eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
باید میرفتم امامزاده ... میرفتم تا کمی دلم آرام بگیرد. گوشیم را خاموش ڪردم. چندساعتے آن جا ماندم. وقتے بیرون آمدم سعید روبہ رویم ظاهر شد. _باید برے بیمارستان ،بچہ ات داره دنیا میاد. بچہ من؟ قرار بیاد بین این نامردے ها.. سوار ماشین شدم. سعید ساکت بود . زیر لب با خودم حرف میزدم . _باید بچہ ام سالم بہ دنیا بیاد. اون مال منہ بچہ من ..." _طوفان یه سری چیزها هست که باید بهت بگم. _دیگه چه چیزی هست که باید بشنوم.همه چیز رو دیدم . _نه کامل. تو همه چیز رو نمیدونی. با پوزخند گفتم: هر دم از این باغ بری میرسد، تو بگو چی شده؟ سعید ماشین را گوشه ای نگه داشت. به طرفم برگشت . _گفتنش سخته اما امیدوارم تحمل کنی.حسنا ...لبش را میجوید. چشم هایش دو دو میزد. _حسنا چی؟ بگو دیگه؟ _ازدواجش با تو به خاطر دست پیدا کردن به یه سری اطلاعات بود. متاسفانه از اعتماد تو سوء استفاده کرد و اون اطلاعات رو لو داده. گوشم سوت میکشید. _نه امکان نداره ... من باور نمیکنم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بلند بلند زدم زیر خنده ... _شوخی نکن سعید. شوخی بدیه . حسنا اینجوری نیست. سعید سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم امیر هم باهاش همدست بوده. چیزی نمی‌شنیدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و همه چیز را باخودم مرور کردم. تمام زندگیم. تمام دلبری های حسنا و اطلاعاتی که میخواست. به سادگی خودم خندیدم. هیچ چیز را باور نمیکردم. وارد بیمارستان ڪہ شدیم . تازه فهمیدم کجا هستم. به سرعت خودم را به بخش زایمان رساندم. همہ با تعجب نگاهم میکردند. مامان وقتے مرا دید نگاه سرزنش بارے کرد و رویش رابرگرداند. مادر حُسنا در حال قران خواندن بود. من اما دلم در هیچ جا بند نبود. آرام نبودم ... مطمئنم تا آخر عمرم آرام نخواهم بود. پرونده را پر ڪردم .چند ساعتے گذشت ڪہ زهرا از بخش زایمان خارج شد. به سمتم نگاهی کرد و با لبخند گفت: مبارڪہ،سیدعلی هم دنیا اومد. آن لحظہ فقط بہ سیدعلے فڪر میڪردم بہ پسرم . من باید قوے باشم. به خاطر تو همه چیز را تحمل میکنم پسرم. ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 دوستان رمان خوشه ی ماه فردا روز زوج تقدیمتان میشود 🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
لینک پارت اول رمان در حال تایپ✍... https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا" ❤️ 💫سلام روزتون امام رضایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پوتین رو میبینم که چطور لباس میپوشه و میره بیمارستان و از نزدیک شاهد روند درمان و مشکلات بیماران کرونایی باشه یادم به رییس جمهور خودمون میفته.😐 خداقوت پهلوان. ایراد نگیرید از حرفم .توقعم نسبت به رییس جمهور مملکتم خیلی بالاست. اینکه در خط مقدم باشه نه پشت مانیتور بشینه و اُرد صادر کند نمیدونم آیا تقصیر از من هست یا از رئیس جمهور؟ "قضاوت با شما"
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃 لینک بیست تایی رمان رؤیای وصال قسمت 1 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 قسمت 20 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11369 قسمت40 https://eitaa.com/koocheyEhsas/12016 قسمت60 https://eitaa.com/koocheyEhsas/12556 قسمت80 https://eitaa.com/koocheyEhsas/13038 قسمت100 https://eitaa.com/koocheyEhsas/13707
ما خیال می‌کنیم که آمده‌ایم تا خانه‌ای بسازیم، بَزمی بسازیم و همین‌که خانه‌مان را خراب می‌کنند و بَزممان را به هم می‌زنند ناله می‌کنیم و بانگ برمی‌داریم که : مسلمانی نیست . . . خدا نیست . . . بی‌خبر ! بی‌خبر ! آنها می‌خواهند تو را بسازند و این است که بَزمت را می‌سوزانند، که خانه‌ات را خراب می‌کنند، که محبوب‌هایت را می‌شکنند، که مگر برخیزی. خرابت می‌کنند، تا آباد شوی. دیوارهایت را می‌ریزند تا به وسعت برسی و این است که تو باید خودت بخواهی و طلب کنی و اگر نخواستی و کردند، شکر کنی و یا لااقل صبر داشته باشی تا بارور شوی، نه آنکه جزع بزنی و فریاد، که فریاد در زیر این گنبد کبود خریداری ندارد . . . ‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
‌#قسمت_74 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام گلابتون نگاهی به دور و بر کرد و گفت:
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم _بریم؟باشه حاج حسام؟.. پسر دایی؟ ول کن نبود. آن قدر بیخ گوش حسام وز وز کرد تا آخر حسام سرش را تکان داد و گفت: باشه . بهتره همه با هم بریم. به مامانم و عمه هم بگو پریا وارفت. تمام خوشیش پر کشید. چه فکر میکرد و چه شد؟ روی یکی از صندلی ها نشست. دستانش را به هم قلاب کرد و افتاد به جان ناخن هایش. زیرشان را هی تمیز میکرد و با ناخن میکشید.پوست اطراف ناخن هایش را هم میکند. حسام الدین زیر چشمی به حرکات پریا دقت کرد. دخترک میخواست چیزی بگوید اما اکراه داشت. _چیزی میخوای بگی؟ پریا سرش را بالا گرفت .با اکراه گفت: فکر نمیکنم اونها پایه باشن برای بیرون رفتن با ما . آخه مامان ... اگر مامان بیاد... باقی حرفش را مانند سیب گاز زده، رها کرد. در دهانش نمی چرخید. اما حسام تا تهش را خواند. بودن دیبا یعنی محاصره کردن پریا و گرفتن آزادی او. بالحنی لبریز از خواهش و دردمندی تمام گفت: _نمیشه مامانم نیاد. لطفا ... حسام نمیدانست چه بگوید. دوست نداشت پریا این تاییدش را به حرفهای قبلیش بچسباند و چپ و راست در مغزش رژه برود که حسام دوستش دارد. نمیخواست این باور را در خطوط فکری دخترعمه اش تقویت کند. اما راه چاره چه بود؟ باید طوری با او تا میکرد که حساب کار دستش بیاید. منتها میخواست برایش حکم برادر بزرگ تر باشد و نه چیز دیگر. _باشه حالا برو یه فکری میکنم. پریا از ته دل خوشحال شد. از این که توانست برای یک بار هم که شده روی حسام اثر بگذارد در دلش شادمانی به پا شد. بازی خوبی را شروع کرده بود. دست گذاشتن روی احساسات و عواطف حسام الدین، شاید بعدترها چاشنی گریه هم جواب بدهد. لبخندی حاکی از پیروزی بر لبانش نشست.اعتماد به نفس پیدا کرده بود. جسارت به خرج داد و حین رفتن گفت: ممنون حسام جان! معطل جواب حسام الدین نشد و به سرعت از پله های سرداب بالا رفت. حسام پوفی کشید و سرش را به طرح روبه رویش مشغول کرد. همین طور که مشغول جمع کردن طرح های روز میز بود . پایش به چیزی برخورد کرد. روی زمین را نگاه کرد. دفترچه ای زیر میز افتاده بود. خم شد و دفترچه کوچک را برداشت. روی جلد آبی طرح کاشیش را دست کشید و بازش کرد. نوشته های دفتر را که دید مطمئن شد مال هیواست.همین که میخواست دفتر را ببندد نوشته ای توجهش را جلب کرد. "ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفتۀ خود را در آن یافتم. ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همۀ ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی. ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفتۀ گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجۀ وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همۀ ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود." این جملات از که بود؟ نویسنده ی این نامه از روحی بلند و وسیع برخوردار بود. حسام الدین با شریعتی و کویرش آشنا بود. اما منظور از بنت جبیل و تل مسعود و امل ...چه بود؟ دنبال ردی یا نشانی از نویسنده ی این نامه می گشت. صفحه ی بعدی را ورق زد. "ای شهید بزرگ ، چمران عزیز گویی از دل من میگویی، من هم با کویر تا آسمان و آن سوی آسمان پر گشودم. هیوا" صفحه ی بعد نوشته بود :وقتی عقل، عاشق میشود؛ عشق، عاقل میشود؛آنگاه شهید می‌شوی" این جمله را قبلا از مهدی شنیده بود. اما وقتی از زبان حاج حیدر بیرون آمد وجودش را به تلاطم واداشته بود. در تفکر این دخترک دست فروش چیزی بود که او را کنجکاو کرده بود. این سوالی بود که حسام الدین ضیایی از خودش میپرسید. این دختر چه ویژگی برتری داشت؟ از کدام دالان تاریک ذهنش بیرون پریده بود ؟ برای یک لحظه تمامیت هیوا در ذهنش به تصویر کشیده شد. رفتارش، حرف زدنش، فکرش... نه نه او را نمی شناخت. اما این نوشته ها نشان از علاقه ی او به زیبایی روح داشت. حسام الدین روی صندلی نشست و به خطوط نوشته ی صاحب این دفتر خیره شده بود. چرا نتوانست از آن بگذرد؟ اصلا چرا دست برد و آن را باز کرد؟ ـــــــــــــــــــ *نامه شهید مصطفی چمران در سوگ از دست دادن دکتر علی شریعتی 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم چه نیرویی او را برای جستن درباره ی هیوا وادار کرده بود؟ اصلا این دختر چه جذابیتی داشت؟ هرچه فکر کرد چیزی عایدش نشد. نمیخواست به فکرش پرو بال بدهد. به آخرین نوشته رسید: "مواد خوراکی که لازم داریم:گوشت، گوجه و برنج، وسایل‌ هدیه ، جهیزیه ی هانیه" زیرش هم نوشته بود: "با کدام پول؟ کاش زودتر یک ماه میشد و میتوانستم حقوقم را بگیرم.‌از اینکه پدر را شرمنده میبینم دوست دارم مثل قطره ی آب به زمین فرو بروم. خدایا کمکم کن" قلبش فشرده شد.انگار او را از بلندی های عمارت به پایین پرت کرده بودند. چرا یادش نبود که این دختر و خانواده اش در معذوریت هستند. به نان شب هم گاهی محتاجند وگرنه آن دختر دست فروشی نمیکرد. باید حقوقش را جلوتر می‌پرداخت. هرچیزی وقتی دارد. غذا که سرد شود از دهان می افتد. وقت کمک به این خانواده هم الان بود نه زمان دیگر. موبایلش را برداشت. شماره ی هیوا را گرفت. بعد از چند بوق صدایش در گوشی هیوا پیچید. _خانم فاتح لطفا شماره کارتتون رو برام بفرستید. درضمن یه قرارداد هم براتون تنظیم میکنم فردا که اومدید پرش کنید. هیوا با شنیدن حرف های حسام الدین میخواست بال بگشاید. هیجانش را کنترل کرد و گفت: ممنون ، چشم حسام الدین مکثی کرد و گفت: با دکتر نصیری صحبت کردید؟ طرح رو دید؟ _ بله بله، دکتر تایید کرد. فقط گفتند بهتره چندتا تغییر انجام بدید. دکتر تمایلی به جقه ی توی ارسی نداشت. اما من فکر میکنم بهتره باشه...البته اگر بشه. حسام الدین ناخوداگاه لبخندی بر لبانش شکل گرفت. از سماجت و اصرار هیوا خوشش آمده بود. _نگران نباشید. اون هم درست میشه. شما برای فردا با دکتر نصیری هماهنگ کنید بیان کارگاه. منم یه مهمون دارم که میاد. _استاد کار منبت پیدا کردید؟ _بله حسام الدین زیر لب گفت: البته استاد همه فن حریف. استاد چوب و روح . میخواست بگوید آن که حتی از "استکان کمرباریک"من هم خبر دارد. هیوا به گوش هایش شک داشت. میخواست بپرسد که را میگویید؟ کدام استاد منبتی روح گشاست. حسام الدین دفترچه هیوا را به دست گرفت و گفت: فکر کنم یه دفترچه هم از شما این جا جامونده. هیوا تازه حواسش برگشته بود. _ای وای...بله فراموش کردم. هرچی میگشتم پیدا نمیشد. _امشب به دستتون میرسه گفت و گو را پایان داد. دفتر چه را روی میز گذاشت. عذاب وجدان داشت که دفتر را گشوده بود. با خودش گفت :فردا که اومد بهش میگم. دستی به صورتش کشید و زیر لب استغفراللهی گفت. _چرا کنجکاوی کردم؟ آخه به من چه تو اون دفتر چی نوشته؟ با خودش کلنجار میرفت. _بیخیال بابا مگه چی توش نوشته بود. سر بریده که نداشت. اگر اون دفتر رو ندیده بودی چطوری میخواستی بفهمی الان نیاز به پول دارن؟ این هم یه نشونه بود. کار خدا بی حکمت نیست. _حکمتش کنجکاوی و دست زدن به اموال بقیه است؟نه خیر، الکی پای خدا رو وسط نکش اقای حاجی! _حلالیت و جبران رو برای چی گذاشته پس خدا. اینقدر سختش نکن. دو دستش را روی میز گذاشت و روی آن خم شد. کلافه بود. صدای ذهنش در جنگ و جدال با هم بودند. صدای پیامک گوشیش بلند شد. هیوا شماره کارتش را فرستاده بود. فکر خوبی بود به جبران اشتباهش میخواست اولین دستمزد هیوا را بیشتر بدهد. قدری دلش آرام شده بود. شب که شد برای بیرون آماده شد. کت چرم مشکیش را پوشید. توی آینه، دستی به سر و رویش کشید. ادکلنش را به لباسش زد و از اتاق بیرون رفت. فروغ الزمان در آشپرخانه با گلابتون مشغول صحبت بودند. سرش را داخل برد و گفت: خاتون من بابچه ها دارم میرم بیرون. فروغ الزمان لبخندی حاکی از رضایت زد و گفت: کار خوبی میکنی عزیزم برو بسلامت. حسام الدین با شهاب هماهنگ کرد و آدرس رستوران را از او گرفت. پریا مانتو آبی روشنی پوشیده بود با شال فیروزه ای و کفش مشکی ده سانتی.صورتش را آرایش مختصری کرده بود. کمی از موهایش را بیرون ریخته بود. دیبا روی ایوان ایستاد و با لبخند حسام و پریا را بدرقه کرد. حالا که پرنده ی اقبال روی شانه های دخترش نشسته بود نباید مانع اش میشد. پریا درِ جلوی ماشین حسام الدین را باز کرد و نشست. بوی ادکلنش کل فضای ماشین را گرفت. حسام شیشه ها را پایین کشید و سرش را از پنجره بیرون داد. نیم نگاهی به پریا انداخت و سرش را برگرداند. _لطفا موهاتو بکن تو ماشین را روشن کرد و راه افتاد. پریا ناراحت شده بود. نمیخواست خوشی امشبش خراب شود. در ادامه ی حرفش گفت: گفته بودی راهنماییت کنم. برای همین بهت گفتم. پریا دست برد و موهایش را توی شالش فرو کرد. لبش را میجوید. احساس عجز میکرد. _ناراحت نشو، شما هنوز منو نمیشناسی من یه سری خط قرمز ها دارم. من جای برادر نداشته ات . برادر روی خواهرش غیرت داره. البته این دستور دینه و نه خواست و سلیقه ی شخصی من. 👇👇
پریا ترجیح داد امشب را با بحث کردن خراب نکند. برای همین گفت: باشه شما درست میگید ولی فراموش نکنید که من شما رو مثل برادرم نمیبینم. میشه یه موسیقی بذارید؟ حسام الدین دکمه ی سیستم صوتی را زد و صدای موسیقی سنتی در فضای ماشین پیچید. پریا با تأسف سرش را به سمت پنجره چرخاند. در دل گفت: چقدر زمخت. چقدر خز ... من با این بشر چطوری میتونم تا کنم؟ حسام الدین گفت: ببخشید من فقط موسیقی سنتی گوش میدهم. از این سبک های تند خوشم نمیاد پریا میخواست بگوید : بله از سبک خونه ساختنت مشخصه. _بهتره آدم یه کم هم با جامعه پیش بره. این سبک ها دیگه قدیمی شده. حسام الدین شیشه ی پنجره را قدری بالا کشید و گفت: قدیم و جدید نداره.موسیقی اصالت داره. اینکه هرچی رسید آدم گوش کنه اشتباهه . موسیقی یه موجوده، یه موجود زنده، روح داره. و در فکر وروح آدمی اثر میذاره. چطور ما هر غذایی نمیخوریم؟اگر هرچی دستمون بود خوردیم بعدش دل درد میگیریم. به روحمون که میرسه رهاش کنیم؟ هرچی از راه رسید که نباید توش بریزیم. اونجوری هم روح درد میگیریم. روح درد؟ کلمه ی نا آشنایی بود برای پریا. شاید هم میفهمید چیست اما با ادبیات مخصوص حسام الدین هیچ از آن نمی‌فهمید. بازهم ترجیح داد ساکت بماند. به محض رسیدن به رستوران. شهاب هم رسیده بود. درهای ماشین باز شد و هانیه و هیوا و هدیه از آن بیرون آمدند. پریا با چشم های گرد روبه رو را نگاه میکرد. _اینها چرا همه باهم اومدن؟ حسام الدین دستگیره ی در را باز کرد و گفت: من به شهاب گفتم اونها هم بیان، چه اشکال داره؟ از ماشین پیاده شد. پریا با وارفتگی گفت: هااان ...نه چه مشکلی؟ ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•