استرس 😣و شادی😃
هردو واگیر دارن و بودن در کنار افرادی که شاد🙂 و یا افسرده 😒هستند به طور مشخص و مستقیم بر روح و روان ما تأثیر میگذارد...!
🔰🔰🔰
با آدمهای شاد دوست شویدو مهمتر اینکه....
خودتونم شاد باشید تا دیگران با دیدنتون شاد بشن😍😃😃😃😃
پیامبر اکرم ص فرمود: «مؤمن، شوخ و شنگ است و منافق، ترش رو و خشمگین».
📚تحف العقول، ص 49.
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
خدایا شروع سخن نام توست
وجودم بہ هرلحظـہ آرام توست
✨🌺✨
دل از نـام و یـادت بگیـرد قـرار
خوشم چون ڪہ باشے مرا درڪنار
سلام روزتون خدایی🌸🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══♥️⚜♥️═══
سر صـبحی که همـه مست نم گلـبرگند
من به روی تو از این دور سلامی دارم
═══♥️⚜♥️═══
#لحظــــہ_هاتون_عاشقـــــونہ♥️
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•┈┈••✾••✾••┈┈•
تونلی از جنس گل ...🌺
💖تقدیم به
💖دوستان
💖عزیزو
💖مهربون
مرسی که هستید
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خوشبختی دیگران
ازخوشبختی توڪم نمیڪند
وثروت آنان
رزق تو راڪم نمیڪند
وصحت آنان هرگز
نمۍگیردسلامتۍتو را
پس مهربان باش
وآرزو ڪن براۍدیگران
آنچہ راڪہ آرزو میڪنۍ برای
خودت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
آدم های ناز پرورده تحمل سختی ها رو ندارن. شاعر هم میگه: ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیو
🌸﷽🌸
#قسمت_65
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
خوشش آمده بود از این حرف های سنگین رنگین دخترک دست فروش، که حالا قرار بود به واسطه ی دل برادرش، فامیل سببی هم شود.
از آدم های خوش فکر و مثبت اندیش خوشش می آمد کاری به جنسیت نداشت. زن و مرد بودن برایش ملاک نبود، مهم اصالت و جنم بود.
عزت نفس داشتن را در عین نداری میپسندید.
چیزی که در خواهر نامزد شهاب دیده بود.
شهاب و هانیه از در مهمان خانه داخل شدند. هانیه صورتش گل انداخته بود. از نوع گل های صورتی مایل به سفیدِ گلاب گیرانِ خانه ی پدربزرگ !
از همان هایی که توی موهایش فرو میکرد.
از آن هایی که هیوا مست از بویشان عاشق هنرمندی خالقش میشد و یک دور به چشم میگذاشت، می بویید، بوسه میزد و صلوات میفرستاد.
اما به گمانم سرخی گونه های هانیه قدری غلیظ تر شده بود، به نوک بینیش هم سرایت کرده بود.
تقصر سرما بود یا عشق؟
از زیر نگاه نافذ جمع گذشت و کنار هیوا نشست. زیر چشمی فروغ الزمان و دیبا را پایید.
همه ساکت بودند. فروغ الزمان مجددا حرف پیش کشید تا حواس بقیه از این دو جوان پرت شود. از هر دری حرف زده شد.
کم کم مهمان ها عزم رفتن کردند. موقع بیرون رفتن از عمارت فریبا خانم برگشت و گفت: از مهمان نوازیتون واقعا ممنون، اگر قابل بدونید دفعه بعد شما تشریف بیارید کلبه ی درویشی ما !
دیبا در دلش پوزخند میزد به این کلبه ی درویشی.
فروغ الزمان لبخند زنان خوشحالیش را از دعوت فریبا خانم ابراز کرد.
_حتما برای دیدن عروس خانم میایم.
هانیه را در بغل گرفت و گفت: میخوام اگربشه چند روزی هانیه رو اینجا نگه دارم پیشمون بمونه
اخم های خلیل در هم شد. به هیوا اشاره کرد که زودتر برویم. ویلچرش را چرخاند که شهاب پیش دستی کرد و آن را از هیوا گرفت.
فریبا خانم حال شوهرش را درک میکرد. نزدیک فروغ الزمان شد. سرش را کج کرد و با صدای آهسته ای گفت: حقیقتش خلیل خیلی موافق نیست تا عقد نکردن هانیه تنهایی اینجا بمونه.
میگه قدم شهاب سر چشم ولی دوست نداره هانیه تنهایی بیاد، بهرحال جوونن و ...
فروغ الزمان گفت: بله بله سخت گیریشون رو درک میکنم، بهرحال پدر هستن البته ما نمیذاریم بهشون بد بگذره .
هانیه از طرز فکر پدرش اصلا خوشش نیامد.
امشب شمه ای از روشنفکری را در این خانه دیده بود. دوست داشت هرچه زودتر از خانه ی پدری و سخت گیری هایش البته به ظن هانیه ، میرفت.
با خلوت شدن عمارت، حسام الدین خمیازه ای کشید و از جایش برخاست. چند بشقاب میوه خوری را از روی میز برداشت.
فروغ پایش را روی مبل دراز کرد و گفت: خداروشکر خانواده ی خوبی به نظر میرسند.
دست نزن حسام جان، گلابتون جمع میکنه
دیبا از توی میوه خوری، نارنگی سبزی برداشت. پوستش را با حرص کند و گفت:
_ آره برخلاف هانیه ومادرش، خواهر بزرگش گستاخ بود.
زیر لب کلماتی نثار هیوا وخانواده اش کرد که فروغ نشنید. شاید هم بد وبیراه گفته بود.
فروغ الزمان با ابرو به حسام اشاره کرد که داشته باش عمه ات را.
حسام سرش را به علامت مهم نیست بالا داد.
ترجیح داد برود و بخوابد.
فروغ الزمان میخواست میخش را محکم بکوبد از روی مبل بلند شد، به خاطر نشستن طولانی و آویزان بودن پایش، لنگان لنگان قدم برداشت و گفت:
_اینها خانواده خوبی هستند، احترام گذاشتن بهشون یعنی داریم به خودمون احترام میذاریم.
هانیه هم مثل دخترم میمونه، دوست دارم همونطور که با شهاب رفتار میکنیم همون طوری هم با هانیه رفتار کنیم. شب همگی بخیر
حرف های فروغ به مذاق دیبا خوش نیامد، قبل از آن که فروغ از مهمان خانه بیرون برود گفت:
صبر کن زن داداش! مگه من چی گفتم؟ من به هانیه حرفی زدم اصلا؟ اون خواهرش هرچی از دهنش در اومد بار ما کرد.واقعا نفهمیدی با طعنه گفت پسرتون خودش خواسته؟
اصلا اینها در حد ما بودن که ...
_بس کن دیبا جان. شهاب هانیه رو میخواد چه کار به خانواده اش داری؟ این ماجرا تموم شده دیگه بیخیالش شو لطفا
دیبا توپش پر شد. هوا را در دهانش نگه داشت، میخواست بگوید به درک که منصرف شد.
دستی به پایش زد و بلند شد
_بشکنه دستی که نمک نداره
غر غرکنان از مهمانه به طرف اتاق پشتی عمارت رفت.
آن طرف در خانه ی فاتح هیوا منتظر بود صبح شود و به دوست حسام الدین زنگ بزند.
میخواست این فرصت را غنیمت بشمارد.
خیلی وقت بود دنبال کار میگشت. شاید این لطف حاج حسام ضیایی برایش با برکت باشد.
صبح اول وقت شماره را گرفت. هانیه گفته بود اول صبح کجا زنگ میزنی ملت رو زابه راه میکنی؟
هیوا عجله داشت مثل تمامی روزهایی که دنبال کار میگشت.
شماره را گرفت بعد از چند بوق صدای مردی جوان ازپشت تلفن بلند شد.
_ بله بفرمایید
_ سلام آقای مهدی خالقی؟
_ بله بفرمایید خودم هستم.
👇👇
از پشت خط صدای شلوغی و سر و صدا می آمد _من فاتح هستم. ببخشید این شماره رو آقای ضیایی به من دادند گفتند گویا شما برای کار مرمت دنبال کسی میگردید؟
مرد پشت تلفن صدایش را بلند کرد و گفت: ببخشید چند لحظه من صداتون رو درست نمیشنوم. یه کم بلند تر صحبت میکنید؟
هیوا مجددا درخواستش را مطرح کرد.این بار بلند تر
کمی از شلوغی های پشت تلفن که کم شد
مهدی خالقی جواب داد:
بله متوجه شدم با من هماهنگ کردن من یه شماره تماس بهتون میدم با ایشون صحبت کنید شماره عموم هست. مسئول این کار هستند، البته یه کاری کنید من آدرس رو براتون میفرستم حضوری باهاشون صحبت کنید فکر کنم بهتر باشه
پیامک را فرستاد. هیوا با عجله ای که داشت شماره خالقی بزرگ را گرفت و با او قرار گذاشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
بقیه رمان ان شاء الله امشب
پارت گذاری رمان خوشه ی ماه روزهای زوج
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دل به دلم که ندادی"
پا به پایم که نیامدی"
دست در دستم که نگذاشتی"
پس سر به سرم نگذار که...
"قولش را به بیابان داده ام"...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•