشن کرده بود. بعد از ما، آن سه جوان هم از رستوران خارج شدند .
آن قدر حضورشان برایم بی اهمیت بود که اصلا آن جا بودنشان را احساس نمی کردم.
این وسط گاهی محبوبه و ساغر با چشم و ابرو اشاره هایی می کردند .
ولی من هیچ رقمه حاضر نبودم برگردم و نگاهش کنم.
محبوبه نگاه عاقل اندرسفیهی کرد و گفت: طرف رو نمیبینی؟
_نه، ببینم که چی بشه، باید سودی به حالِ من داشته باشه این نگاه کردن. مطمئنم هیچ سودی نداره
چند صباحی بود دنبال این بودم که ببینم هر حرکت و رفتاری انتهایش به کجا خواهد رسید.
بنابراین با یک حساب منطقی به این نتیجه رسیدم که نگاه کردن به این پسرها هیچ سودی برای من که ندارد ممکن است حتی به ضررم تمام شود.
این روزها یاد گرفته بودم برای تک تک اندامم ارزش قائل باشم.
محبوبه ابرویی بالاانداخت و گفت: اوه چه مغرور!
در جوابش شانه ای بالا انداختم.
_حالا... اگر غرور هم باشه خیلی خوبه
نزدیک ماشین که شدم؛ در حالی که ساغر و محبوبه کنار هم ایستاده بودند کمی صدایم را بالا بردم
_بچه ها بیاید میرسونمتون
همان موقع دونفر از کنارمان رد شدند. پسر بلوز سورمه ای روبه محبوبه و ساغر با صدای بلند گفت: من اگر جای شما بودم جونم برام مهمتر بود سوار نمی شدم
محبوبه با اخم و ساغر با تعجب به طرف ماشین می آمدند
احساسِ برافروختگی می کردم. نمی دانم چرا نمی توانستم بیخیالش باشم؟ باید حتما جوابش را میدادم و گرنه مانند عقده در گلویم میماند و دق می کردم.
و این آغازی بود برای جدالی نفس گیر ...
نمی دانم چرا همه ی افکار و عقایدم را این جا فراموش کردم ؟ کاش آن موقع کسی جلویم را گرفته بود؟
به غرورم برخورد، همیشه بچه ها از رانندگیِ من تعریف می کردند حالا با یک اتفاق نیفتاده این جور به من توهین می کرد.
با ناراحتی گفتم: احتمالا ایشون مایکل شوماخر تشریف دارن و تو عمرشون تصادف نکردن. تازه بنده خدا مایکل شوماخر هم تصادف میکنه. به خاطر یه اتفاقِ نیفتاده بعضی ها هوا برشون داشته
بازدمم را عمیق بیرون دادم. همچنان اسب افسار گسیخته ی نفسم یکه تاز می تاخت.
_والا بعضی ها زیادی اعتماد به نفسِ کاذب دارن ... بچه ها بشینید بریم .
اجازه ندادم بیش از این مجادله طولانی شود. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی ساغر حرکت کردیم.
ناخوداگاه اخم کردم و به سرعت رانندگی ام اضافه شده بود.
محبوبه با نگرانی گفت: اسراء جان میشه یه کم آرومتر
به خاطر قیافه درهمم محبوبه و ساغر، ساکت و جرات حرف زدن نداشتند.
_چیه ؟چرا ساکتید؟
محبوبه تکانی خورد.
_مثل ببر زخمی میمونی ...جرات نمیکنیم حرف بزنیم.
قاه قاه خندیدم. حِرص و عصبانیت و خنده توام شده بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچهخاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912