eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏آرامش رو اینطوری میتونیم اینجوری به افراد بدیم. یه حس خوب توی بیمارستان پیش ادمهایی که یه کم دچار اسمشو و نبر شدن☺️ حس خوبیه ...خووووب🌹 برای سلامتی همشون دعامیکنیم🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینبار بی‌بی‌سی از فرودگاه بین‌المللی قم رونمایی کرد! چه خوب قم فرودگاه داره و ما بیخبریم😁😐 ابله که میگن اینها هستن. قم شروع کننده نبود بلکه قم با جان فشانی اعلام کننده بود و گرنه ابتدائا تهران شروع شده فقط قم بخاطر اهمیت ماجرا اعلام کردند و بردسی که نتیجه اش بدست آمد. کل ایران باید مدیون قم باشند وگرنه اگر اعلام نمیکردند، مانند بمب خوشه ای کل ایران رو به طرز وحشتناکی میگرفت. ما از قمی ها ممنونیم🌹 @khoodneviss
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏سرسلسله قاجار، قلعه شوشی یا شیشه را در محاصره گرفت و برای آنکه از خون ریزی و کشتار جلوگیری شود این شعر را برای ابراهیم خلیل خان حاکم قلعه فرستاد : ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد تو ابلهانه گریزی به آبگینه حصار؟ که منظور از آبگینه حصار همان قلعه شیشه یا شوشی است . ابراهیم خلیل خان که سر تسلیم و اطاعت نداشت این شعر را که منسوب به است در پاسخ آقا محمدخان فرستاد : گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی پدرت حضرت خورشيد و خودت گنج تمامی غنچه‌ای نيست که عطر نفست را نشناسد تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی ‌🌸میلاد امام جواد (ع) و حضرت علی اصغر (ع) مبارک‌ باد🌸 •┈┈••✾••✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
📿🌸📿🌸📿 💠متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که دیروز رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند: و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن كه سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوی رهايی و آسودگی را از تو بايد خواست. سختی ها به قدرت تو به نرمی گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهی به نيروی تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ی تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بی آن كه بگويی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بی آن كه بگويی، رو بگردانند. تويی آن كه در كارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری ها بدو پناه برند. هيچ بلايی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هيچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی. ای پروردگار من، اينك بلايی بر سرم فرود آمده كه سنگينی اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروی خويش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان كرده‌ای. آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان كرده‌ای، هيچ كس برنگرداند. دری را كه تو بسته باشی. كَس نگشايد، و دری را كه تو گشوده باشی، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كنی، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گردانی، كسی مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روی من بگشا، و به نيروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينیِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشی دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاری را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پيروی آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالی است كه تنها تو می توانی آن اندوه را از ميان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كنی. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ. 📿@koocheyEhsas 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
از پشت خط صدای شلوغی و سر و صدا می آمد _من فاتح هستم. ببخشید این شماره رو آقای ضیایی به من دادند گف
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا قبل از ناهار خودم را با هزار سختی و زحمت به اداره میراث فرهنگی رساندم. پرس و جو کنان آقای خالقی را پیدا کردم. مرد حدودا پنجاه ساله ای با موهای سفید نسبتا کم پشت، هیکلی پر و سیبلی به رنگ موهای سرش. با پرونده ای در دست ایستاده بود. انگار برای رفتن به جلسه کمی عجله داشت. باید خودم را معرفی میکردم. سرش توی پرونده اش بود. با شنیدن اسم حسام الدین ضیایی سرش را بالا آورد. سر تا پایم را برانداز کرد. _ پس آقای ضیائی شما را معرفی کرده. بهش بگو حاج حسام تو که آدم میفرستی برای ما خودت چرا یه توک پا نمیای سمت ما. بهش بگو این پروژه سنگینه حقیقتاً نیاز به کمک بخش خصوصی داریم. اینو حتما بهش بگید. من چه کاره بودم؟ چرا باید به ضیایی می گفتم؟ _ ببخشید خودتون بهش بگید. من ارتباط چندانی باهاشون ندارم! حتی شماره ای هم ندارم. کمی مکث کرد. در صورتم دقیق شد و گفت: باشه خودم زنگ میزنم ، فقط شما با استاد نصیری باید صحبت کنید اگر تاییدتون کرد میتونید کارتون رو شروع کنید. با آوردن اسم استاد نصیری گوشهایم تیز شد. اشتباه نشنیده بودم؟ _استاد نصیری؟ از بالای چشم نگاه گذرایی کرد _میشناسیش؟ _ بله اگر اونی که من توی ذهنم هست. استاد دوره ی دانشجوییم بودند. بهترین استاد معمار دانشگاه پرونده را بست. _خودشه باهاش صحبت کن حالا که اشنا دراومدید چه بهتر. شماره اش را گفت و من در موبایلم ذخیره کردم. راستی استادنصیری چگونه بود؟ مرد میانسالی با قدی کوتاه، شکمی نسبتا بزرگ، ریش و محاسنی بلند و خاکستری و عینکی که به دسته ی فلزیش زنجیری وصل کرده بود. استاد عاشق معماری سنتی بود. راه خانه را پیش گرفتم. تمام امیدم به این کار بود. این روزها زیبایی خدا را بیشتر حس می کردم. برعکس هانیه که هرچه بیشتر با شهاب میگشت، خلق و خویش بیشتر عوض میشد. این روزها که کاری برایم نبود خودم را مشغول کتاب و وعظ کرده بودم. پای صحبت های دکتر صارمی مینشستم و درونم را مو شکافی میکردم. شده بودم همان هیوای سابق. گهگاهی از سختی روزگار میخندیدم . و هانیه مبهوت من میپرسید: این همه نداری خنده داره؟ واقعا هیوا برای نداشتنمون باید بخندی؟ و من میگفتم: شکرگزار باش هانیه...شکر گزار با لحن شاکی میگفت: شکرگزار چی واقعا؟ تو از این بخت و اقبال خودت راضی هستی؟ واقعا در نداری و آرزوی همه چیز داشتن زیبایی میبینی؟ و من جواب داده بودم _چرا نبینم هانیه ؟ من تا قبل از این سختی اصلا قدر درخت ها ی میوه، آسمون به این پهناور و لکه های ابر و بارون، نون برشته ی تازه از تنور دراومده، قورمه سبزی مامان و حتی این دست ها و صورت و نفس کشیدنم رو هم نمیدونستم. نداری سخته اما افق نگاهتو عوض میکنه. میتونه بهت نشون بده که اون زمانی که داشتی به حداقل هات راضی نبودی. ناشکر بودی و حالا قدر دان این نعمت ها هستی. چرا لبخند نزنم هانیه! الان قدر داشته هامو میدونم. لبخند میزدم . او حرفهایم را پشت گوش می انداخت و میگفت: _تو دیوونه ای هیوا من که دارم از این فضای خفقان دور میشم. تازه میفهمم زندگی یعنی چه؟ هر روز لباس و کفش و لوازم آرایش جدید میخرید . گوشی موبایلش را عوض کرده بود. تمام دلخوشی های هانیه در این ها حداقل ها نهفته بود. من هم دلم میخواست اما من به چیزی فراتر از اینها فکر میکردم. به خوشی دائمی! میدانستم رسیدن به هر کدام از این ها موقتی است. لذتی که با بهترین گوشی موبایل در دستانت حس میکنی چند روز یا حتی چند هفته بیشتر نیست. خب بعدش چه؟ اینها برای من کم بود. توی مسیر به استاد نصیری فکر میکردم. شماره اش را گرفتم . وقتی شنید یکی از دانشجویان دانشجویانش بودم با انرژی مضاعف گفت: حتماً فردا بیا به این آدرس، خیابان علوی، عمارت بروجردی ها. امید داشتم بعد از مدت ها دویدن، این ور و آن ور رفتن کار درستی پیدا کنم. تنها نگرانیم محیط مردانه اش بود. اینکه چگونه در بین آن همه مرد کار کنم؟ خدا خدا میکردم این مسئله هم برایم حل شود. دیروز گذشت و امروز شده بود. به عمارت رفتم . از حیاط که گذشتم از دیدن زیبایی و شکوه بنای تاریخی ایران حس غیرت و شعف در وجودم به وجود آمده بود. از افرادی که آن جا بودند سراغ استاد نصیری را گرفتم. اشاره به قسمت پشتی عمارت کردند و گفتند استاد آن جا جلسه دارد. به محض پیدا کردن اتاق مورد نظر، نفس حبس شده ام را بیرون دادم. جادرم را محکم گرفتم و در زدم. یکی از درهای چوبی باز شد. مرد جوانی دم در ایستاده بود. _بفرمایید با کسی کار دارید؟ _بله استاد نصیری استاد صدایش را بلند کرد و گفت: بیا داخل همین که داخل شدم چند نفری را مشغول دور یک میز دیدم. در کنار چهار مرد دو خانم هم نشسته بودند. 👇👇👇👇
از هیجان تپش قلب گرفته بودم. لب خشکیده ام را با زبان تر کردم و جلو رفتم. کنار خانم ها نشستم. هر کدام نقشه ای جلویشان گرفته بودند و اظهار نظر میکردند و من این وسط فقط نگاهم بینشان میچرخید. لختی که گذشت تقی به در خورد . در باز شد و آقای خالقی وارد اتاق شد. پشت سرش هم کسی نبود جز حسام الدین ضیایی! با ورودش تکان ریزی خوردم. فکر نمیکردم او را اینجا ببینم. از دور سلام کردم که با سر و آهسته جوابم را داد. کت مخمل قهوه ای پوشیده بود با بلوز سفید. موهای کوتاهش را یک طرف شانه کرده بود. جلسه رسما شروع شد . باید برای مرمت قسمتی از بنای عمارت بروجردی که فرم سابق خودش را از دست داده بود به توافق میرسیدند. و من فقط گوشه ای نظاره گر بودم. یکی از خانم ها با مانتو نسبتا تنگ و موهای بلوندی که بیرون ریخته بود. انگشت سفید و باریکش را روی نقشه میکشید و توضیحاتی میداد. نگاه بعضی از مردها به ناخن بلند و پوست سفیدش خیره بود. من از درون احساس خجالت میکردم. نگاهم چرخید سمت حسام الدین ضیایی. سرش به سمت یکی از مردها بود و گوشش با خانم جوانی که نادری صدایش میکردند. نگاهم را دوباره به طرف نادری دادم. چقدر معذب بودم. به جای آن خانم من سرم را پایین انداخته بودم. کمی که گذشت سرم را بالا آوردم. چشم ضیایی بزرگ روی چادر سیاهم خیره شده بود. تلاش نمیکرد نگاهم کند . چین پیشانیش از اینجا که من نشسته بودم کاملا پیدا بود. شاید هم اخم کرده بود. هنوز قیافه ی این آدم را درست تشخیص نمیدادم که آیا این چین از اخم کردن است یا چیز دیگر! با صورتی جدی و با صلابت خاصی همان طور که نگاهش سمت چادر مشکی من بود؛ شروع به حرف زدن کرد. ــــــــــــــ پارت گذاری رمان خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ ✨بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ 🌸هم مولد اصغر اسٺ و هم روز جواد ✨بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ (ع)💖 (ع)💖 ✨💞 ⭐️سلام روزتون خدایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری ؟؟ کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید...... 🌸 صبحتون بخیر @koocheyEhsas 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
اغلب کسانی که در زندگی خویش احساس آرامش میکنند، لبخندرامشق خودمی کنند امید را هر روز دعامی کنند! عشق راتدریس می کنند ومحبت رافراموش نمیکنند. ‍‌ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•