eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
قاصدک ... ! شعر مرا از بر کن ... برو آن گوشه ی باغ ... سمتِ آن " نرگس "ِ مست ... و بخوان در گوشش ... و بگو باور کن‌ ؛ یک نفر یادِ « تو » را ... دمی از دل نبرد ... !!! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
/ ای کاش، دلم پنجره‌ای دیگر داشت! ای کاش، دلم فقط شقایق می کاشت! ای کاش، کسی می آمد و غم‌ها را از قلبِ اهالی زمین برمیداشت. سهراب سپهری •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══♥️⚜♥️═══ گفتی ز عشق یافت دلت روشنی، بلی آتش به خانمان زده را،خانه روشن است... ═══♥️⚜♥️═══ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 •┈┈••✾••✾••┈┈•
ماه رجب ماه پیوندبندگان با معبود مهربان، ماه بارش باران مهر و محبت الهی، ماه رسیدن به سر منزل مقصود، و ماه اُنس شب زنده دارانِ همیشه بیدار با محبوب و معبود بی همتا. سلام بر بهار مناجات و بندگی. سلام بر نجوای شبانه اهالی رجب. سلام بر شب های رجب که پذیرای زاهدان است و سلام بر روزهایش که میزبان عاشقان وصال الهی است و سلام بر لحظه لحظه رجب که شاهد ذکرِ ذاکران است. * ماهی که اولین روزش باقری، سومینش نقوی، دهمینش تقوی، سیزدهمینش علوی، نیمه اش زینبی و بیست و هفتمش محمدی است. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌باید عاشق باشی تا همچو یعقوب، بوی همان پیراهنی را که گم کرده ای، از باد سوغات بگیری، و چشمانت، دوباره ببینند. ما یقین داریم صدای قدمهایت که بیاید؛ حتماً گـ🌸ـل بارانمان، میکند! کمی عاشق ترمان میکنی؟ مولاجانم سلام ❤️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح‌، وقتی واژگون شد آخرین پیمانه‌ها راه‌، پرپیچ است از می‌خانه‌ها تا خانه‌ها حیف‌! وقتی‌که اذان توی اذان گم می‌شود من، من‌ِ تصنیف کفرآلوده‌ی مستانه‌ها دور می‌گیرند گرداگرد تو دیوارها دور می‌گردند بالای سرت پروانه‌ها گریه یا خنده‌ست در سمفونی اندام تو، بی صدا بالا و پایین می‌نوازد شانه‌ها من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی می‌کند این‌چنین گم می‌شود گاهی مسیر خانه‌ها روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه‌ها! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══♥️⚜♥️═══ 😍 تو را میکنم و میگذارم روی زندگی ام و اسمت را وجودم...❤️ ═══♥️⚜♥️═══ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 •┈┈••✾••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_60 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _گلابتون من دیدم ...من دیدم شهاب
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا * به ظرف میوه خوری روی میز نگاه کردم. کمی سرم را که بالاتر آوردم برای یک لحظه چشم هایم به نگاه حسام الدین ضیایی خورد. رویم را با عجله برگرداندم. پیشانیم را صاف کردم تا از اخم چند دقیقه ی قبل خبری نباشد. فروغ الزمان با مادر مشغول خوش و بش بود. رفتار و نگاه عمه ی شهاب بدجور توی ذوق میزد. هدیه دهانش را کنار گوشم برد و آهسته گفت: این عمهه چرا اینجوریه؟ انگار از دماغ فیل افتاده. لبم را به دندان گرفتم. _زشته اینجوری حرف نزن اما هدیه راست میگفت.در رفتار این زن در عین حالی که میخواست عادی باشد نوعی غرور و خودبرتر بینی موج میزد. برخلاف دخترش که لبخند به لب کمرش را صاف وکشیده نگه داشته بود. انگشت هایش را در هم گره زده بود. یک پایش را روی پای دیگر انداخت. با لبخند و متانت نگاهش میخ هانیه بود. سفیدی پوستش با وجود لباس یشمی که پوشیده بود؛ بیشتر به چشم می آمد. سرم را پایین انداختم. انگشت شست پایم شروع با خاریدن کرده بود. چند بار آن را به پاشنه ی پای دیگرم کشیدم اما فایده نداشت. خم شدم و با دست، شست پایم را خاراندم. سرم را که بالا آوردم با پوزخند دیبا روبه رو شدم. لبش را کج کرد، پلک هایش را با غرور بست و سرش را به طرف دیگر چرخاند. این آدم چرا اینطور می کرد؟ یعنی باید نسبت به خارش پایم بی تفاوت باشم؟ آیا این کار به دور از آداب و نزاکت بود؟ به علامت ندانستن ابروهایم را بالا دادم. گلابتون با سینی محتوای چای وارد مهمانخانه شد. شیرینی که سر راه خریده بودیم را توی ظرف چیده بود. ظرف دیگر حاوی قطعه های کوچک کیک را که با سلیقه خاصی تزیین شده بود؛ روی میز گذاشت. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. صدای تیک تیک ساعت پاندول دار ایستاده ی گوشه ی مهمان خانه تنها صدایی بود که به گوش میرسید. فروغ الزمان سکوت را شکست و با خوشحالی از حضور هانیه دراین عمارت صحبت کرد. _هانیه جان از اینکه اینجایی واقعا خوشحالم. این خونه هم مثل خونه خودت راحت باش. دیبا پوزخندی زد و سرش را به طرف دیگر مایل کرد. هرکس چیزی میگفت من اما تمام حواسم به سقف گنبدی شاه نشین و نقاشی و آینه کاری های این سالن بود. با چشم هایم شیشه های رنگی را میکاویدم. همین طور که نگاهم میخ گچ بری و تند بری ها بود صدای دیبا و سپس سینی چایی که روبه رویم گرفته شده بود مرا از آن حال بیرون آورد. گلابتون سینی به دست با لبخند جلویم ایستاده بود.دست بردم و یکی از لیوان های چای را برداشتم. _ شرمنده حواسم نبود، زحمت کشیدید دیبا با لحنی لبریز از کنایه گفت: بنده خدا مبهوت این عمارت شده. آخه بزرگی و تجمل این خونه کجا و آپارتمان های فسقلی کجا؟ نگاهم به مادر افتاد که سرش را پایین انداخته بود. هانیه با درماندگی نگاهم میکرد. لیوان چای را روی میز گذاشتم. نمیخواستم احساس کنند ما آدم های ندید بدید هستیم. صدایم را صاف کردم و گفتم: مبهوت بزرگی و تجملات این عمارت نبودم، بلکه داشتم اجزاء معماری ایرانی،اسلامی این خونه رو نگاه میکردم. مشخصه این عمارت بازسازی شده. مامان فورا میان حرفم پرید و گفت: آخه هیوا رشته اش اینه .مرمت آثار تاریخی خونده، با معماری آشناست.هرجا بریم دنبال سبک معماریشه فروغ الزمان و گلابتون به دیده ی تحسین سری تکان دادند. دیبا لبش را جلو داد، ابرویی بالا انداخت و گفت: آهان به گچ کاری ها نگاه کردم و گفتم: بازهم خداروشکر که هنوز هستند آدم هایی که به فرهنگ و تاریخ کشورشون معتقد هستند. دیبا با همان ظاهر مغرور، قری به گردنش داد. با لحنی سرشار از غرور گفت: همینطوره. برادرزاده من با اینکه هلند تحصیل کرده اما تمام عشق و علاقه اش ایرانه. و البته خانواده اش. اینجا رو هم خودش ساخته. از این همه عجب و خودبرتربینی کُفری شده بودم. در دل گفتم: مبارکت باشه تو و این عمارت و برادرزاده تون! هانیه چطوری میخواد تو رو تحمل کنه. فروغ الزمان در ادامه ی حرف دیبا گفت: این عمارت به اصرار حسام الدین بازسازی شد. میخواستیم اینجا رو بکوبیم و آپارتمان بسازیم که حسام مخالفت کرد. پدرش هم از پیشنهاد حسام الدین خوشش اومد و کارهای اینجا رو بهش محول کرد. بعد روبه شهاب گفت: شهاب جان اگر هانیه و دخترا دوست داشته باشن میتونی عمارت رو بهشون نشون بدی. گلابتون فوری به میان حرفش پرید وگفت: بذارید بعد شام الان کم کم شام آماده است. گفت و گوها ادامه داشت که با صدای گلابتون همه از جا برخاستند. میز ناهارخوری گوشه ی مهمان خانه پر از غذاهای رنگارنگ شده بود. هدیه کنار گوشم با لحنی شیطنت آمیزگفت: حالا این همه سوروسات به احترام عروسشون هست یا کور کردن چشم بقیه؟ خندیدم و لبم را به دندان گرفتم. منظور هدیه را خوب میدانستم. 👇👇👇
بعد از خوردن شام قسمت نشیمن مهمان ها نشسته بودیم. دوست داشتم چرخی در این عمارت بزنم. آن قدر سبک معماری ایرانی را دوست داشتم که حاضر بودم ساعت ها آن جا بایستم و به جزء جزء این معماری چشم بدوزم. از همان جا نگاهم سمت معمار این خانه رفت. حسام الدین ضیایی با حالتی متفکر دست به چانه گرفته بود و نگاهش به پایین دوخته شده بود. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد. چشم هایش گشاد شد . دستی دور دهان ، ریش و محاسنش کشید. به جلو خم شد .نگاهش را به پایه ی میز جلویم داد. همین که سرم را چرخاندم تا با هانیه صحبت کنم صدایش مرا مخاطب قرار داد _ شما رشته تون مرمت هست خانم فاتح؟ با حرفی که زد کمی جا خوردم . خودم را جمع و جور کردم و به سمتش چشم چرخاندم _بله همان طور متفکر نگاهش به پایه ی میز بود. دیبا سرتا پاگوش شده بود. همه برایشان عجیب بود که چرا حسام الدین این سوال را از من پرسیده؟ لختی که گذشت پرسید: جایی که شاغل رسمی نیستید؟ گیج و منگ از سوال این مرد گفتم: نه _اهل کار کردن تو فضای مرمت و بازسازی اثار میراث فرهنگی هستید؟ همه متعجب به حسام الدین نگاه میکردند. چهره ی دیبا عجیب و غریب در هم شده بود. با کمی تاخیر گفتم: یعنی چی؟ سرش را به عقب تکیه داد و با خونسردی که در چهره اش موج میزد گفت: اگر خودتون مشغول به کار نیستید و تمایل دارید تو این زمینه همکاری کنید یا کسی رو میشناسید که دنبال کار میگرده یکی از دوستان من دنبال متخصص این رشته هست. به من گفت اگر کسی رو میشناسم، بهش معرفی کنم هنوز با شنیدن حرف هایش گیج میزدم. سکوت کل سالن را فرا گرفته بود. از جایش بلند شد . از روی میز کنار تلفن کاغذ و خودکاری برداشت. شماره ای نوشت و کاغذ را روی میز جلوی من گذاشت. _اگر کسی رو میشناسید بهشون معرفی کنید. ــــــــــــــــــــ پارت بندی رمان خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•